eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.7هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.6هزار ویدیو
172 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عملی کردن نقشه اش اماده کرده بود. وارد مهمانخانه شد یکی یکی چای ها را تعارف میکرد.. به آذین رسید، همه چی همانطور که پیش بینی کرده بود ، پیش رفت آذین بدون اینکه سربلند کند ، دستش را بالا گرفت و فنجان را برداشت و روی میز عسلی روبه رویش گذاشت و از گیسو تشکر کرد... گیسو با لبی خندان نشست همان جای قبلی دقیقا روبه روی آذین چند دقیقه ای گذشت، آذین با موبایلش ور میرفت و به فنجانش حتی نگاه هم نمیکرد، گیسو دیگر داشت ناامید میشد که آذین دستش را جلو بردو فنجان را برداشت ،چند لحظه ی کوتاه فنجان را در دستش نگه داشت و بعد از آن به البهایش نزدیک کرد. آن طرف هم گیسو با ذوق و اشتیاق خاصی ریز ریز حرکاتش را زیر نظر داشت. به محض اینکه فنجان چای را به لبهایش نزدیک کرد بوی تند دارچین در بینی اش پیچید فنجان را از خود دور کرد و دستش را روی دهانش گذاشت ، بدون فوت وقت چای را روی میز گذاشت و با دو خود را به بیرون عمارت رساند... انقدر سریع این کارها را انجام داده بود متوجه تعجب سایر افراد حاضر نشد، فقط میخواست هر چه سریع تر از شر بویی که به شدت از آن متنفر بود، خلاص شود سبحان بلند شد و به سمت آذین رفت و از کنار گیسو که رد میشد نگاهی همراه با اخم به او انداخت، انگار فهمیده بود که این آتش ها از گور چه کسی بلند شده ، خواهر تخس و شیطانش را میشناخت از این بلاها کم برسرش نیاورده بود، فقط تعجبش از این بود که چرا آذین؟! این آذین بیچاره که کاری به کارش نداشت... 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
عملی کردن نقشه اش اماده کرده بود. وارد مهمانخانه شد یکی یکی چای ها را تعارف میکرد.. به آذین رسید، همه چی همانطور که پیش بینی کرده بود ، پیش رفت آذین بدون اینکه سربلند کند ، دستش را بالا گرفت و فنجان را برداشت و روی میز عسلی روبه رویش گذاشت و از گیسو تشکر کرد... گیسو با لبی خندان نشست همان جای قبلی دقیقا روبه روی آذین چند دقیقه ای گذشت، آذین با موبایلش ور میرفت و به فنجانش حتی نگاه هم نمیکرد، گیسو دیگر داشت ناامید میشد که آذین دستش را جلو بردو فنجان را برداشت ،چند لحظه ی کوتاه فنجان را در دستش نگه داشت و بعد از آن به البهایش نزدیک کرد. آن طرف هم گیسو با ذوق و اشتیاق خاصی ریز ریز حرکاتش را زیر نظر داشت. به محض اینکه فنجان چای را به لبهایش نزدیک کرد بوی تند دارچین در بینی اش پیچید فنجان را از خود دور کرد و دستش را روی دهانش گذاشت ، بدون فوت وقت چای را روی میز گذاشت و با دو خود را به بیرون عمارت رساند... انقدر سریع این کارها را انجام داده بود متوجه تعجب سایر افراد حاضر نشد، فقط میخواست هر چه سریع تر از شر بویی که به شدت از آن متنفر بود، خلاص شود سبحان بلند شد و به سمت آذین رفت و از کنار گیسو که رد میشد نگاهی همراه با اخم به او انداخت، انگار فهمیده بود که این آتش ها از گور چه کسی بلند شده ، خواهر تخس و شیطانش را میشناخت از این بلاها کم برسرش نیاورده بود، فقط تعجبش از این بود که چرا آذین؟! این آذین بیچاره که کاری به کارش نداشت... 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 پاهات و دراز می کنی؟! گیج به امیرعلی که لباس عوض کرده بود نگاه کردم و بی اختیار پاهام صاف شد و امیرعلی سرش رو گذاشت روی پام! نگاهش رو از چشمهام گرفت و نفسش رو بیرون داد _خوبه... راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام ... بدت که نمیاد اینجوری حرف بزنیم؟! باصدای گرم و آرومی گفتم: اگه خوابت میاد... انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم... امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش -خوابم نمیاد ... نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لبهام که به خندبازشدولبخند کوتاهی زدم که امیرعلی هم خندید -میزاری حرف بزنم؟ جمع کردم لبهام رو _ببخشید بفرمایید سرپا گوشم! کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید روبه رو بود ... -شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ... وقتی اون حرفها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم... غرق خوشی شدم ... درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت ... ولی نمیدونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچه گی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری ... با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد ... ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباسهام وخاکی کردم ... میدونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه من و بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی! نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشمهام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ لبخندی نگاهشو مهمون کردم! – خب نتیجه؟! لبخند محوی صورتش و پر کردولب زد _من وببخش محیا ... تودیشب جوری ازدیدنم خوشحال شدی که اول اصلامتوجه لباسهای نامرتبم نشدی! آروم گفتم: _دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن! یه بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشمهاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد – میبخشی منو؟! _کاری نکردی که منتظر بخشش منی!! دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و بازشد... یک آویز باشکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن ذوق زده گفتم: _وای امیرعلی مال منه؟ لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشمهاش جواب مثبت داد! پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگین ریز _خیلی قشنگه... ممنون!! -نقره است... ببخشید که طلا نیست .. میدونم وظیفم بود که طلا بخرم ولی... پریدم وسط لحن کلافه اش و باذوق گفتم: _مرسی امیرعلی ...بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد! دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش!! https://eitaa.com/khademngoo