#قسمت_49
سرفه ای کرد تا بتواند صدایش را بم کند. روبه رویشان ایستاد و دختر بچه بودند تقریبا شانزده ،هفده ساله؛ گیسو سرتاپایش را از نظر گذراند أخمی کردو
گفت :
بلندشید ببینم. این چه سر و وضعيه.
دختران ایستادند، ترسیده بودند، از رنگ و روی پریده شان معلوم بود.
یکی از آنها با پررویی گفت: - به شما چه مربوط!!
گیسو اخم هایش را در هم کشیده اول ناراحت بود دلش نمیخواست دو دختر بچه را اذیت کند، اما حالا با دیدن وقاحت آن دختر ، تصمیم گرفت ادېش کند
تا دیگر با بزرگتر از خودش اینطور وقیحانه سخن نکند.
که به من چه مربوطه آره؟! الان که با خودم بردمت حالیت میشه که نباید با مامور گشت اینطوری صحبت کنی.
دختر که رنگ به رخسار نداشت ، لرزش دستانش از دید گیسو پنهان نماند، شال یک وجہی اش را جلو آورد مانتویی که اگر نمیپوشیدش سنگین تر
بود را پایین کشیده پارچه ی زبان بسته را انقدر کشید که نزدیک بود جر بخورد و بالاخره باهر جان کندنی که بود به حرف آمد
- مامور گشت...!!؟؟!خانم نمیدونستم ببخشید
حالا راه بیفتين، الان میبرمتون جایی که بلبل زبونی از یادتون بره..
- خانم توروخدا ،غلط کردم.
غلط که کردی ، غلط اضافه ام کردی پدر مادرهاتون میدونن با این وضع میاین بیرون خبر دارن بچه هاشون کجا میرن چیکار میکنن؟!
- اینبارو چشم پوشی کنید، خواهش میکنم
اصلا به التماس هایشان گوش نمیداد زیادی در نقشش فرو رفته بود، خیال بیرون آمدن هم
نداشت.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
#قسمت_49
سرفه ای کرد تا بتواند صدایش را بم کند. روبه رویشان ایستاد و دختر بچه بودند تقریبا شانزده ،هفده ساله؛ گیسو سرتاپایش را از نظر گذراند أخمی کردو
گفت :
بلندشید ببینم. این چه سر و وضعيه.
دختران ایستادند، ترسیده بودند، از رنگ و روی پریده شان معلوم بود.
یکی از آنها با پررویی گفت: - به شما چه مربوط!!
گیسو اخم هایش را در هم کشیده اول ناراحت بود دلش نمیخواست دو دختر بچه را اذیت کند، اما حالا با دیدن وقاحت آن دختر ، تصمیم گرفت ادېش کند
تا دیگر با بزرگتر از خودش اینطور وقیحانه سخن نکند.
که به من چه مربوطه آره؟! الان که با خودم بردمت حالیت میشه که نباید با مامور گشت اینطوری صحبت کنی.
دختر که رنگ به رخسار نداشت ، لرزش دستانش از دید گیسو پنهان نماند، شال یک وجہی اش را جلو آورد مانتویی که اگر نمیپوشیدش سنگین تر
بود را پایین کشیده پارچه ی زبان بسته را انقدر کشید که نزدیک بود جر بخورد و بالاخره باهر جان کندنی که بود به حرف آمد
- مامور گشت...!!؟؟!خانم نمیدونستم ببخشید
حالا راه بیفتين، الان میبرمتون جایی که بلبل زبونی از یادتون بره..
- خانم توروخدا ،غلط کردم.
غلط که کردی ، غلط اضافه ام کردی پدر مادرهاتون میدونن با این وضع میاین بیرون خبر دارن بچه هاشون کجا میرن چیکار میکنن؟!
- اینبارو چشم پوشی کنید، خواهش میکنم
اصلا به التماس هایشان گوش نمیداد زیادی در نقشش فرو رفته بود، خیال بیرون آمدن هم
نداشت.
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_49
برای بار دهم لالاییم رو از سر گرفتم..
ولی امیرسام باهمون چشمهای بازش به من زل زده بود..
بابا روزنامه به دست به من کلافه نگاهی کردو خنده اش رو خورد!
بچه داری هم سخت بود و من
از دور فکر می کردم چه قدر قشنگ و آسونه!
حیف بچه زبون نداره ولی اگه می تونست میگفت اگه خفه بشی من می خوابم..
محسن دنباله حرف محمد خندید و بابا هم نتونست خنده اش رو کنترل کنه و بلندخندید...
چشم غره ای به محمد رفتم که گفت: خب راست میگم دیگه دودقیقه آروم بگیر...
باور کن بچه ازاون موقع داره لالایی تو رو حفظ می کنه که هردفع با یک صوت براش خوندی!
به مغزش استراحت بده می خوابه بچه!
اینبار منم خندیدم و توی سکوت شروع کردم به تکون دادن امیرسام روی پاهام!
محسن
_یکمم آرومتر این بنده خدا رو تکون بده ...بدنش و گذاشتی رو ویبره !! خدایی یکی تو رواینطوری تکون بده می خوابی؟!
از ندیدن امیرعلی...
از نشنیدن صداش ...
از خبر نگرفتنش کلافه بودم و سر محسن خالی کردم
_بسه دیگه!!شما دوتا هم نمی خواد به من آموزش بدین چیکار کنم یا نکنم!
امیرسام و بغل کردم تابرم تو اتاق خودم بخوابونمش!
-اصلا از سروصدای شما دوتا نمی خوابه...
اخمهام و بهم کشیدم ورفتم سمت اتاق که صدای محسن و شنیدم که به محمد می گفت:
_والا ازاون موقع که ما حرفی نزدیم تلوزیونم که خاموشه...
فقط خودش بلندگو قورت داده ولالایی میخونه مثلا... ما که سرسام گرفتیم بچه که جای خود داره!
اونوقت خانوم میندازه گردن ما دقیقا محیا باید بدونه مزنه سنگ پا چنده!
خنده ام گرفته بود انگار در هر حالتی این دونفر دلخور نمیشدن!
اومدم چیزی بگم که بابا به جای
من و با اخطار گفت:
_محسن!!!!!
در اتاق و بستم که صدای مامان رو شنیدم که کارش رو تو اشپزخونه تموم کرده بودو اومده بود
توی هال..
-پس محیا کجاست؟!
محمد جواب داد:
_هیچی برد تو اتاق بچه رو که قشنگ لالایی مذخرفش و بچه یاد بگیره ...
ازمن میشنوی مادر من برو امیرسام و نجات بده اخلاق محیا دقیقا مثل اون شبهاییه که اماده به حمله
است!
دوباره خندیدم و امیرسام رو که متعجب بودم از سکوتش توی تاریکی به خودم فشردم...چشمهاش خمار بود میدونستم حسابی خوابش میاد ولی نمیدونم چرا نمی خوابید.؟!
بعد کلی سرو کله زدن با امیر سام بالاخره خوابید ..
معلوم بود دلتنگ مامانشه ....
عقربه های ساعت دیواری ام هر سه موقع نگاه من روی عدد دوازده بودن...
یکی از دوستهام می گفت هر
وقت عقربه ها روی هم باشن یعنی یکی به یادته ..
اونوقت ها دل خوش می کردم که امیرعلی الان تو فکر منه ولی حالا چی؟!؟
دریغ از یک تماس!
پس واقعا خرافات بود این حرفها!!...
@khademngoo