eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.7هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.6هزار ویدیو
172 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سبحان همیشه سربزیر و آرام بود گاهی اوقات هم عصبی میشد آنهم مواقعی که رگ غیر تش باد میکرد و کسی به خواهرانش چپ نگاه میکرد یک پسر بیست و شش ساله ی سالم؛ سبحان در این طایفه تنها کسی بود که نمیشد به دینداری اش خرده گفت و شاید دلیل ماندن گیسو و تحمل کردن این جو ناخوشایند وجود سبحان و برادرش بود صدایش را شنید ، مثل همیشه متین و آرام - میدونم که هنوز شکه ای هیچکدوم از ماها انتظار نداشتیم بابا همچین کاری کنه.. اما گیسو قبول کن که کارت درست نبود نباید صدات رو بالا میبردی و اونجوری باهاش دهن به دهن میومدی اعصابش دوباره بهم ریخت از پیادآوری آن لحظه و زورگویی پدرش؛ با حرص زبان باز کرد: یعنی چی اخه؟؟؟؟ یعنی توام با حرفهای بابا موافقی؟ یعنی من جلوی تویی که داداشمی و از یه خونیم باید حجاب بگیرم ؟ سبحان من دیگه یه دختر بچه ی ده ساله نیستم که عقلم به جایی نرسه و چیزی حالیم نباشه متنفرم از اینکه کسی بخواد به زورم که شده عقایدش رو بهم تحمیل کنه تنها من مثل تو و گیتی تحمل اینکه دیگران برام تعیین و تکلیف کنن رو ندارم سبحان به سمت گیسو چرخید چند لحظه بی حرف و در سکوت به خواهرش مینگریست. بالاخره سکوتش را شکست و گفت: درسته قبول دارم که بابا زیاده روی میکنه اما خودتم میدونی که نه تتها بابا بلكه بقيه عموها و عمه هامون هم اینجوری تربیت شدن نمیتونن خودشون رو تغییر بدن چون خودشون مشقت کشیدن فکر میکنن که سخت گیری های پدرشون رو باید روی بچه هاشون اعمال کنن تا راه کج نرن - گیسو پوزخندی زد و گفت راه کج نرن که به وقت آبروی چند صد ساله ی این ایل و طایفه خدشه دار نشه؟؟! . آره همینی که تو میگی بخاطر عزت و آبروی خانواده 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 _برمیدارم دستم و بازکن اون اخم ها رو یادم افتاد ازمن متنفری! نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم ...ولی من جرئت نکردم سربلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میدادچشمهام آماده باریدنه! عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت: محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟ مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم _ نه مرسی عمو جون دیگه دیروقته میرم خونه. عمه نزدیکم اومد _خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه... من خودم به هادی زنگ میزنم! نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ... عطیه بلند خندید _ اوه چه خجالتی هم میکشه حالا...خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی ها حالا که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری! حس کردم همه صورتم داغ شدو همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم... راست میگفت شبهای زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستونها یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی حالا حس غریبی داشتم! عمه از من طرفداری کرد _خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش! عطیه بامزه خنده اش رو جمع کردو چشمکی به امیر علی که درست روبه رومون بود زد... تازه فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه! عمه محکم بغلم کرد _پس...فردا ظهر نهار منتظرتم پوف کشیدن آروم امیر علی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکس العملهاش ...انگاردیدن من اونم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش! اومدم مخالفت کنم که عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام _نه نیار عمه یک ماه عقد کردین این قدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پا گشا کنم! منتظرتم. خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت: این یکی رو دیگه نمی تونی ناز کنی ! این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره! عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت _این قدر اذیت نکن دخترم و مادرشوهر چیه؟! من برای محیا همیشه عمه ام! عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیر علی بود _بیا تحویل بگیر... مامانت طرف عروسشه ولی غصه نخور داداش من هستم یک خواهر شوهر بازی دربیارم براش کیف کنه! معلوم بود امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی میکرد نخنده_بس کن عطیه نصفه شبه... اجبارا نگاهش چرخید روی من _بریم محیا؟ بازهم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه... لبخندی به صورتش پاشیدم _ بریم.... https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 _برمیدارم دستم و بازکن اون اخم ها رو یادم افتاد ازمن متنفری! نمیدونم صدام لرزید یا نه ولی حس کردم دوباره چرخیدن نگاه امیرعلی رو, روی صورتم ...ولی من جرئت نکردم سربلند کنم قلب بی تاب و فشرده ام هشدار میدادچشمهام آماده باریدنه! عمو احمد دوباره سوئیچ پرایدی رو که تازه خریده بود به جای اون پیکان قدیمی بامزه اش که من خیلی دوستش داشتم وکلی خاطره, داد به امیر علی و رو به من گفت: محیا جان خونه ما نمیای دخترم؟ مثل بچه ها داشتم عقب جلو میشدم و کنار عطیه وایستاده بودم _ نه مرسی عمو جون دیگه دیروقته میرم خونه. عمه نزدیکم اومد _خب بیا بریم شب خونه ما بمون عمه... من خودم به هادی زنگ میزنم! نمیدونم چرا خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت ... عطیه بلند خندید _ اوه چه خجالتی هم میکشه حالا...خوبه یک شب درمیون خونه ما می خوابیدی ها حالا که بهتره دیونه دیگه نامحرمم نداری! حس کردم همه صورتم داغ شدو همزمان با عمه به عطیه چشم غره رفتم... راست میگفت شبهای زیادی خونه عمه میموندم به خصوص تابستونها یا عطیه میومد خونمون یا من میرفتم اونجا ولی حالا حس غریبی داشتم! عمه از من طرفداری کرد _خب حالا بچه ام با حیاست تو خجالت بکش! عطیه بامزه خنده اش رو جمع کردو چشمکی به امیر علی که درست روبه رومون بود زد... تازه فهمیدم امیرعلی هم حسابی کلافه شده از این حرف نامربوط عطیه و تعارف عمه! عمه محکم بغلم کرد _پس...فردا ظهر نهار منتظرتم پوف کشیدن آروم امیر علی رو شنیدم چون همه فکر ذهنم شده بود عکس العملهاش ...انگاردیدن من اونم دو وعده پشت سر هم واقعا دیگه ته ته عذاب بود براش! اومدم مخالفت کنم که عمه یک بوسه محکم کاشت روی گونه ام _نه نیار عمه یک ماه عقد کردین این قدر درگیر مراسم خونه بابا و روضه بودیم که نشده درست عروسم و پا گشا کنم! منتظرتم. خنده ام گرفت یک دفعه عمه برام شد مادرشوهر و انگار عطیه هم همفکر من شده بود که گفت: این یکی رو دیگه نمی تونی ناز کنی ! این دعوت شخص شخیصه مادرشوهره! عمو احمد بلند خندید و عمه همدم باز به عطیه چشم غره رفت _این قدر اذیت نکن دخترم و مادرشوهر چیه؟! من برای محیا همیشه عمه ام! عطیه با خنده ابرو بالا مینداخت باز نگاهش به امیر علی بود _بیا تحویل بگیر... مامانت طرف عروسشه ولی غصه نخور داداش من هستم یک خواهر شوهر بازی دربیارم براش کیف کنه! معلوم بود امیر علی خنده اش گرفته از این تخس بازیهای عطیه ولی سعی میکرد نخنده_بس کن عطیه نصفه شبه... اجبارا نگاهش چرخید روی من _بریم محیا؟ بازهم من خوشحال شدم از این اجبار به خاطره بقیه... لبخندی به صورتش پاشیدم _ بریم.... https://eitaa.com/khademngoo