روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
#بسج_پاره_تن_مردم_است 📣📣 #مسابقه_مسابقه 📣📣 🌷به مناسبت گرامیداشت هفته بسیج برگزار میگردد 🌷 🎁 همرا
با سلام کانال مسابقه سرا از اعضای محترم کانال میباشن
که داخل کانال مسابقه فقط میذارن لطفا عضو شید 🌹🌹🌹
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
🔺یک قرار روزانه 🔺 هرروز یک فراز از زیارت جامعه کبیره (قسمت ۸ ) برای شناخت امام و انس با حضرت از امر
🔺یک قرار روزانه 🔺 هرروز یک فراز از زیارت جامعه کبیره (قسمت ۹)
برای شناخت امام و انس با حضرت از امروز با هم زیارت جامعه کبیره را خطاب به حضرت ولی عصر عج میخوانیم
💎أَشْهَدُ أَنَّ الله
اصْطَفَاكُمْ بِعِلْمِهِ وَ ارْتَضَاكُمْ لِغَيْبِهِ
وَ اخْتَارَكُمْ لِسِرِّهِ وَ اجْتَبَاكُمْ بِقُدْرَتِهِ
وَ أَعَزَّكُمْ بِهُدَاهُ وَ خَصَّكُمْ بِبُرْهَانِهِ
وَ انْتَجَبَكُمْ لِنُورِهِ [بِنُورِهِ ] وَ أَيَّدَكُمْ بِرُوحِهِ
وَ رَضِيَكُمْ خُلَفَاءَ فِي أَرْضِهِ وَ حُجَجا عَلَى بَرِيَّتِهِ
وَ أَنْصَارا لِدِينِهِ وَ حَفَظَةً لِسِرِّهِ
وَ خَزَنَةً لِعِلْمِهِ وَ مُسْتَوْدَعا لِحِكْمَتِهِ
وَ تَرَاجِمَةً لِوَحْيِهِ وَ أَرْكَانا لِتَوْحِيدِهِ
💎سلام بر شما مولای من (عج)
شهادت میدهم که خداوند
شما را با دانشش برگزيد، و براى غيبش پسنديد،
و براى رازش انتخاب كرد، و به قدرتش اختيار كرد،
و به هدايتش عزيز نمود، و برهانش اختصاص داد،
و براى نورش برگزيد، و به روحش تأييد فرمود
و شما را پسنديد براى جانشينى در زمينش،
و دلیل محكمى بر مخلوقاتش،
و ياورى براى دينش، و نگهبانی براى رازش،
و خزانه داری براى دانشش،
و محل نگهدارى براى حكمتش،
و مفسّر وحيش، و پايه يگانه پرستى اش،
💎و شما همان کسی هستید که اشارات و لطائف و حقایق را درک میکنید و برای عموم مردم بیان مینمایید. شمایید که عمق کتاب الله را دریافتید و از پوسته آن درگذشتید و میفهمید. شمایید که بر هر آنچه بیان شده مسلط و آگاهید
مولا جان (عج)، شما "ترجمان وحی الهی" هستید
💎جد بزرگوارتان مولا علی ع فرمودند: "إنَّ كِتابَ اللّهِ عَلى أربَعَةِ أشياءَ : عَلَى العِبارَةِ ، وَ الإشارَةِ ، وَ اللَّطائِفِ وَ الحَقائِقِ . فَالعِبارَةُ لِلعَوامِ ، وَ الإشارَةُ لِلخَواصِ ، و اللَّطائِفُ لِلأولِياءِ ، وَ الحَقائِقُ لِلأنبِياءِ ." همانا كتاب خداوند ، بر چهار چيز است : عبارت (ظاهر) ، اشاره ، لطايف ، و حقايق . عبارت ، براى عموم مردم است ، اشاره ، براى خواص است ، لطايف ، براى اولياست ، و حقايق، براى انبياست. (عوالى اللّالى ، ج ۴ ، ص ۱۰۵ ، ح ۱۵۵)
💎مولا جان (عج)، شمایید که کلام ناطقید و شمایید که مترجم وحی پروردگارید.
مولای من (عج)، ما تشنه کلام شماییم؛
کجایید تا سیرابمان کنید ...
_-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_
💠@Khademngoo💠
=========
💠💠💠💠💠💠💠
💐با عرض سلام و ادب خدمت شما عزیزانی که در مسابقه هفته شرکت می کنید
❌عزیزان در بنر مسابقه هم تأکید کرده بودم که لطفا پاسخها رو برای دوستان ویا اعضای خانواده کپی و ارسال نکنید
خارج از قوانین مسابقه هست
🔰بنده برای پاسخ دهی ۳ روز فرصت دادم تا در کمال آرامش مطالب رو مطالعه کنید
✅لطفا قوانین رعایت بشه تا حق دیگری ضایع نشه
⚜با تشکر از شما عزیزان : ادمین بانو
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماز_خوب
💥 از نمازت ندزد 💥
#استاد_پناهیان
#پادکست
_-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_
💠@Khademngoo💠
=========
امام على(عليه السلام):
هيچ ستمگرى را نديدم همانند حسود كه چنين به ستمديده شبيه باشد؛
نفسْ نفس زنان، با دلى سرگشته و اندوهى پيوسته
📚تحف العقول، ص 216
#امام_علی_ع
#حدیث_روز
#ستمگر
#حسود
-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_
💠@Khademngoo💠
=========
افتخار خودِ من این است که یک #بسیجی باشم؛ سعی کردهام اینجوری عمل کنم.
سال آخر ریاست جمهوری -دو، سه ماه مانده بود به آخر ریاست جمهوری من- در یکی از دانشگاهها برای یک جمع دانشجو صحبت میکردم و به سؤالات پاسخ میدادم؛ یکی از سؤالات این بود که شما بعد از ریاست جمهوری قصد دارید چه کار کنید و شغلتان چه باشد؟ گفتم: اگر امام به من بگوید برو بشو رئیس عقیدتی سیاسی فلان پاسگاهِ مرزىِ منتهاالیه جنوب شرقی کشور، من با افتخار میروم آنجا و مشغول خدمت میشوم!
اگر این کار از من برمیآید و این کار را از من میخواهند، من حاضرم و به آنجا میروم؛ توطین نفس کردم. این را از باب اینکه شما فرزندان من هستید، به شما دارم میگویم. صحبت پدرفرزندی است؛ نمیخواهم راجع به خودم صحبت بکنم. هر جا و در هر زمانی به شما نیاز هست، آنجا حاضر باشید. این میشود بسیجی؛ بسیج یعنی این. ۸۶/۲/۳۱
#هفته_بسیج
_-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_
💠@Khademngoo💠
=========
بسیج مدرسه عشق...❤️
▫️دفاع مقدس ظهور فرهنگ بسیج است.
▫️بسیج مدرسه عشق است.
▫️مجموعهای از پاکترین و فداکارترین.
#امام_خمینی
#امام_خامنهای
#حاج_قاسم
#هفته_بسیج
#پست
#بسیج_مدرسه_عشق
-_-_-_•°•°•🌸•°•°•_-_-_-_
💠@Khademngoo💠
=========
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_10
#فرشید
آقا محمد بهم گفت برم خونه. اولش قبول نکردم؛ اما وقتی تحدیدم کرد که اخراجم می کنه، دیگه مخالفتی نکردم و به ناچار قبول کردم. البته ته دلم مطمئن بودم شوخی کرده و هیچ وقت دلش نمیاد ما ها رو اخراج کنه.
رسول هم می خواست بره خونشون. مسیرمون تقریبا یکی بود. خونه رسول و سارا خانم، چند تا کوچه بالاتر از خونه ما بود.
رسول نشست رو موتور و منم ترکش نشستمو حرکت کرد.
بعد از ۳۰ دقیقه، رسیدیم سرِ کوچه. نزاشتم رسول بپیچه تو کوچه و پیاده شدم. ازش تشکر کردم. خواستم برم که صدام زد.
- فرشید...
برگشتم سمتش.
+ جانم؟
- مراقب باش. دیر وقته. آروم برو تو، یه وقت خواهرم از خواب نپره.
لبخندی زدم.
+ چشم قربان. امر دیگه ای ندارین؟
- فعلا نه. اگه کاری داشتم، خبرت می کنم.
+ وقت دنیا رو می گیری با این شوخیات.
هر دو خندیدیم.
- یا علی.
+ علی یارت.
رسول رفت.
وارد کوچه شدم. دومین خونه، خونه ی ما بود.
کلید انداختم و آروم درو باز کردم. چراغا خاموش بودن. حتما ریحانه خواب بود. رفتم تو. آروم درِ اتاقو باز کردم. درست حدس زدم. ریحانه خواب بود. لبخندی زدم. چقدر تو خواب مظلوم بود. درو بستم.
خیلی تشنم بود. رفتم تو آشپزخونه. لامپو روشن کردم و رفتم سمتِ یخچال. درشو باز کردم. بطری آبو برداشتم و سر کشیدم.
یهو صدایی اومد.
- سلام.
برگشتم. ریحانه بود. خیلی ترسیدم. آب پرید تو گلوم. داشتم خفه می شدم.
ریحانه با ترس و نگرانی گفت: چی شدی؟
چند بار زد پشتم. یکم بهتر شدم. نشست کنارم.
- چته تو؟ مگه جن دیدی؟
لبخندی زدم.
+ اهم.... اهم.... جن چیه؟؟؟ فرشته دیدم...
از خجالت، گونه هاش سرخ شد.
+ اهم.... ببخشید...... یهویی اومدی.... خیلی ترسیدم.... اهم..... اهم.....
به بطری آب اشاره کرد و گفت: آب بخور بهتر شی.
یکم دیگه آب خوردم.
- تو ببخش. من یهویی اومدم. در ضمن، آبو می ریزن تو لیوان می خورن. با بطری سر نمیکشن.
+ ببخشید. خیلی تشنم بود. از این به بعد، مثلِ همیشه تو لیوان می خورم.
خندید.
- اشکال نداره. غذا گرم کنم برات؟
+ چی هست غذا؟
- قیمه بادمجون که خیلی دوست داری.
+ به به. زحمت میشه.
- نه بابا. چه زحمتی؟ تا تو لباساتو عوض کنی، منم غذا رو گرم کردم.
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم.
خیلی خوابم میومد. رو کاناپه دراز کشیدم. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
#ریحانه
تو عالمِ خواب و بیداری بودم، که صدایِ بسته شدن درِ اتاق اومد. رفتم بیرون. دیدم لامپِ آشپزخونه روشنه. فرشید داشت آب می خورد. رفتم پشت سرش و گفتم: سلام.
یهو آب پرید تو گلوش.
کم کم حالش بهتر شد و سرفه هاش قطع شد.
به دلم افتاده بود امشب فرشید میاد خونه. واسه همین غذایِ مورد علاقَشو درست کرده بودم.
غذا رو گرم کردم. صداش زدم. اما جواب نداد. از آشپزخونه بیرون اومدم. رو کاناپه خوابش برده بود. لبخندی زدم. حتما خیلی خسته بوده. آروم روش پتو کشیدم.
غذا رو گذاشتم تو یخچال. لامپِ آشپزخونه رو خاموش کردم.
بعدم رفتم تو اتاق و خوابیدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: محمد فرشیدو هم با تحدید فرستاد خونه.😐💔🤦🏻♀😂
پ.ن2: بیچاره فرشید... داشت خفه می شد...😢💔😂
پ.ن3: این قسمت، عاشقانه هایِ فرشید و ریحانه.🙂♥️
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo