eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.8هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
6.3هزار ویدیو
163 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🏝🏝 ⚘حجاب‌آخرالزمانی(بخش‌‌اول) آن‌چه موجب شده تا عزيزان در موضوع «مهدويت و انتظار» با دقت فراوان بحث را دنبال کنند، پيچيدگي حجابي است که در آخرالزمان به صحنه مي آيد، حجابي که به ظاهر نجات بخش است ولي در باطن ظلمت است. در همين رابطه فرموده اند دجّال بسيار جذّاب به صحنه مي آيد نه مثل چنگيزخان مغول، بلکه راه حل هايي نشان مي دهد و برنامه هايي مي ريزد که اکثراً معتقد مي شوند آن برنامه ها آن ها را از مشکلات زندگي شان نجات مي دهد، به طوري که همه ي مجذوبين دجّال مسخ مي شوند و از حقيقت انساني خارج مي گردند، بدون اين كه بفهمند حيوان شده اند. اين که فرموده اند دجّال يك چشم دارد حاکي از يك بُعدي بودن شخصيت او است که نمي تواند به ساحات قدسي عالم و آدم نظر کند... ادامه دارد..... 💠خادم 🌸═══✼🍃🌹🍃✼══🌼 @khademngoo 🌸═══✼🍃🌹🍃✼══🌼
ارزش خانه‌های خالی، برابر با نصف رقم تفاهم ۲۵ ساله ایران و چین! محمد یزدی‌زاده،اقتصاددان: 🔹 در آماری که درباره املاک بلااستفاده اعلام می‌شود، نزدیک به ۲۰۰ میلیارد دلار برآورد می‌شود که صرفاً ارزش املاک خالی در کشور است. 🔹 ۲۰۰ میلیارد دلار ۵ برابر سرمایه‌ای است که کشور نیاز دارد تا از خام فروشی خلاص شود؛ این رقم، نصف تفاهم نامه ایران و چین برای ۲۵ سال است. 🔹 ارزش خودروهای لوکس یک و نیم برابر سرمایه مورد نیاز برای اتمام خام فروشی در ایران است. ارزش این خودروها چیزی حدود ۱,۵۰۰ هزار میلیارد تومان برآورد می‌شود. 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 🌼@khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
۷ راهکار برای برون‌رفت بورس از وضع فعلی 🔹کانون کارگزاران بورس طی نامه‌ای به رئیس کمیسیون اقتصادی مجلس این راهکارها را برای برون‌رفت از شرایط فعلی بازار سرمایه ارایه کرد: ۱. اصلاح ریزساختار‌های بازار ۲. عدم قیمت‌گذاری دستوری و تشویق رقابت ۳. تقویت نقش بازار سرمایه در تامین مالی ۴. تشویق سرمایه‌گذاری غیر‌مستقیم در بورس ۵. افزایش شفافیت ۶. توسعه ابزارهای مالی ۷. ثبات مقررات و حذف مقررات زائد 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 🌼@khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
نان هم گران می‌شود 🔹معاون وزیر صنعت، معدن: قیمت جدید نان کارشناسی شده و مراحل بررسی آن در استانداری و شورای آرد و نان طی شده، اما افزایش قیمت نان منوط به هماهنگی استانداری با مقامات ذیصلاح یعنی وزارت کشور و وزارت صنعت، معدن و تجارت است.  💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 🌼@khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
7.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥راه های تقویت بازار سرمایه چیست؟ 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 🌼@khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
- اختیار داری پسرم این چه حرفیه، خیلی خوش تشریف آوردین صدای آرام و دلنشینی داشت، به سمت گیسوسر چرخاند ، چشمانش به زمین دوخته شده بودند، سلام آرامی گفت و بدون هیچ حرف اضافه ای به همراه سبحان به مهمانخانه رفت گیتی آرام شانه اش را به شانه ی گیسو زد تا او را متوجه خود سازد، گیسو به سمتش چرخید تا دلیل این کارش را بفهمد. صدایش را شنید: - چقدر آفا و سربزیر بود ، چقدر خانواده ی خوب و خون گرمی هستن لبخند کجی زدو در دل گفت: (حالا اگه نیاز اینجا بود میگفت پسره چقدر شل و وارفته است مثل شیر برنج می مونه) اما خودش هم با گیتی هم عقیده بود. جمعشان حسابی گرم شده بود. این خانواده آنقدر خون گرم بودند که انگار سالهاست همدیگر را میشناختند، اما در این میان تمام حواس گیسو به آذین بود، همان پسری که روی مبل تک نفره ی روبه رویش نشسته بود، آرام و بی حرف تا کسی سوال نمیپرسید، پاسخ نمیداد و صدایش شنیده نمیشد، آرام ترین پسری که تا بحال در عمر خود دیده بود، برادرش سبحان بود و بس، اصلا فکرش را نمیکرد از سبحان آرام تر هم وجود داشته باشد. شخصیت این پسر بدجوری گیسو را درگیر خود کرده بود از طرفی هم اصلا خوشش نمی آمدیک پسر تا این حد آرام و گوشه گیر باشد. ناگهان آذین و کوروش را در ذهنش مقایسه کرد، نه به کوروش که از آن طرف بام افتاده نه به آذین که از این طرف افتاده، به قول نیاز رفتار جفتشان روی مخ بود. آرامش بیش از حد آذین گیسو را عصبی کرده بود طوری که پای چپش را تکان میداد و لب پایینش را با دندان به بازی گرفته بود. عادتش بود هرگاه عصبی و ناآرام میشد ، ناخودآگاه این حرکات را انجام میداد....با صدای فاطمه خانم همان زن چادری و مهربان سر چرخاند و به او نگاه کرد. - خب گیسو جان ،چندسالته دخترم؟! دانشجو هستی؟۱ گیسو لبخندی زد و پاسخ فاطمه خانم را داد. 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
بیست و دو سالمه، نه دانشجو نیستم راستش علاقه ی چندانی به درس ندارم، فوق دیپلمم رو که گرفتم دیگه ادامه ندادم - بسیار عالی..همه که نباید درس بخونن و مدرک بگیرن، امیدوارم همیشه و در همه حال موفق باشی دخترم، اتفاقا آذین من هم علاقه ای به درس نداشت، عاشق کار پدرش بود، علاقه ی زیادی به فرش و هرچیزی که به فرش مربوط میشه داره، اما خب بخاطر اصرار های پدرش لیسانس حقوقش رو گرفت، ولی دیگه ادامه نداد، الان همپای پدرش کار میکنه اون هم با علاقه اما آرمین من برعکس آذین عاشق درس آذین باشنیدن اسم خودش از زبان مادرش ،سرش را ناگهان بلند کرد و با گیسو چشم در چشم شده برای لحظه ای نه چندان طولانی بهم خیره بودند که اینبار آذین نگاه دزدید و به زمین چشم دوخت.. دور میز غذاخوری انتهای سالن پذیرایی نشسته و مشغول بودند، حق با گیسو بود از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را میشد روی میز دید. عجیب بود که معصومه خانم، چطور یک تنه وبه تنهایی انواع و اقسام غذاها را آماده کرده بود. گرچه ،در طول سی سال زندگی با حاج رضا و رفت و آمدهای خاندان سماوات ، دیگر برایش عادی بود ، آب دیده شده بود... امشب هم سنگ تمام گذاشت... انگار میخواست هنر آشپز بودنش را به رخ مهمانانش بکشد گیسو و آذين مقابل هم نشسته بودند، گیسو تمام حرکات این جوان را زیر نظر داشت ،از او بعید بود این کارها اما حسی نامعلوم قلقلکش میداد، آذین ارام و شمرده غذا میخورد ، در تمام مدت هم سربزیر بود و با کسی کاری نداشت بجز بشقاب غذایش اما برعکس آذین، این دخترک چموش حواسش به همه جا و همه چیز بود الا بشقاب غذایش درست نقطه ی مقابل هم بودند این دو نفر.. ناگهان فکری از ذهن گیسو گذر کرد، لبخند موذیانه ای مهمان لبانش شد، بدش نمی آمد مثل سابق، حس شیطنت دخترانه اش بیدار شود. چند سالی 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
میشد که تقریبا گوشه گیر و آرام شده بود.. دستش را جلو برد و نمکدان را از وسط میز برداشت کمی نمک روی غذایش ریخت ، | نمکدان را دقیقا روبه روی آذین گذاشت. چند دقیقه ای گذشت تا اینکه بالاخره آذین دستش را جلو بردو نمکدان را برداشت... لبخند خبیثانه ای رو لبهای گیسو نشست، منتظر به دستهای آذین چشم دوخته بود. به محض اینکه نمکدان را به قصد پاشیدن نمک روی غذایش کج کرد.....لبخند گیسو پررنگ تر شد.. کج گردنش همانا و باز شدن در نمکدان و خالی شدن تمام نمک ها روی غذایش همانا همه سکوت کرده بودند و به آذین نگاه میکردند، بجز گیسوکه سر به زیر انداخته بود و ریز ریز میخندید ، سربلند کرد و نگاهش به نگاه آذین گره خورد، خنده اش را فرو خورد از نگاه سرد و یخی آذین به خود لرزید. پس فهمید که گیسو از قصدسر نمکدان را شل کرده. سر به زیر انداخت ، صدای مادرش را شنید که رو به آذین گفت: - ای وای چرا همچین شد ، من سر نمکدون رو سفت میکردم ماهمیشه.... پسرم بشقاب تو بده برات عوضش کنم.... آذين نگاهش را از روی گیسو برداشت و گفت : نه ممنون سیر شدم دیگه احتیاجی نیست | - وا پسرم تعارف میکنی؟ تو که چیزی نخوردی. نه تعارف نمیکنم حاج خانم ، واقعا سیر شدم ، سفرتون همیشه پربرکت باشه. گیسو کمی عذاب وجدان گرفته بود، انتظار این برخورد را از آذین نداشت ، خیال میکرد وقتی بفهمد که کار گیسوست ، کمی عصبانی شود و به جوش و خروش بیفتد اما انگار نه انگار این دیگر چه موجود ناشناخته ای بود. 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝
بعداز صرف شام،همگی دور هم جمع بودند، اما گیسو در اشپزخانه مشغول چای دم کردن بود، حرصی که سر میز شام خورده بود و هنوز آثارش هویدا بود در حال خودش بود، اولین فنجان چای و دارچین را در سینی گذاشت و میخواست باقی فنجان هارا پر کند که فاطمه خانم وارد شد، نایلونی از دارو دستش بود روبه گیسو گفت: - - عزیزم لطف میکنی ، یه لیوان آب بهم بدی داروهام رو بخورم ؟ گیسو دست از کار کشید و به سمت یخچال رفت لیوان را پرآب کرد و به دستش داد - بفرمایید - - دستت درد نکنه دخترم.یوی دارچین میاد؛ شما تو چاییتون دارچین میریزین؟؟ بله!!!چطور مگه ؟ دوست ندارین؟۱ فاطمه خانم لبخندی زد و گفت: - چرا عزیزم ، اما آذین به بوی دارچین حساسیت داره حالش بد میشه و میشه توی چای امشب دارچین نریزی ؟!! | باز همان لبخند خبیثانه مهمان لبهایش شد، فکری در سرش جرقه زد روبه فاطمه خانم چشم، حتما اصلا خودش هم نمیدانست چرا أذين آزاری را شروع کرده است. این پسر که کاری به کارش نداشت. از وقتی پا به عمارت گذاشته سربه زیر و آرام گوشه ای نشسته و بجز سبحان با کسی هم صحبت نمیشود....دوست داشت به جای آذین این بلاها را سر کوروش می آورد اما این عقده بر دلش مانده بود کوروش زرنگ تر از این حرف ها بود، فوری دستش را میخواند و همان بلا را سر گیسو می آوردند. فنجان هارا درون سینی چید، فنجان اخری را کنار دست سمت چپش گذاشت ، دقيقا انتهایی ترین قسمت سینی نقره ای رنگ، فنجانی که برای آذین و 💠 خادم ╔═.🍃.═══════╗ 📚 @khademngoo🌼 ╚═══════.🍃.═╝