eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
6.3هزار ویدیو
162 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 امیرعلی با سکوتم ادامه داد -دست آخر مجبور شدم بهش بگم قراره انصراف بدم و به حال من فرقی نمیکنه برای خودش بد میشه ... از نفیسه هم خواستم دیگه ادامه نده... مریمم چون فکر می کرد خیلی براش بد شده شروع کرد به تمسخرم...، ازشغل بابا و عمو جلو دوستاش می گفت و باصدای بلند می خندید باز شایعه کرده بود که اون منو نمی خواد وقتی فهمیده یک زندگی ساده داریم اونم پایین شهر!... نفیسه هم که بعد انصرافم همش طعنه میزد! طعنه هایی که این قدر تلخیش زیاد بود که متنفر بشم از عاشق بودن و ازدواج کردن! همون حرف روز اولم نه تو نه هیچ کس یادته محیا؟؟!!... نتیجه کارها و حرفهای همین مریم بود نه عاشق بودنِ من... گیج بودم و خجالت زده نگاهم رو به دستهام دوختم ... حرفهای کی درست بود؟! -مریم چی بهت گفته بود که اینجوری بهم ریختی؟! من من کردم –گفت که تو عاشقش بودی و اون چون موقعیتت رو می دونسته ردت کرده! پوزخندی زد - خوبه... همون حرفی که بیزارم کرد از هر چی عشق و عاشقیه... ودیگه؟! سکوت کردم که گفت: _اگه حرفهام و باور نداری حاضرم باهاش رودررو بشم و همین حرفها رو بگم تا بفهمی کی درست می گه و راست! اینبار بیشتر خجالت کشیدم به خاطر محکم حرف زدن امیرعلی و قضاوتی که خودم بی هیچ منطقی انجام داده بودم! صدام لرزیدو بازم گریه _من ... پرید وسط حرفم _از صبح دلم برات پر میزد صدات کرده بودم ببینمت به تلافی دیشب که نصفه شب دلم نیومد بیدارت کنم و تا دم در خونه اتون اومدم و دلم گرفته بود حسودی ام کردم به امیرسام که کنارته!.... لب پایینم رو گزیدم ... شرمنده شدم با حرفهای امیرعلی ... این حرفها معنی اش همون دوستت دارم بود دیگه! لب زدم _ ببخشید من خب...من دیشب خیلی دلتنگت بودم ..صبحم که زنگ نزدی من خیلی دلگیر شدم...مریمم که ...! شرمنده!... نفس پر آهی کشید - محیا خانوم من خیلی زود باورت کردم و همه فکرهای بد و تردیدهام و کنارتو ریختم دور... جوری رفتار کردی که من از خودم شرمنده شدم که همه رو با یک دید می دیدم !من بهت ترحم نکردم من خودمم احتیاج دارم بهت که محرمی با تن و قلبم ... میفهمی من ارامش می گیرم از حضورت،بی معرفت! حرفش رو ادامه ندادو عوضش پوف بلندی کشید و من از خجالت جرئت سربلند کردن نداشتم!! دونه های عرق هم سر می خوردن روی پشتم اولین دفعه بود امیرعلی این قدر بی پروا حرف میزد... ماشین و روشن کرد - می برمت خونتون .... نتونستم چیزی بگم جز یک ببخشیدی که زمزمه کردم ... انگار زبونم دوخته شده بود توی دهنم ! روی تختم وا رفتم .. من و امیر علی بی هیچ حرفی از هم جدا شدیم ... توی سکوت ... من چه قدر پشیمون بودم... چرا ازش نخواستم با من بیاد توی خونه و استراحت کنه خستگی از سر و روش میبارید ولی نتونستم... نشد... از سر خجالت.... وقتی که رفت من با خودم فکر کردم الان امیرعلی کجامیره؟! به کل امیرسام روهم فراموش کرده بودم که مثلا سپرده بودنش به من .. ولی برام مهم نبود فقط حالا دلم امیرعلی رو میخواست ...! بازم گریه رو از سر گرفتم و از زور گریه پلکهام سنگین شد! https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹 🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹 🌿🌹 🌹 |📄🙃 | ♥️ 🖇 مریم نگاهش رو از من دزدید و من کلی حرص خوردم... اون باعث و بانی اولین دعوای من و امیرعلی شده بود!حاالاهم انگار نه انگار که به من چه دروغهایی گفته بود... پس یعنی هنوز امیرعلی رو می خواست و پشیمون شده بود... فقط اینطوری خواسته بود اون حس سنگین پشیمونی روی قلبشوکم کنه که باید اعتراف می کردم موفق هم شده بود و من از دیروز امیرعلی رو ندیده بودم... و حتی از زور خجالت جرئت نمی کردم بهش زنگ بزنم! چون من داد زده بودم و تهمت بدون اینکه بپرسم ... خب دیروز حساس بودم و دلتنگ سخت بود لمس عشقی کنار عشق دیرینه ام... -خوردی دختر مردم و بسه دیگه!! به عطیه که کنار من تازه نشسته بود نگاه کردم.. -چی می گی تو؟! ابروش رو هشتی بالابرد –میگم مریم و داری با نگاهت آتیش میزنی ! چه خبره؟چرا این قدر اخمو نگاهش می کنی؟ دوباره چشم غره ای به مریم که نگاهش افتاده بود روی ما رفتم و به عطیه گفتم : _میشناسیش؟ عطیه متعجب از رفتارهای من گفت: _آره دخترعموی نفیسه است! -فقط همین؟! متعجب از لحن دلخورم گفت: _آره فقط همین مگه قراره نسبت دیگه ای هم داشته باشه؟؟ قبل جواب من کمی فکر کردو تند گفت: _صبر کن ببینم دیروز که یک دفعه با امیر علی غیب شدین قبلش با مریم بودی و حسابی آتیشی چیزی بهت گفته بود؟! پوفی کردم و بی مقدمه گفتم: _عاشق امیرعلی بوده! بلند گفت: چی؟! نگاه چند نفر نزدیکمون که در حال قرآن خوندن بودن چرخید روی ما و چپ چپ به عطیه نگاه کردن که خودش رو زده بود به اون راه و اصلا سر بلند نکرد! خوبه عمه نزدیکمون نبود و برای خوش آمد گویی مهمونهای جلسه سوم خدابیامرز بابای نفیسه جون دم در حسینیه ایستاده بود وگرنه حسابی توبیخ میشد! --آرومتر آبرومون و بردی... بی خیال از حرف من گفت: _جدی که نمی گی؟! نگاهی به امیرسام که توی بغلم خوابش برده بود و از صبح سپرده بودنش به من انداختم و گونه اش رو با پشت انگشت اشاره ام نوازش کردم. -چرا اتفاقا خیلی هم جدی ام! عطیه مبهوت گفت: یعنی خودش بهت گفت! نگاه از امیرسام گرفتم و کمی پام رو که خواب رفته بود آروم تکون دادم که امیرسام بیدارنشه. -آره خودش گفت ولی یک جوره دیگه گفت که امیرعلی عاشقش بوده ... برای همین من و امیرعلی دیروز باهم ... باهم دعوا کردیم! نگاهش رنگ سرزنش گرفت -چه حرفها... تو که امیرعلی رو میشناسی اهل این حرفها نیست...چرا باور کردی! بعد هم نگاهی به مریم انداخت که مشغول تعارف حلوا شده بود - دختره پررو بگو پس چرا همش از من و مامان روز اول احوال امیرعلی رو میپرسید به جای اینکه گریه و غش و ضعف کنه برای مرگ عموش! اول بازم حسادت کردم از احوال پرسیدن مریم ولی بعد خنده آرومی روی لبهام نشست اون عاشق بود نه امیر علیِ من! پس من پیروز بودم و حسادت باید میشد سهم مریم.. https://eitaa.com/khademngoo