:#قسمت_6
#رمان_گیسو
-نه ممنون نمیخواد
مسیر راه پله را در پیش گرفت این روزها دائم به خود ناسزا میگفت که چرا اتاقش را از اتاق های طبقه ی پایین انتخاب نکرده است تا
انقدر مشقت نکشد
هنوز پایش را روی اولین پله نگذاشته بود که با شنیدن صدای اشنایی چشمانش را بست و لبانش را به دندان گرفت،
کجا بودی تا این وقت شب ؟؟؟
برگشت و به مادرش نگاه کرد. : مادرش با ابروهای در هم تنیده و دستی که روی سینه جمع شده بود به دخترش نگاه میکرد و منتظر جواب شد : هول کرده بود نمیدانست چه بگوید. اینبار واقعا در مخمصه افتاده بود اولین بار بود که انقدر دیر به خانه می آمد. بالاخره زبان باز کردو با
لکنت گفت: : سلام ... میدونین که خونه نیاز اینا بودم مامان !
- - - تا این وقت شب ؟؟تو خجالت نمیکشی دختر ؟؟ اخه من چقدر باید جور بی فکری های تورو بکشم ؟ میدونی اگه بابات بفهمه تا این
وقت شب بیرون بودی چه قشقری بپا میکنه؟؟اصلا بگو ببینم واسه چی انقدر دیر اومدی هان ؟؟؟
دستانش را با استرس بالا آورد و روی بینیش گذاشت : مامان تو رو خدا آروم تر الان بقیه بیدار میشن باشه بهتون توضیح میدم فقط شما آروم باش
مادرش نفس عمیقی کشید و نفسش رابا حرص بیرون داد و گفت: : -- گیتی که توپم بغل گوشش بترکه بیدار نمیشه، سبحان و پدر تم نیستن امشب براشون بار رسیده رفتن که تحویل بگیرن گمونم تا
یکی دو ساعت دیگه بیان : حالا عین بچه ی آدم بهم توضیح بده که کجابودی تا الان سرشب رفتی گفتی تا یک ساعت دیگه برمیگردم برنگشتی که هیچ ، اون
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_6
درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دختر عمویی که تقریبا سه یا چهار سال از
ما بزرگتر بودن و تک دختر عمه دیگه ام توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه
میدادیم.
مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون ! قرار بود هرکی بتونه تیکه یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که
یک قطره آب میشه بین دستهاش نگه داره برنده باشه... با کنار کشیدن همه بازهم من با تمام بی
حس شدن لحظه به لحظه دستم پافشاری می کردم برای آب شدن تیکه یخ سمج!
هیچ وقت نفهمیم چطوری شد امیر علی سر از بین ما درآورد فقط همین تو خاطرم مونده با همون
سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود... با اخم پر از نگرانی انگشتهای سرخم رو باز
کرد و تیکه یخی رو که حاال کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ, روی نوشابه ها!
من هم بی خبر از این حس الانم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: داشتم برنده میشدم!
گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دستهای پسرونه اش بالااومد _ببین دستت رو
قرمز شده و دون دون...داره بی حس میشه دیگه اینکارو نکن!
با اینکه اونشب قهر کردم با امیر علی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و
غرورم رو شکسته ولی وقتی بزرگ شدم و نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه
ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیر علی بیفتم و تمام وجودم پربشه
از حس قشنگی که حاصل دلنگرانی اون شبش بود !
قلبم فشرده شد بازم با مرور خاطره هام... با حرص دستم رو بردم زیر تیکه یخ های
بزرگ...سردیش لرزه انداخت به همه وجودم ولی دست نکشیدم ...لجبازی کردم با خودم و با
خاطره هام ...چشمهام رو فشردم تا اشکی نباشه ...یک فکر مثل برق از سرم گذشت اگه الان هم
امیر علی من رو میدید بازهم نگران میشد برای من و دستی که هر لحظه بی حس و بی حس تر
میشد؟!
_ببخشید محیا خانوم؟!
https://eitaa.com/khademngoo