eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.7هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.6هزار ویدیو
172 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جانم عزیزم؟؟ نیاز به جوانی که کنارش ایستاده بود اشاره کرد و گفت: -- گیسو جون، ایشون اقای صمدی هستن، شهریار صمدی با لبخند مصنوعی به سمت جوان برگشت و با بی رغبتی گفت: خوشبختم جناب، منم گیسو هستم شهریار دستش را به منظور دست دادن بادخترروبه رویش بالا کشید و گفت: - من هم خوشبختم خانم گیسو نگاهی به دستان شهریار کرد و با اخم سرش را بالا کشید. آزادی را دوست داشت، در قیدوبند بودن را حصاری دور خود میدید. اما هرگز از خط قرمزهای خود عبور نمیکرد،هرگز شالش راجلو کشید و به شهریار نگاه کرد از آن نگاه هایی که حساب کار را دست طرف مقابلش میداد شهریار متوجه حساسیت گیسو شد، دستش را پایین انداخت و لبخند عمیقی برلب نشاندو - عذر میخوام خانم ، من نمیدونستم که اختصاصی کافه تک رمان گیسو حرفش را قطع کرد و گفت: بله متوجه ام، مهم نیست.. روبه نیاز گفت: - من خسته ام،بریم !؟؟؟ نیاز چشم و ابرویی آمد، گیسو پی به منظورش برده بود اما اعتنایی نکرد و به اتاق تعویض لباس رفت و مانتویش را از میان انبوه لباس ها پیدا کرد و به سمت سالن بزرگ و شلوغ و پر از دودوتورهای رنگارنگ بازگشت با چشم به دنبال نیاز میگشت، دستی به شانه اش خورد،برگشت چشمانش در چشمان نیاز قفل شد. نیاز عصبی بود و این از آبروهای در هم تنیده اش مشخص بود.بالاخره سکوتش را شکست و گفت: - می مردی به چند ساعت دیگه ام دوام میآوردی؟؟؟ ، همیشه باهات این بساط رو دارم من أمه گیسولبخندی زد و گفت: - قبلا هم بهت گفته بودم که منو همچین جاهایی نیار.... تقصیر خودته ، از این به بعد تنها بیا بیشتر بهت خوش بگذره. نیاز چشمانش را ریز کرد و گفت 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚@khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 بعد سه هفته عقد کردن و محرم بودن... خاک شلوارش رو تکوند... اواخر پاییـــز بودیم ولی هوا عطرو سرمای زمستــونی داشت اماامیرعلی فقط همون یک پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت! از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته: لباس زیادی دست و پاگیرش میشه توی عزاداریا و من فقط از عطیه شنیده بودم خواهرِکوچیک امیر علی و دوست و دختر عمه ی من! و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره حاالاهم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود بعداز خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلــــبم ریخت و امیر علی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرئت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو.. وبازم سکوت کرده بودم و سکوت! آه پر صدایی کشیدم... صدای دسته های عزاداریکه از خیابون رد میشدن من رو به خودم آورد با صدای تبل و سنجی که دلم رو لرزوند و مداحی که با نوحه سراییش از واقعه کربلارد اشک گذاشت توی چشمهام یک اشک واقعی! امیر علی سر بلند کرد رو به آسمون که رو به غروب میرفت وگرفته تر بود دوبه نظر من سرخ! اشک روی صورتش رو دیدم و دلم ضعف رفت برای این اشکهای مردونه که غرور نداشتن و پای روضه های سید الشهدا(ع) بی محابا غلت می خوردن رو گونه هایی که همیشه ته ریش داشت! انگشتهام کشیده شدو پرده باصدای بدی به هم خورد و دست من از روی پیراهن مشکی چنگ زد قلبی رو که بازم بی قراری میکردطبق برنامه ی هرساله اش! با همه تفاوتی که توی این سال بود! روی تخت فلزی وارفتم و چادر مشکی ام سر خورد روی شونه هام ... برای آروم کردن قلــــب بی قرارم از بس لبه های چادر توی مشتم رو فشار داده بودم خیس شده بود ... چه قدر حال امروزم پر از گریه بود چون یک قطره اشک بدون گذر از گونه ام از چشمهام افتاد و گم شد توی تارو پودِچادرم!! https://eitaa.com/khademngoo