#قسمت_9
#رمان_گیسو
باز تو شروع کردی؟؟ این حرفها یعنی چی دختر ؟؟
: اخه مادر من عروسی یعنی شادی و بزن و بکوب نه اینکه روضه بپا کنیم و چادر چاقچور کنیم که یه وقتی گناهی نکرده باشیم
: مادرش ، مجله را روی میز انداخت و دست راستش را روی دست چپش کوبید لبش را گزید ، دستش را مشت کردو جلوی دهانش گرفت و
گفت:
- - - خاک بر سرم این حرفا چیه که میزنی چشم سفید روضه و چادر چاقچور دیگه یعنی چی ؟؟ جراتشو داری جلوی بابات از این
حرفها بزن؟؟
والا نظرمو گفتم دیگه مادر من.
چرا چندوقته اینجوری شدی دختر ؟؟ خیال کردی متوجه تغییراتت نشدم؟! باکی نشست و برخاست میکنی که از این رو به اون
روشدی البته لازم به حدس زدن نیست یه دوست صمیمی بیشتر نداری که از سرو ریختش معلومه که چطوره
لقمه ی نان و پنیرش را روی میز انداخت و گفت : - مادر من شما که ادعای مسلمونیت میشه باید بدونی که غیبت دیگران گناه کبیره
مادرش سینه سپر کردو وصاف نشست و گفت: جلوی روی خودشم اگه لازم باشه میگم .
- اره همه همینو میگن تا خودشونو تبرعه کنن،
بعد از این حرف برخاست و بدون توجه به مادرش از آشپز خانه بیرون زد
#به_وقت_رمان
💠 خادم
╔═.🍃.═══════╗
📚 @khademngoo🌼
╚═══════.🍃.═╝
۳۰ فروردین ۱۴۰۰
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_9
بین شلوغی حیاط با نگاهم
دنبالش گشتم ...
به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد...
قلبم بی قراری می کردو قدمهام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط ...
سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم
چادرم رو!!
با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم ....
صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم
ولی حالانگاهشون رو به من بود و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش!
حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم
_سالم آقا مرتضی!
نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود! جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشمهاش،که مطمئنا تلخ بود!!
فقط به یک سر تکون دادن اکتفا کردم..
آقا مرتضی
_سلام محیا خانوم،زحمت کشیدین هنوز می خواستم بیام بگم کتاب دعا ها رو بیارن!
سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود مناجات با خدا و دلم رو
آروم می کرد!
دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت
بعدهم با تشکر آرومی دور شد از من و امیر علی...
ومن پر از حس شیرین چه میترسیدم از این تنهایی که نکنه باز با این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دوره از من این امیر علیِ رویاهام!
_نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه!
با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش می کرد توی گلوم!
ولی بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم!
به نگاه یخ زده امیرعلی...
شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش ...
اول با تعجب یک قدم جا به جا شدو بعد اخم غلیظی نشست بین
ابروهاش!!!
زیرلب غر زد:
_محیا..!!
صدام می لرزیدو نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود...
و من مهربون گفتم:
میدونم،میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد!
با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد، تا شالگردن رو برداره...
که باز من اختیار ازدستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ...
قلبم سخت لرزید از اینهمه نزدیکی!
صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم:
خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده!
نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم...
این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم!
https://eitaa.com/khademngoo
۱۲ بهمن ۱۴۰۰