پرسمان نماز 4 ؛ تا دلیل نماز رو ندونم نمی خونم ؟.pdf
114.6K
🔰 #پرسمان_نماز
🥀 پاسخ به این سخن که : تا دلیل نماز رو ندونم نمی خونم 🥀
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
با سلام
خدمت اعضای کانال عرض کنم سطح نقاشیها بالا هستش همیشه کسانی هستن شرکت میکنن و برنده نمیشن و بعدا از ما ناراحت میشن در موضوع دلنوشته و شعر خوانی هم همینطور لطفا کیفیت رو ببرید بالا تا رقابت ها نزدیک باشه به هم
با تشکر
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_10
سعی می کردم آرامش داشته باشم...
دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یک
قطره اشک بی هوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی!
دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود:
_میدونم اگه بگم به خاطر من،حرف مسخره ایه!!
پس بزار به خاطر مامان بزرگ باشه دور گردنت!
کلافه پوفی کشید وزیر لب آروم گفت :
_برو تو خونه درست نیست اینجایی!
نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیر علی...
که حتی دیدن اشکم و صدای پر از بغضم تغییرنداد اخم پیشونیش رو!
رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه ی تخت...
امشب فقط دلم تنهایی می خواست!
که بشکنم این بغضهایی رو که دونه دونه میبستن راه گلوم رو...
صدای:
💓 السلام علیک یااباعبدالله(ع)💓
طنین انداخت تو همه خونه
و من بی اختیار دستم رو با
احترام گذاشتم روی سینه ام و با ادامه سلام زمزمه کردم
این زمزمه عاشقی رو که برام پر از
حرمت بود!
نفهمیدم کی اشکهام روی گونه هام سر می خوردن...
فقط بازم داشت یادم می اومد چه قدر موقع زمزمه همین دعا هر ساله آرزو می کردم امیر علی رو که حالا مال من بودو ولی نبود!
زانوهام رو بغل کردم و سرم روش گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیر
علی گوش میکردم؟؟!
جون میگرفت تصویر اون روزها توی ذهنم و قلبم،
مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم!
برام مثل یک خواب گذشت..
یک خواب شیرین!
که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود!
نمی دونم مامان بود یا بابا که مطرح کرد خواستگاری امیر علی ازمن رو...
ولی هر چی که بود قلب من این قدر داشت با کوبشش شادی می کرد،
که از یاد صورتم بره سرخ و سفید شدنو...
جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من وامیر علی نظرنخواست...
انگار اومدن امیر علی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز...
که همه چی همون شب انجام شد حتی بله برون!
نمیدونم کی بود،
که یادش اومد باید من و امیرعلی هم باهم حرف بزنیم!!
قبلِ تصمیماتِ بقیه...
شایدهم پیشنهاد خود امیر علی بود.. که منصرفم کنه!
چون من که مطمئن بودم اگه نظرمم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی همیشگی ام...
یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم،
همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود...
عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم!
چه استرسی داشتم....
تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره ..
باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه.. ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا!
با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم
که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه!
عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده
چون حس غریبی داشتم و امروز
عمه رو مامان امیر علی میدیدم!
امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ...
اما عمه مهلتش نداد،برای خوردن و بلندش کردودنبال من اومد
تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم!
سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدترهم شده بودم...
دستها و پاهام یخ زده بود ...
برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم بهم فشار میدادم ...
شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفیدشده ...
_ببینید محیا خانوم؟!
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام!
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_11
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام!
به زور دهن باز کردم:
_بفرمایین!
امیر علی نفسش رو فوت کرد:
_می تونم راحت حرف بزنم؟
فقط سرتکون دادم بدون نگاه کردن به امیر علی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه
حالیه؟!
خیلی خیلی بی مقدمه گفت:
_میشه جواب منفی بدی؟!
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیر علی که فکر میکردم
شوخی میکنه...
ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم:
_متوجه منظورتون نمیشم؟!
کلافگی از چشمهاش میبارید:
_ببین محیا
مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشمهام رو نشونه رفت:
_وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم ...
چه حرفی!!
از خدام بود و اگر امیر علی می دونست با این محیا
گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه
نمیپرسید ناراحت میشم یانه!
آروم گفت:
_خوبه
بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو...
ساده بود و ساده...
و من چه دلم رفته بود برای این سادگی...
که این روزها دیگه خریدار نداشت!
_ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن ولی
متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم ...
می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم
امیدوارم فکر اشتباه نکنی...
نه فقط تو..
بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم...!
و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن!
دیگه حاالا قلبم تند نمیزد انگار داشت از کار می ایستاد!
پریدم وسط حرفش
_االان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟!
عصبی نفس کشید
_میشه تو بگی نه!؟
حرف امیرعلی توی سرم چرخ می خورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا میرفت!...
باسردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشمهام
برای گریه!
امیرعلی عصبی و کلافه تر فقط گفت: محیاجان!
امیرعلی می خواست من بگم نه و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کرد!
غمزده گفتم:
_حاالا؟االان میشه؟ آخه چرا شما...
نزاشت تموم کنم حرفم رو
_نپرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطر
خودته!
https://eitaa.com/khademngoo
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_12
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت
_یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟؟!
بلند شدو نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بی تابی رو!
امیر علی
_ آره محیا باورکن فقط خودت!!
نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیر علی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود
دوختم و نمیدونم زبونم چطور چرخیدولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم:
_نه نمیتونم!
عصبی نفس کشید و من داشتم باخودم فکر می کردم عجب حرفی ما امروز راجع به علاقمون
زدیم...
از همین اول تفاوت بود!!
توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی!
سعی میکرد کنترل کنه لحن عصبیش رو
_اما محیا ...!!!!
بلند شدم ...
بودنم دیگه جایز نبود
من مطمئن بودم به حرفم به جواب مثبت خواستگاری و جواب
منفی امروزم..
زیر لب متاسفمی گفتم و قدم تند کردم سمت بیرون که امیرعلی پرحرص گفت:
_محیا...
و من اون روز صبر نکردم برای قانع شدن جواب منفی و هفته بعد شدم خانوم امیر علی!...
درست تو شبی که فرق داشت باهمه رویاهای من !!!...
همون شبی که دلم زمزمه عاشقانه می خواست
اما فقط حرف از پشیمونی و اشتباه نصیبم شده بود...
و به جای تجربه یک آغوش گرم یک اخم همیشگی روی پیشونی !
من اونشب بینابین گریه های نیمه شبم هرچی فکر کردم نرسیدم به اینکه چرا امیرعلی حرف از
پشیمونی من میزنه !...
با اینکه چیزی برای پشیمون شدن نبود!...
من با خودم فکر کردم شاید
نفرت باشه
اما نه اونم نبود امیرعلی فقط فراری بود از همه پیوندها !
چرا؟؟!!!
با صدای بلند باز شدن در اتاق از خاطره ها به بیرون پرتاب شدم و گیج به عطیه نگاه کردم
که طلبکارو دست به سینه نگاهم می کرد....!
نم اشک توی چشمهام رو گرفتم:
_چیزی شده؟؟
یک تای ابروش رفت بالا:
_تمام خونه رو دنبالت گشتم تازه میگی چیزی شده؟
لبخند محوی زدم که عطیه جلو اومدو لبه تخت نشست_پاشو بریم که شوهر جونت امر کرده
هرخانومی که می خواد نذری رو هم بزنه همین االن بیاد که بیشتر آقاها رفتن استراحت و خلوته!
قلبم تیر کشید امسال وسط هم زدن دیگ نذری باید چه آرزویی می کردم ...حاال که امسال آرزوی
هرساله ام کنارم بود ولی بازم انگار نبود!
همراه عطیه بیرون اومدم و به این فکر می کردم که امسال باید آرزو کنم قلب امیرعلی رو که با
قلبم راه بیاد!...
برای یک ثانیه نفسم رفت.....
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/khademngoo