#قسمت_43
میشد که تقریبا گوشه گیر و آرام شده بود..
دستش را جلو برد و نمکدان را از وسط میز برداشت کمی نمک روی غذایش ریخت ، | نمکدان را دقیقا روبه روی آذین گذاشت. چند دقیقه ای گذشت تا
اینکه بالاخره آذین دستش را جلو بردو نمکدان را برداشت... لبخند خبیثانه ای رو لبهای گیسو نشست، منتظر به دستهای آذین چشم دوخته بود. به
محض اینکه نمکدان را به قصد پاشیدن نمک روی غذایش کج کرد.....لبخند گیسو پررنگ تر شد..
کج گردنش همانا و باز شدن در نمکدان و خالی شدن تمام نمک ها روی غذایش همانا
همه سکوت کرده بودند و به آذین نگاه میکردند، بجز گیسوکه سر به زیر انداخته بود و ریز ریز میخندید ، سربلند کرد و نگاهش به نگاه آذین گره خورد،
خنده اش را فرو خورد از نگاه سرد و یخی آذین به خود لرزید. پس فهمید که گیسو از قصدسر نمکدان را شل کرده.
سر به زیر انداخت ، صدای مادرش را شنید که رو به آذین گفت:
- ای وای چرا همچین شد ، من سر نمکدون رو سفت میکردم ماهمیشه.... پسرم بشقاب تو بده برات عوضش کنم....
آذين نگاهش را از روی گیسو برداشت و گفت :
نه ممنون سیر شدم دیگه احتیاجی نیست
| - وا پسرم تعارف میکنی؟ تو که چیزی نخوردی.
نه تعارف نمیکنم حاج خانم ، واقعا سیر شدم ، سفرتون همیشه پربرکت باشه.
گیسو کمی عذاب وجدان گرفته بود، انتظار این برخورد را از آذین نداشت ، خیال میکرد وقتی بفهمد که کار گیسوست ، کمی عصبانی شود و به جوش و
خروش بیفتد اما انگار نه انگار این دیگر چه موجود ناشناخته ای بود.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_43
میشد که تقریبا گوشه گیر و آرام شده بود..
دستش را جلو برد و نمکدان را از وسط میز برداشت کمی نمک روی غذایش ریخت ، | نمکدان را دقیقا روبه روی آذین گذاشت. چند دقیقه ای گذشت تا
اینکه بالاخره آذین دستش را جلو بردو نمکدان را برداشت... لبخند خبیثانه ای رو لبهای گیسو نشست، منتظر به دستهای آذین چشم دوخته بود. به
محض اینکه نمکدان را به قصد پاشیدن نمک روی غذایش کج کرد.....لبخند گیسو پررنگ تر شد..
کج گردنش همانا و باز شدن در نمکدان و خالی شدن تمام نمک ها روی غذایش همانا
همه سکوت کرده بودند و به آذین نگاه میکردند، بجز گیسوکه سر به زیر انداخته بود و ریز ریز میخندید ، سربلند کرد و نگاهش به نگاه آذین گره خورد،
خنده اش را فرو خورد از نگاه سرد و یخی آذین به خود لرزید. پس فهمید که گیسو از قصدسر نمکدان را شل کرده.
سر به زیر انداخت ، صدای مادرش را شنید که رو به آذین گفت:
- ای وای چرا همچین شد ، من سر نمکدون رو سفت میکردم ماهمیشه.... پسرم بشقاب تو بده برات عوضش کنم....
آذين نگاهش را از روی گیسو برداشت و گفت :
نه ممنون سیر شدم دیگه احتیاجی نیست
| - وا پسرم تعارف میکنی؟ تو که چیزی نخوردی.
نه تعارف نمیکنم حاج خانم ، واقعا سیر شدم ، سفرتون همیشه پربرکت باشه.
گیسو کمی عذاب وجدان گرفته بود، انتظار این برخورد را از آذین نداشت ، خیال میکرد وقتی بفهمد که کار گیسوست ، کمی عصبانی شود و به جوش و
خروش بیفتد اما انگار نه انگار این دیگر چه موجود ناشناخته ای بود.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_43
یادم رفته بود دلخوربودنم با لبخند یک قدم عقب رفتم و به صورتش نگاه کردم!
_ببخشید دیدم داری میری فکر کردم لابد با خودت گفتی من رفتم!
اومدی دنبال من؟
به موهاش دست کشید و با کمی مکث گفت:خب راستش آره!
باهاش هم قدم شدم و بیرون اومدیم که گفت:یکی از مشتری هامون ماشینش اینجا خاموش
کرده بود زنگ زد اومدم اینجا...
میدونستم امروز کلاس داری گفتم منتظرت بمونم باهم بریم ولی
اصلا حواسم به سرووضعم نبود کاش نمی....
صدای پراز تردیدش رو نمی خواستم!! سرخوش پریدم وسط حرفش
_مرسی که موندی باهم بریم
نگاهش رو چرخوند توی صورتم و روی چشمهام ثابت شد و آروم گفت : _ماشین ندارم
لحن امیرعلی کنایه داشت!
نگاهی به خیابون خلوت انداختم
_چه بهتر با اتوبوس میریم اتفاقا خیلی هم کیف داره!
نگاهش میخ چشمهای خندونم بود
_با این سرو وضعم با من سوار اتوبوس میشی؟
یک قدم عقب عقب رفتم!امیرعلی وایساد! دستموزدم زیرچونم ومتفکرانه نگاش کردم
_مگه سرو وضعت چشه؟
شروع کردم به تکوندن خاک شلوارش و لباسش
_ فقط یکم خاکی بود که الان حل شد لکه لباست هم که کوچیکه
هنوزم نگاهش مات بود و خودش ساکت ...
به دستهاش نگاه کردم
_بریم یه آب معدنی بخریم
دستهات روبشور بریم که از آخرین سرویس اتوبوس جا میمونیم ها!
نفس عمیق بلندی کشید
_محیا؟؟
لبخند نمی افتاد از لبم
_بله آقا؟
سرش رو تکون داد
_هیچی!
یه شیشه آب معدنی کوچیک خریدو من روی دستهاش آب ریختم و کمک کردم تا اون لکه سیاه
و چرب کف دستش که بی صابون پاک نمیشد از بین بره!
دستهای خیسش رو تکوند که من لبه چادرم رو بالا آوردم و شروع کردم به خشک کردن
دستهاش ...
خواست مانع بشه که گفتم:
_چادرم تمییزه!!
صداش گرفته بود
_ می دونم نمی خوام خیس بشه!
_ خب بشه مهم نیست!
هوا سرده دستهات خیس باشه پوستت ترک می خوره!
بی هوا دستهام رو محکم گرفت
_بهتری؟
چین انداختم به پیشونیم ولی لحنم تلخ نبود بیشتر مثل بچه ها گله کردم!
_چه عجب یادت افتاد ...خوبم بی معرفت!
فشار آرومی به دست هام داد
_ببخشید راستش من ...
-باز چی شده امیرعلی؟!
اون شب حرف بدی زدم که به دل گرفتی؟
لبهاش رو برد توی دهنش و باناراحتی روی هم فشارشون داد که رنگ دور لبش سفید شد!
- نه محیاجان نه....
-پس چرا بازم یکدفعه ... !؟
پریدوسط حرفم:
_بهت می گم ولی الان نه ...بریم؟!
به نشونه موافقت لبخند نصفه نیمه ای زدم و همراه امیرعلی قدم هام رو تند کردم تا به ایستگاه
اتوبوس برسیم
چون آخرین خط داشت میرفت!!
https://eitaa.com/khademngoo