#شروع_رمان_امنیتی
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
"بسم الله الرحمن الرحیم"
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_1
#محمد
بعد از پایان پرونده ی گاندو۲، یه هفته به همه ی بچه ها مرخصی دادم.
خبر تبادل شارلوت والر و مارک هاشمیان، همه جا پیچیده بود. تیترِشم این بود:
پس از شناسایی و دستگیریِ شارلوت والر (جاسوس انگلیسی و کارمند سازمان جاسوسی MI6) توسط سربازان گمنام امام زمان "عج" پس از حدود ۶ ماه، این جاسوس در ازایِ ۵ زندانی ایرانی و ۱۵۰ میلیون دلار تبادل شد. هیچگاه از خاطر نبریم که امنیت و آرامشمان را مدیون سربازان گمنام امام زمان "عج" هستیم.
لبخندی زدم. اشک تو چشمام جمع شد. چقدر خوب بود که خودم و بچه ها افتخار داشتیم به عنوان سربازایِ گمنام امام زمان "عج" به کشور و مَردُمِمون خدمت کنیم. واقعا برامون افتخار بود.
تیتر رو واسه بچه ها فرستادم. اونا هم خیلی خوشحال شدن.
آقای عبدی گفته بودن بعد از اینکه بچه ها از مرخصی برگشتن، باید یه پرونده جدید رو شروع کنیم.
امیر هم ماموریتش تموم شده بود و قرار بود چند روز دیگه، برگرده.
تقریبا ۴ ماه پیش، فرشید و ریحانه خانم یه عروسیِ خیلی جمع و جور گرفتن. باقیه پولِ عروسی رو هم دادن به یه موسسه خیریه.
رسول و سارا خانم هم یک ماه بعد رفتن سرِ خونه و زندگیشون. عروسی نگرفتن و بیشتر پولی رو که واسه عروسی کنار گذاشته بودن، دادن به چند تا نیازمند. با باقیه پولشونم رفتن زیارت امام رضا "ع".
از سایت بیرون اومدم. ۳ روز بود که خونه نرفته بودم. دلم واسه عزیز و عطیه یه ذره شده بود.
یهو یادم افتاد امروز چه روزیه. یه کادویِ خوشگل گرفتم و رفتم خونه.
ساعت ۹ شب بود که رسیدم.
کلید انداختم و درو باز کردم.
همه چراغا خاموش بودن.
یعنی عطیه و عزیز یادشون رفته بود امروز چه روزیه؟ نه، محاله یادشون رفته باشه.
+ عزیز، عطیه، کجایین؟
کسی جوابمو نداد.
رفتم سمت اتاق عزیز.
در زدم.
+ عزیز، عزیز خونه این؟
جواب نداد.
درو باز کردم. کسی نبود.
خیلی نگران شدم.
رفتم سمتِ اتاق خودمون. پله ها رو بالا رفتم.
کفشامو درآوردم و در اتاقو باز کردم.
+ عطیه جان، کجایی؟
یهو...
ادامه دارد...
✍🏻به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: اینم از پارتِ اول.😊 انرژی بدین واسه پارتِ بعد.😉
پ.ن2: یادمون نره. امنیت و آرامشمون رو مدیون سربازان گمنام امام زمان "عج" هستیم.🙂🇮🇷
کسایی که واسه آرامش و امنیت ما، از آرامش و امنیت خودشون گذشتن.🙃❤️✌️🏻
پ.ن3: اون کادو خوشگله ماله کیه؟🤔😁 چه روزیه؟🤔😁
پ.ن4: یهو چی شد؟🤔😱
پ.ن5: از الان دارم میگم، اگه حدس نزنین و انرژی ندین، پارت نمی زارما.
انرژی ندادن و حدس نزدن=پارت نزاشتن.
انرژی دادن و حدس زدن=پارت گذاشتن
پ.ن6: حدساتونو درباره پ.ن4 و پ.ن3 در ناشناس بگین. انرژی یادتون نره.😉😊
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_2
#عطیه
۳ روز می شد که محمد خونه نیومده بود.
امروز سالگرد ازدواجمون بود. اولش ترسیدم و با خودم گفتم: نکنه فراموش کرده باشه؛ اما وقتی خوب فکر کردم، دیدم تو این چند سال، هیچ وقت فراموش نکرده.
چند روز بود زیاد حالم خوب نبود. همش سرگیجه و سر درد داشتم. دیروز سرِ کارم، حالم بد شد.
امروز قرار بود فاطمه (خواهر محمد) و همسرش و بچه هاشون بیان، تا محمدو غافلگیر کنیم.
ساعت ۱۲ و نیم بود که برگشتم خونه.
سرِ راه، کیکی رو که سفارش داده بودم رو گرفتم.
یک هفته پیش که با محمد رفتیم بازار، وقتی داشت با تلفنش حرف می زد و حواسش نبود، رفتم تو یه مغازه ی انگشترفروشی و یه انگشتر عقیقِ قرمز که ذکرِ "یا علی" روش حک شده بود، رو انتخاب کردم و واسه محمد خریدم.
خیلی ذوق داشتم.
با کمک عزیز، خونه رو مرتب کردیم.
یکم استراحت کردیم.
ساعت ۴ و نیم بود که فاطمه اینا رسیدن. محمد هنوز نیومده بود.
خواستم بهش زنگ بزنم؛ اما فکر کردم اگه خودش کاری نداشته باشه، میاد خونه و شاید اگه بهش زنگ بزنم، دیگه غافلگیر نشه.
چراغا رو خاموش کرده بودیم و منتظرِ محمد بودیم.
ساعت ۹ بود که صدایی از تو حیاط اومد.
از پنجره نگاه کردم. محمد بود. چند بار من و عزیز رو صدا زد؛ اما جواب ندادیم تا نقشه خراب نشه.
می دونستم حتما نگران شده؛ اما خب چاره ای نبود. باید غافلگیر می شد.
در اتاق باز شد و محمد اومد تو...
#محمد
یهو چراغا روشن شد. فاطمه اینا هم اومده بودن.
همه با هم گفتن: سوپرایز.
خیلی شُکه شده بودم. با تعجب نگاشون می کردم.
بعد از چند ثانیه، همه خندیدیم.
امید و مهدی و زینب (بچه هایِ فاطمه) بدو بدو اومدن بغلم.
محکم بغلِشون کردم و بوسیدَمِشون.
بعدم با بقیه سلام و احوال پرسی کردم.
بعد از شام، کلی با هم صحبت کردیم و با بچه هایِ فاطمه بازی کردم.
بعد از خوردن کیک، فاطمه اینا رفتن.
عطیه مثلِ همیشه نبود. رنگش پریده بود.
با نگرانی پرسیدم: عطیه جان، حالت خوبه؟
- آره.
+ مطمئنی؟
- آره، فقط یکم خستم.
کادویی که واسش گرفته بودمو دادم بهش.
+ بفرمائید.
- این چیه؟
+ باز کن ببین چیه.
کاغذ کادوشو باز کرد. بعدم درِ جعبه رو باز کرد.
یه گردنبندِ فیروزه.
خیلی خوشش اومد. ذوق زده گفت: وای... چه قشنگه... دستت درد نکنه...
لبخندی زدم.
+ قابلتو نداره.
- صبر کن، الان میام.
رفت تو اتاق و با یه کادو برگشت.
+ بفرمائید.
کاغذ کادوشو باز کردم. یه جعبه ی کوچیک بود. درِ جعبه رو باز کردم.
یه انگشترِ قرمزِ عقیق، که روش ذکرِ "یا علی" حک شده بود.
واقعا قشنگ بود.
+ ممنونم. چه با سلیقه.
- خواهش می کنم. خیلی به دستت میاد.
یکم با هم صحبت کردیم و بعدم خوابیدیم.
صبح شد.
از دیشب تو فکرِ عطییَم.
رنگش پریده. صبح هم حالت تهوع داشت و حالش بد شد. خیلی نگرانش بودم.
+ عطیه جان...
- جانم...
+ مطمئنی حالت خوبه؟
- آره. چطور؟
+ آخه رنگت پریده.
- چیزی نیست. یکم استراحت کنم، خوب میشم.
داشتیم با هم حرف می زدیم که یهو حالش بد شد. سر درد و سر گیجه هم داشت.
با کلی اصرار، بالاخره قبول کرد بریم بیمارستان.
دکتر یه سری آزمایش و دارو براش نوشت.
خیلی نگرانش بودم.
منتظرِ جواب آزمایش بودیم که مسئول آزمایشگاه فامیلیِ عطیه رو صدا زد...
#عطیه
حالم اصلا خوب نبود. داشتم با محمد حرف می زدم که دوباره حالم بد شد.
سریع رفتم سرویس. صبح هم بعد از صبحانه، حالم بد شد و بالا آوردم. معدم خالیه خالی بود و می سوخت. سردرد و سرگیجه هم که اَمونمو بریده بود.
با اصرارِ محمد، حاضر شدم و رفتیم بیمارستان. ۱۰ دقیقه بعد از آزمایش، مسئول آزمایشگاه که یه خانم تقریبا ۴۰ ساله بود، فامیلیمو صدا زد.
- خانم محمدی.
رفتم سمتش.
+ بله؟
به کاغذی که دستش بود نگاه کرد و گفت: جواب آزمایش شما...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: سالگرد ازدواجشون بود.😉
پ.ن2: جواب آزمایش عطیه چیه؟🤔 مشکلی داره؟😱
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_3
#عطیه
- جوابِ آزمایشِ شما، مثبته.
+ خب این یعنی چی؟
- یعنی شما باردارین. تبریک میگم.
باورم نمی شد.
لبخندی زدم.
با صدایی کهخودمم به سختی شنیدم، گفتم: ممنون.
برگه ی آزمایش رو گرفتم.
حسِ عجیبی داشتم. خیلی خوشحال بودم.
سرم گیج می رفت. دستمو به دیوار تکیه دادم که نَیُفتَم.
محمد با دیدنم، به سمتم اومد.
استرس و نگرانی، تو چشماش موج می زد.
با نگرانی پرسید: عطیه خوبی؟
+ آره. فقط یکم سرم گیج میره.
- بیا بشین اینجا. یکم استراحت کن.
نشستم رو صندلی.
دکتر برام یه سری دارو تجویز کرده بود. محمد رفت تا داروهامو بگیره. نمی دونم چه جوری بهش بگم داره پدر میشه.
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
با صدایِ محمد، به خودم اومدم.
آروم چشمامو باز کردم.
کنارم نشسته بود.
- عطیه... عطیه جان... خوبی؟ کجایی؟
+ هیچ جا، همین جام.
- الان بهتری؟
+ آره.
- پس پاشو بریم خونه.
رفتیم سمتِ ماشین.
محمد درو برام باز کرد. آروم نشستم. خدا رو شکر سرگیجم بهتر شده بود...
#محمد
چند دقیقه بعد، عطیه اومد سمتم. یه کاغذ دستش بود. یه دفعه وایساد و دستِشو به دیوار تکیه داد.
رفتم سمتش.
با نگرانی گفتم: عطیه خوبی؟
- آره. فقط یکم سرم گیج میره.
به صندلی اشاره کردم و گفتم: بیا بشین اینجا. یکم استراحت کن.
نشست رو صندلی. منم رفتم داروخانه و داروهاشو گرفتم. بعدم رفتیم سمتِ ماشین.
درو براش باز کردم. وقتی نشست، درو بستم و خودمم نشستم. ماشینو روشن کردم و رفتم سمتِ خونه.
.......
چراغ قرمز شد و وایسادم.
نگاهی به عطیه کردم.
سرشو به شیشه تکیه داده بود. لبخندی رو لباش بود.
چند بار صداش زدم؛ اما انقدر تو فکر بود، که متوجه نشد.
دستمو جلو صورتش تکون دادم.
- بله؟ چیزی شده؟
لبخندی زدم.
+ کجایی؟ چند بار صدات زدم. متوجه نشدی.
- ببخشید. حواسم نبود.
+ جوابِ آزمایشت چی شد؟
- بریم خونه. بهت میگم.
+ عطیه تو که می دونی من نمی تونم تا خونه تحمل کنم.
- آره، می دونم. تا برسیم خونه، از فضولی می ترکی. اما مجبوری صبر کنی.
+ فضولی نه. کنجکاوی.
هر دو خندیدیم.
چراغ سبز شد و حرکت کردم.
جلو یه آبمیوه فروشی نگه داشتم و ۲ تا آبمیوه گرفتم.
عزیز اصلا از اینجور چیزا خوشش نمیومد. بهشون اعتماد نداشت و می گفت اینا طبیعی نیستن.
آبمیوه هامونو که خوردیم، حرکت کردم.
رسیدیم خونه.
عزیز رو تخت نشسته بود.
نگرانی از چشماش می بارید.
تسبیحی تو دستش بود و داشت ذکر می گفت.
با دیدنمون، بلند شد.
عطیه رفت پیشِ عزیز.
از پله ها بالا رفتم.
نمی دونم عطیه چی تو گوشِ عزیز گفت که عزیز ذوق زده بغلش کرد و آروم گفت: مبارکه.
+ چی مبارکه عزیز؟ اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟
عطیه گفت: آقا محمد، فال گوش وایسادن، اصلا کارِ خوبی نیست.
+ بله، می دونم. شما درست میگین؛ اما من که فال گوش واینستاده بودم. اتفاقی شنیدم. به هر حال اگه ناراحت شدین، شرمنده.
لبخندی زد.
- دشمنت شرمنده. الان میام. به شما هم میگم چی شده.
رفتم تو اتاق. لباسامو عوض کردم. از اتاق بیرون اومدم و کنارِ عطیه نشستم.
+ خب عطیه خانم! نمی خوای بگی جوابِ آزمایشت چی شد و چی به عزیز گفتی که گفت مبارکه؟
- چرا. الان میگم. فقط..... نمی دونم چه جوری بگم. آمادگیِ شنیدَنِشو داری؟
دلشوره گرفتم.
+ عطیه داری نگرانم می کنی. چیزی شده؟
- نه نه. نگران نباش. اتفاقِ بدی نَیُفتاده.
نفس راحتی کشیدم.
+ پس چی شده؟
نفس عمیقی کشید.
لبخندی زد و گفت: محمد، تو داری بابا میشی...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: عطیه بارداره.😃😍
محمد داره بابا میشه.🤩
پ.ن2: عکس العمل محمد و جوابِ عطیه تو پارت بعد، خیلی باحاله.😅
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_4
#محمد
- محمد، تو داری بابا میشی.
+ چ..... چی؟
- داری پدر میشی محمد.
+ شوخی می کنی؟
- وا. شوخیم کجا بود...
لبخندی زدم.
+ واقعا؟
- بله، واقعا.
داشتم ذوق مرگ می شدم.
+ وای خدا... باورم نمیشه... خدایا شکرت... عشقِ بابا چند ماهشه؟
- بله؟ چی شد؟ عشقِ بابا؟ هنوز نیومده جایِ منو گرفت؟
+ اِ. این چه حرفیه؟ نفرمائید بانو. شما که تاجِ سری. هیچ کس، هیچ وقت، هیچ جایِ دنیا، جایِ تو رو واسه من نمی گیره.
از خجالت، گونه هاش سرخ شد. لبخندی زد. سرشو پائین انداخت. راستش خودمم خجالت کشیدم.
+ من از سرِ کنجکاوی پرسیدم.
سرشو بالا آورد. پوز خندی زد.
- کنجکاوی؟
+ حالا...... همون...... به قولِ شما... فضولی.
هر دو خندیدیم.
+ نگفتی چند ماهشه.
لبخندی زد.
- دو ماهشه.
- الهی من قربون دوتاتون بشم.
- خدا نکنه.
+ خب حالا اسمِشو چی بزاریم؟
- هنوز که معلوم نیست دختره یا پسر.
+ دختر پسرش که فرقی نداره. مهم اینه که سالم باشه. چون هدیه و رحمت خداست. عطیه این یعنی خدا مثلِ همیشه حواسش بهمون بوده و هست.
- موافقم.
+ میگما، ضرری نداره ما از همین الان واسش اسم انتخاب کنیم.
- خب اول تو بگو.
+ به نظرم اگه دختر شد، به عشقِ حضرت زهرا (س)، اسمشو بزاریم زهرا.اگر هم که پسر شد، به عشقِ آقا امام حسین (ع)، اسمشو بزاریم حسین.
عطیه ذوق زده نگام می کرد.
+ چیزی شده؟
- وای محمد. باورت میشه این تو ذهنِ منم بود؟ منم می خواستم همینو بگم.
+ چه جالب. خدا رو شکر تفاهم بینمون موج می زنه.
- بله. واقعا خدا رو شکر.
+ پس شما از امروز استراحت مُطلَقی.
- وا. محمد؟ اون مالِ ماه هایِ آخره. نه الان.
+ خب حالا اشکالی داره ما از الان مراقبت کنیم؟
- نه، هیچ اشکالی نداره. اما من که نمی تونم از الان تو خونه بشینم و نرم سرِ کار.
+ خیل خب. مرغ شما که یه پا داره. ولی باید قول بدی خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت و این فسقلی باشی.
آروم خندید.
- باشه. قول میدم.
+ شام امشبم با من.
- باشه.
رفتم تو آشپزخونه و در عرضِ نیم ساعت، یه ماکارونیِ خوشمزه درست کردم.
عزیز هم با ما شام خورد.
عزیز گفت: دستت درد نکنه پسرم. خیلی خوشمزه بود.
+ نوش جان عزیز. درس پس میدیم.
عزیز رفت پائین.
عطیه گفت: ممنون. خیلی وقت بود دست پختِ تو رو نخورده بودم. واقعا خوشمزه بود.
- نوش جان.
اون شب از خوشحالی، تا صبح خوابم نبرد.
یک هفته تموم شد.
ساعت ۹ صبح رفتم سایت.
سرِ راه، یه جعبه شیرینی گرفتم.
همه بچه ها اومده بودن. امیر هم تازه رسیده بود. خیلی دلمون واسش تنگ شده بود.
بعد از حال و احوال، به بچه ها شرینی دادم و جریانِ بابا شدنمو بهشون گفتم. خیلی خوشحال شدن و تبریک گفتن.
رفتم سمتِ اتاق آقای عبدی. در زدم.
- بفرمائید.
درو باز کردم.
+ سلام آقا. اجازه هست؟
لبخندی زد.
- سلام محمد جان. آره، بیا تو.
رفتم داخل و درو بستم.
جعبه ی شیرینی رو به سمتشون گرفتم.
+ بفرمائید.
- شیرینی چیه؟
+ آقا شیرینی پدر شدنمه.
خندید و یه شیرینی برداشت.
- به به. به سلامتی. مبارک باشه.
+ ممنون آقا. گفتین قراره رو یه پرونده ی جدید کار کنیم.
- آره. بشین تا برات توضیح بدم.
جعبه ی شیرینی رو رویِ میز گذاشتم و نشستم.
- منبع ما در MI6 گفته یه جاسوس وارد ایران شده.
+ کِی آقا؟
- تقریبا ۲ هفته پیش. بچه ها یک هفتست که روش سوارن.
+ اطلاعاتی ازش داریم؟
- متاسفانه فعلا چیزِ زیادی ازش نمی دونیم.
پرونده ای رو از روی میزشون برداشتن و دادن بهم.
- این پرونده ی جدیده. عکسِ جاسوسی که گفتم، توش هست. با کمک این عکس، باید شناسائیش کنیم و بفهمیم با کیا ارتباط داره.
+ چشم. با اجازه.
از اتاق آقای عبدی بیرون اومدم و رفتم پائین، کنارِ میزِ رسول.
هدفون تو گوشش بود و پشتش به من بود.
آروم زدم رو شونش.
برگشت سمتم. هدفونو برداشت. خواست بلند شه که نزاشتم.
+ بشین رسول، بشین.
نشست سرِ جاش.
عکس رو بهش دادم و گفتم: رسول ببین سیستم این عکس رو شناسایی می کنه.
- چشم. فقط آقا، فضولی نباشه. این کیه؟
+ جاسوسه. مربوط به پرونده ی جدیده. اگه سیستم شناساییش کرد، بهم بگو.
- چشم آقا.
رفتم اتاقم.
دعا دعا می کردم سیستم بتونه اون مرد رو شناسایی کنه.
چشمامو بستم و سرمو به صندلی تکیه دادم.
تو حال و هوایِ خودم بودم که یهو...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: محمد به سختی باورش شد داره بابا میشه.😐💔🤦🏻♀😂
پ.ن2: به به. شامو هم که محمد پخت.😋
محمدو در حالِ آشپزی تصور کنید.😃😅😆
پ.ن3: امیرم برگشت.😃
پ.ن4: یهو چی شد؟😰😱🤔
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_5
#محمد
یهو رسول بدون در زدن اومد تو. محکم کوبید رو میز. با خوشحالی گفت: آقا شناسایی شد.
خیلی ترسیده بودم. شُکه شده بودم. قلبم داشت تند تند می زد.
+ چته رسول؟ چرا اینجوری می کنی؟ داشتم سکته می کردم.
- اِ. آقا شرمنده ترسوندَمِتون.
+ صد دفعه بهت گفتم، وقتی ذوق زده میشی، خودتو کنترل کن. یا در بزن بیا تو، یا آروم درو باز کن.
از چهرش معلوم بود به زور جلو خودشو گرفته که نخنده.
با لبخند گفت: چشم آقا. دیگه تکرار نمی کنم.
- امیدوارم. گفتی کی شناسایی شده؟
+ همون عکسی که بهم دادین.
- خب خدا رو شکر.
+ آقا بیاین بریم پایِ سیستم. مشخصاتشو بگم.
با هم رفتیم پائین. رسول نشست پشت سیستم. اطلاعات و عکس همون مرد رو آورد رو سیستم.
- الکساندر محسنیان. متولد ۲۲ ژوئیه ۱۹۸۶ (۳۱ تیر ۱۳۶۴) ۳۶ ساله در ایتالیا. مادرش ایتالیایی و پدرش ایرانیه. یه خواهر کوچکتر به اسم آنیل داره. وقتی دو سال داشته، مهاجرت می کنن ایران. اما وقتی ۳ سالش میشه، به دلیل جنگ ایران و عراق، بر می گردن ایتالیا. در سن ۱۸ سالگی، واسه ادامه تحصیل میره انگلستان و در یکی از بهترین دانشگاه هایِ انگلستان در رشته ی مهندسی هوا فضا قبول میشه. تو کارای کامپیوتری مهارت فوق العاده ای داره.
مکث کرد. بعد از چند ثانیه، همون طور که به مانیتور خیره شده بود گفت: آقا نخبه ایه واسه خودش.
خندیدم. زدم رو شونش و گفتم: به پایِ استاد رسولِ ما که نمی رسه.
- آقا الان تیکه انداختین؟
+ نه. کاملا جدی گفتم. به نظرم هیچ کس تو کارایِ کامپیوتری به گرد پایِ تو هم نمی رسه.
خندید و ذوق زده نگام کرد.
- مخلصیم آقا.
ادامه داد.
- دو سال بعد، در سن ۲۰ سالگی، با دعوت یکی از کارمند هایِ MI6 وارد سازمان میشه و اونجا مشغول به کار میشه. تا الان که به عنوان یه عکاس، وارد ایران شده.
+ بله دیگه. چی از این بهتر؟ دیدن نخبه ست و به دردشون می خوره، جذبش کردن.
نفس عمیقی کشیدم.
+ دستت درد نکنه رسول جان. خسته نباشی.
- ممنون آقا.
+ اطلاعاتشو بفرست رو سیستم من. به بچه ها هم بگو بیان اتاقم. خودتم بیا.
- چشم.
+ چشمت بی بلا.
رفتم اتاقم. بعد از چند دقیقه، بچه ها یکی یکی اومدن و همه ی چیزایی که رسول درباره ی الکساندر فهمیده بود رو بهشون گفتم.
با رسول رفتم کنارِ سیستمش.
+ رسول چک کن ببین شماره ای به اسمش هست.
- چشم آقا.
بعد از چند دقیقه گفت: آقا دو تا خط به اسمشه.
+ خیلی خوب. حالا چک کن ببین تو اینستاگرام و واتساپ و اینجور پیام رسان ها، با کیا در ارتباطه و چه فعالیت هایی داره. هر اطلاعاتی که تونستی به دست بیار. خیلی مهمه رسول.
- چشم آقا. سعیمو می کنم.
#رسول
آقا محمد گفت فعالیت هایِ الکساندر رو تو پیام رسان هایِ مختلف چک کنم.
+ چشم آقا. سعیمو می کنم.
- سعی می کنی؟
یا خدا... ای وایِ من... حواسم نبود... تازه فهمیدم چه گافی دادم. لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. خب آقا محمد، برادرِ من، یه بار منو ضایع نکن، شاید خوشت اومد.
هول شده بودم.
+ یعنی...... چیزه........ منظورم اینه که..... خیالتون راحت... حتما انجامش میدم.
- اگه خواستی از بچه هایِ سایبری هم کمک بگیر. خبرشو بهم بده.
- چشم آقا.
+ خسته نباشی.
- مخلصیم.
آقا محمد رفت تو اتاقش و منم مشغول کارم شدم و به خودم قول دادم همه سعیمو بکنم که دیگه گاف ندم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: محمد داشت سکته می کرد.😳😱😐💔🤦🏻♀😂
پ.ن2: این همه میگین محمد رسول رو ضایع می کنه. بفرما. الان که بهش گفت هیچ کس تو کارایِ کامپیوتری، به گرد پات هم نمی رسه.😌😎✌️🏻
پ.ن3: و رسول باز هم گاف می دهد و توسط محمد ضایع می شود.😐💔🤦🏻♀😂
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_6
#محمد
رفتم تو اتاقم. سرمو گذاشتم رو میز و چشمامو بستم تا یکم استراحت کنم که یهو صدایِ ایول رسولو شنیدم.
مثلِ برق از جام پریدم. صد دفعه بهش گفتم انقدر بلند نگه ایول. کو گوشِ شنوا؟ آخرش من از دستِ رسول، یا خودمو می کشم، یا دیوونه میشم و سر به کوه و بیابون می زارم.
از اتاق بیرون اومدم و رفتم کنارِ میزِ رسول.
+ چه خبرته رسول؟ باز که سایتو گذاشتی رو سرت.
برگشت سمتم. هول شد. سریع از جاش بلند شد.
- اِ... ببخشید آقا... خیلی ذوق کردم... معذرت می خوام.
+ مثلِ اینکه دلت توبیخ می خواد. نه؟
- ببخشید آقا. واقعا سختمه نگم ایول. اما سیعمو می کنم که از این به بعد آروم تر بگم ایول.
+ رسول...
- جانم آقا...
+ من آخرش از دستِ تو سکته می کنم.
- اِ. آقا. این چه حرفیه؟ خدا نکنه.
هر دو خندیدیم.
+ خب حالا چی شده که انقدر ذوق کردی؟
- آقا بالاخره بعد از یک ساعت تونستم با کمک علی سایبری گوشیشو حک کنم و وارد برنامه هاش بشم.
+ آفرین. خسته نباشین.
- مخلصیم آقا.
+ و نتیجه؟
- آقا یک اکانت تو اینستاگرام داره. کلا زیاد با کسی در ارتباط نیست. نه تو اینستا، نه واتساپ و نه هیچ پیام رسان دیگه ای. آقا من دنبال کننده هایِ اینستاشو چک کردم. یه نفر هست که خیلی مشکوکه.
+ چطور؟
- آخه چتایی که با هم می کنن، خیلی عجیب غریبه. انگار رمزی حرف می زنن.
+ خب اون یه نفر کیه؟
رسول یه عکس نشونم داد.
- آقا این پروفایلِ اینستاشه.
+ خب اینکه یه نیم رخه. تازه اصلا معلوم نیست این نیم رخه خودش باشه. احتمالش هست که فیک باشه.
- بله آقا. متاسفانه عکسِ کاملی ازش نیست. واسه همینم سیستم نمی تونه شناساییش کنه.
+ هر طور شده باید بفهمیم کیه و چه ارتباطی بینِ این آقا و الکساندر هست.
داوود صدام زد.
- آقا محمد.
رفتم کنارش.
+ چی شده؟
- سوژه (الکساندر) از خونش بیرون اومد، سوار ماشین شد و رفت.
+ سعید و فرشید دارن تعقیبش می کنن. رسول هم از بالا دارَتِش.
بعد از ۱۵ دقیقه، تاکسی جلویِ یه رستوران ایستاد و الکساندر پیاده شد و رفت تو رستوران. سعید هم رفت دنبالش.
۵ دقیقه بعد، یه پسر و یه دختر وارد رستوران شدن. قیافه ی پسره خیلی آشنا بود.
سعید باهام تماس گرفت.
- آقا محمد یه دختر و پسر اومدن تو رستوران و کنارِ سوژه نشستن.
+ سعید می تونی چهرشونو ببینی؟
- بله آقا.
+ یه عکس ازشون بگیر که چهره ی هر دوتاشون مشخص باشه. فقط حواست باشه نفهمن.
- چشم.
بعد از چند دقیقه، سعید چند تا عکس برام فرستاد.
الکساندر و همون دختر و پسر که سرِ یه میز نشسته بودن و مشغول صحبت بودن. تو یکی از عکسا، دختره داشت چند تا کاغذ به الکساندر می داد.
خوب که دقت کردم، پسرَ رو شناختم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم:م. اسکینی
پ.ن1: باز این رسول گاف داد.😐🤦🏻♀😂
پ.ن2: وای خدا... بیچاره محمد.🤦🏻♀💔😢😂
پ.ن3: پسرِ کیه؟🧐🤔
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_7
#محمد
نیم رخشم خیلی واسم آشنا بود. الان دیگه مطمئن شدم. خودش بود. محسن، محسن محتشم.
از بچگی با هم تو یه محله بزرگ شدیم. با هم دیگه دوست بودیم. هر دو کنکور دادیم و تو یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم.
اما نمی دونم چی شد که محسن همون ترم اول، دانشگاه رو ول کرد. چند روز بعدشم خیلی ناگهانی اسباب کشی کردن و رفتن یه جایِ دیگه.
یه خواهر کوپکتر از خودش به اسم مونا داشت. خواهرش اصلا محرم و نامحرمی سرش نمی شد. منم زیاد ازش خوشم نمیومد.
یادمه قبل از اینکه اسباب کشی کنن و برن، مادرش چند بار بحث ازدواج من و دخترشو پیش کشید. عزیز هم هر دفعه در جوابش می گفت: این دو تا زمین تا آسمون با هم فرق دارن و به درد هم نمی خورن.
باورم نمی شد. رفیق سابقم، کسی که یه زمانی می خواسته مثلِ من بشه، کسی که می خواسته از کشور و مردمش دفاع کنه، داره بر علیه ایران و کسایی مثلِ من کار می کنه و با یه جاسوس در ارتباطه. حدس می زدم اون دختر هم خواهرش باشه. هیچ وقت تو صورتِ خواهرش نگاه هم نکردم. تو صورت هیچ نامحرمی نگاه نکردم. عطیه، اولین و آخرین نفر بود.
با صدایِ رسول، از فکر و خیال بیرون اومدم.
- آقا، آقا محمد...
+ بله؟
- چیزی شده؟
+ چطور؟
- آخه هر چی صداتون زدم، متوجه نشدین.
+ ببخشید. حواسم نبود. رسول...
- جانم آقا؟
+ ببین سیستم این عکسا رو شناسایی می کنه.
- چشم آقا.
زیر لب گفتم: هر چند که می شناسمشون.
رفتم کنارِ میزِ داوود.
+ داوود سریع برو همین رستورانی که الکساندر رفته. وقتی بیرون اومد، تعقیبش کن.
- چشم آقا.
داوود رفت. ۱۵ دقیقه بعد، الکساندر بیرون اومد و داوود رفت دنبالش.
با سعید تماس گرفتم.
- جانم آقا؟
+ سعید حواست به این دختر و پسری که همراه الکساندر بودن باشه. از رستوران که بیرون اومدن، حتما برو دنبالشون. مواظب باش گمشون نکنی.
- چشم آقا. خیالتون راحت.
بعد از یک ساعت، سعید برگشت.
+ سلام سعید. خسته نباشی. چی شد؟
- سلام آقا. ممنون. رفتم دنبالشون. آدرسشونو پیدا کردم.
+ دستت درد نکنه.
- خواهش می کنم. فقط.... یه چیزی
+ چی؟
- آقا وقتی تو رستوران بودن، دختره چند تا کاغذ داد به الکساندر. نتونستم بفمم محتوایِ کاغذا چیه. اما مطمئنم مهم بود. چون الکساندر خیلی سریع کاغذا رو گذاشت تو کیفیش.
+ اینا حتما قبلش با هم هماهنگ کردن.
فکری به سرم زد.
رفتم سمتِ میزِ رسول. هدفون تو گوشش بود. هر چی صداش زدم، نشنید. هدفونشو برداشتم و گذاشتم رو میز.
برگشت سمتم و بلند شد.
- ببخشید آقا، متوجه حضورتون نشدم.
سعید گفت: اوه اوه. چه با ادب.
رسول چشم غره ای به سعید رفت. سعیدم رفتم و نشست پشتِ میزِ خودش.
+ رسول چک کن بیین از یه هفته پیش تا الان این پسره و الکساندر با هم تماسی داشتن یا نه.
- چشم آقا.
نشست پشت سیستم و مشغول برسی شد.
بعد از چند دقیقه گفت: آقا یه بار ۶ روز پیش و یه بار هم دیروز ساعت ۱۰ صبح با هم حرف زدن.
+ پیام چی؟ پیام ندادن؟ چت نکردن؟
دوباره مشغولِ برسی شد.
- آقا دیروز ساعت ۹:۴۵ صبح این پسره تو واتساپ به الکساندر پیام داده. اما همون طور که گفتم، رمزی با هم حرف زدن. پسره گفته: سلام. اگه دیر برسی، غذا سرد میشه و از دهن میفته.
الکساندر هم گفته: امروز عصر. باهات تماس می گیرم.
۱۵ دقیقه بعد هم به مدت یک دقیقه، با هم تلفنی صحبت کردن.
با خودم زمزمه کردم.
+ اگه دیر برسی، غذا سرد میشه و از دهن میفته.
رسول گفت: آقا به نظرتون منظورش از غذا چیه؟
+ نمی دونم. اما مطمئنن به قرارِ امروزشون و اون کاغذا مربوط میشه. راستی، سیستم محسن رو شناسایی کرد؟
خیلی تعجب کرد.
- محسن؟ شما از کجا می دونید اسمش محسنه؟
+ قبلا با هم دوست بودیم. تا زمان کنکور و دانشگاه هم این دوستی ادامه داشت. اما اون از دانشگاه انصراف داد. دیگه هم ازش خبری نشد.
- کی اینطور.
+ آره. خیلی وقته که ازش بی خبرم. یه جورایی فراموشش کرده بودم. اطلاعاتشو بگو.
عکس محسن و اطلاعاتشو آورد رو سیستم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: پسره دوستِ سابقِ محمده.😳😱
پ.ن2: مادر پسره می خواسته دخترش با محمد ازدواج کنه.🤦🏻♀😂
پ.ن3: رسول با ادب می شود.😐 (البته با ادب هست.)سعید بهش تکیه انداخت.😂
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_8
#محمد
- محسن محتشم. متولد ۱۳۶۵/۱۰/۲ در تهران. ۳۵ سالشه و مجرده. لیسانس گرافیک داره. ۴ سال پیش رفته انگلستان. اونجا هم فوق لیسانس گرافیک می گیره. خیلی زرنگ و فرزه و روابط عمومیش عالیه. اما وضع مالی خوبی نداشته و به زور خرج خودش و خواهرشو و مادرشو در میاورده.
الانم ۳ هفته ای میشه که همراهِ خواهرش و مادرش برگشتن ایران.
+ یعنی یک هفته قبل از الکساندر اومدن.
- بله آقا. دقیقا.
+ حالا اطلاعات خواهرشو بگو.
- مونا محتشم. متولد ۱۳۷۱/۲/۵ در تهران. ۲۹ سالشه و مجرده. فوق دیپلم ریاضی داره. ۴ سال پیش همراه برادرش رفته انگلستان و مثلِ برادرش خیلی اجتماعی و زرنگه. لیسانس نقاشیشم تو انگلستان گرفته.
+ دستت درد نکنه رسول. خسته نباشی.
- مخلصیم آقا.
+ فقط یادت نره. تِلِفُنایِ الکساندر و محسن و خواهرش باید شنود بشه. اگه تماسِ مشکوکی گرفتن، خبرم کن.
- چشم.
+ چشمت بی بلا.
رفتم پیشِ امیر.
+ امیر جان...
- جانم آقا...
+ باید درباره ی محسن و مونا محتشم تحقیق کنی. هر اطلاعاتی که تونستی بدست بیار. خبرشو بهم بده.
- چشم آقا.
یک روز بعد
#محمد
قرار بود وقتی الکساندر از خونش بیرون اومد، سعید و فرشید وارد خونش بشن و اونجا دوربین و شنود کار بزارن. رسول هم همراهشون رفته بود تا لپتابشو باز کنه.
ساعت ۱۰ شب بود.
علی سایبری که پشت سیستم رسول نشسته بود و مراقب خونه ی الکساندر بود، صدام زد و گفت: آقا محمد، سوژه از خونش بیرون اومد.
با داوود تماس گرفتم.
- جانم آقا؟
+ داوود الکساندر اومد بیرون.
- آقا خیالتون راحت. دنبالشم.
+ خوبه. اگه خواست برگرده، خبر بده.
- چشم آقا.
سعید و فرشید و رسول یک کوچه پائین تر منتظر بودن. علی بهشون خبر داد و دست به کار شدن.
کنارِ علی نشستم.
به کمک دوربینی که همراه فرشید بود، می دیدیمِشون.
سعید و فرشید، هر جا لازم بود، دوربین و شنود کار گذاشتن.
همه جایِ خونه رو گشتن. سعید یه سری کاغذ پیدا کرد. از همشون عکس گرفت و بعدم گذاشت سرِ جاشون.
قبل از اینکه بچه ها برن، یه فلش به رسول دادم و گفتم همه ی اطلاعاتی که توی لپ تابِ الکساندر هست رو کپی کنه رو فلش.
رسول رفت سراغِ لپ تاب الکساندر و مشغولِ باز کردن قُفلِش شد.
بعد از ۱۵ دقیقه، بالاخره تونست با کمک علی سایبری، قفلِشو باز کنه. صدایِ ایولِ رسولو شنیدم.
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی بهش نگم و بزارم کیفِشو ببره.
رسول گفت: آقا اگه بخواین، می تونم همه اطلاعاتی که رو لپ تابش هست رو پاک کنم.
+ نه رسول، نه. به هیچ وجه چنین کاری نکن.
- چرا آقا؟
+ رسول جان، الان وقت نداریم. وقتی برگشتین سایت، چراشو بهت میگم. اگه کارتون تموم شده، زود بیاین بیرون.
- چشم آقا.
چند دقیقه بعد، بچه ها از خونه بیرون اومدن. ۱۰ دقیقه بعد هم، الکساندر رسید و سریع رفت سراغِ لپ تابش.
یه هدفون از علی گرفتم و گذاشتم رو گوشم.
با یه نفر تماس تصویری گرفت. می تونستم تصویرِ کسی که باهاش تماس گرفته بود رو ببینم.
باورم نمی شد...
خودش بود...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: محمد رسولو ضایع نکرد.😃
به افتخارِ محمد و رسول.👏🏻😂
پ.ن2: الکساندر با کی تماس تصویری گرفت؟🤔 چرا محمد انقدر تعجب کرد😉😊✨
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_10
#فرشید
آقا محمد بهم گفت برم خونه. اولش قبول نکردم؛ اما وقتی تحدیدم کرد که اخراجم می کنه، دیگه مخالفتی نکردم و به ناچار قبول کردم. البته ته دلم مطمئن بودم شوخی کرده و هیچ وقت دلش نمیاد ما ها رو اخراج کنه.
رسول هم می خواست بره خونشون. مسیرمون تقریبا یکی بود. خونه رسول و سارا خانم، چند تا کوچه بالاتر از خونه ما بود.
رسول نشست رو موتور و منم ترکش نشستمو حرکت کرد.
بعد از ۳۰ دقیقه، رسیدیم سرِ کوچه. نزاشتم رسول بپیچه تو کوچه و پیاده شدم. ازش تشکر کردم. خواستم برم که صدام زد.
- فرشید...
برگشتم سمتش.
+ جانم؟
- مراقب باش. دیر وقته. آروم برو تو، یه وقت خواهرم از خواب نپره.
لبخندی زدم.
+ چشم قربان. امر دیگه ای ندارین؟
- فعلا نه. اگه کاری داشتم، خبرت می کنم.
+ وقت دنیا رو می گیری با این شوخیات.
هر دو خندیدیم.
- یا علی.
+ علی یارت.
رسول رفت.
وارد کوچه شدم. دومین خونه، خونه ی ما بود.
کلید انداختم و آروم درو باز کردم. چراغا خاموش بودن. حتما ریحانه خواب بود. رفتم تو. آروم درِ اتاقو باز کردم. درست حدس زدم. ریحانه خواب بود. لبخندی زدم. چقدر تو خواب مظلوم بود. درو بستم.
خیلی تشنم بود. رفتم تو آشپزخونه. لامپو روشن کردم و رفتم سمتِ یخچال. درشو باز کردم. بطری آبو برداشتم و سر کشیدم.
یهو صدایی اومد.
- سلام.
برگشتم. ریحانه بود. خیلی ترسیدم. آب پرید تو گلوم. داشتم خفه می شدم.
ریحانه با ترس و نگرانی گفت: چی شدی؟
چند بار زد پشتم. یکم بهتر شدم. نشست کنارم.
- چته تو؟ مگه جن دیدی؟
لبخندی زدم.
+ اهم.... اهم.... جن چیه؟؟؟ فرشته دیدم...
از خجالت، گونه هاش سرخ شد.
+ اهم.... ببخشید...... یهویی اومدی.... خیلی ترسیدم.... اهم..... اهم.....
به بطری آب اشاره کرد و گفت: آب بخور بهتر شی.
یکم دیگه آب خوردم.
- تو ببخش. من یهویی اومدم. در ضمن، آبو می ریزن تو لیوان می خورن. با بطری سر نمیکشن.
+ ببخشید. خیلی تشنم بود. از این به بعد، مثلِ همیشه تو لیوان می خورم.
خندید.
- اشکال نداره. غذا گرم کنم برات؟
+ چی هست غذا؟
- قیمه بادمجون که خیلی دوست داری.
+ به به. زحمت میشه.
- نه بابا. چه زحمتی؟ تا تو لباساتو عوض کنی، منم غذا رو گرم کردم.
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم.
خیلی خوابم میومد. رو کاناپه دراز کشیدم. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
#ریحانه
تو عالمِ خواب و بیداری بودم، که صدایِ بسته شدن درِ اتاق اومد. رفتم بیرون. دیدم لامپِ آشپزخونه روشنه. فرشید داشت آب می خورد. رفتم پشت سرش و گفتم: سلام.
یهو آب پرید تو گلوش.
کم کم حالش بهتر شد و سرفه هاش قطع شد.
به دلم افتاده بود امشب فرشید میاد خونه. واسه همین غذایِ مورد علاقَشو درست کرده بودم.
غذا رو گرم کردم. صداش زدم. اما جواب نداد. از آشپزخونه بیرون اومدم. رو کاناپه خوابش برده بود. لبخندی زدم. حتما خیلی خسته بوده. آروم روش پتو کشیدم.
غذا رو گذاشتم تو یخچال. لامپِ آشپزخونه رو خاموش کردم.
بعدم رفتم تو اتاق و خوابیدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: محمد فرشیدو هم با تحدید فرستاد خونه.😐💔🤦🏻♀😂
پ.ن2: بیچاره فرشید... داشت خفه می شد...😢💔😂
پ.ن3: این قسمت، عاشقانه هایِ فرشید و ریحانه.🙂♥️
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_9
#محمد
خودش بود. شارلوت والر.
الکساندر با همون لهجه ای که داشت گفت: سلام عزیزم. خوبی؟
خیلی تعجب کردم. چرا بهش گفت عزیزم؟ نکنه... وای... باورم نمیشه...
- سلام. بد نیستم. زود کارتو بگو. باید برم.
+ ببین، یه سری اطلاعات پیدا کردم که اگه ببینیشون، به قولِ ایرانی ها، شاخ در میاری.
- خیل خب. بفرست.
+ الان می فرستم.
بعد از چند دقیقه، الکساندر گفت: رسید؟
- آره.
+ نتیجه؟
- سوختن.
+ چی؟
- یعنی معنی سوختن رو نمی دونی؟
+ چرا، می دونم. اما...... اما امکان نداره سوخته باشن.
- منابعت کِی بهت گفتن بری و اطلاعات رو ازشون تحویل بگیری؟
+ ۶ روز پیش.
شارلوت خیلی عصبانی بود. اینو می شد از صداش فهمید. با داد گفت: هر وقت منابعت بهت میگن بری و ازشون اطلاعات بگیری، همون لحظه برو و اطلاعات رو بگیر و بفرست واسه من. وقتی ۶ روز صبر می کنی، طبیعیه که تاریخ انقضایِ اطلاعات بگذره و سوخته به حساب بیان. اصلا واسه چی ۶ روز معطل کردی؟
+ خب.... خب ازشون خواستم اطلاعات بیشتری به دست بیارن، تا همه رو با هم برات ارسال کنم.
- واقعا که... اگه یه بار دیگه چنین حماقتی بکنی، من می دونم و تو. واسه همیشه می زارمت کنار...
+ خیالت راحت. دیگه همچین اتفاقی نمیفته. قول میدم. فقط....
- فقط چی؟
+ قرارِ ازدواجمون چی میشه؟
- وقتی ماموریتت رو درست و کامل انجام دادی، با هم ازدواج می کنیم. از اول هم قرارِمون همین بود. Ok؟
+ Ok.
- من باید برم. بای.
الکساندر خواست چیزی بگه، که شارلوت قطع کرد.
هدفونو برداشتم. پس حدسم درست بود. این دو تا قراره با هم ازدواج کنن.
با صدایِ علی، به خودم اومدم.
- آقا اگه دیگه کاری با من ندارین، برم بخشِ سایبری. یه سری از کارام مونده.
+ دستت درد نکنه علی جان. خسته نباشی.
- ممنون آقا. فعلا با اجازه.
+ به سلامت.
علی رفت.
بعد از چند دقیقه، رسول و سعید و فرشید هم رسیدن.
+ بچه ها خسته نباشین.
با هم گفتن: ممنون آقا.
سعید و فرشید هر کدوم رفتن سرِ میزایِ خودشون.
رسول گفت: آقا چرا نزاشتین اطلاعاتو از رو لپتابش پاک کنم؟
+ معلومه. چون اگه این کارو می کردی، قطعا متوجه می شد که زیر نظرِش داریم و فرار می کرد.
- آقا ما به راحتی می تونستیم دستگیرش کنیم. مگه الکساندر متهم اصلی پرونده نیست؟
+ نه.... یعنی نمی دونم. من احتمال میدم متهم اصلی کسِ دیگه ای باشه.
فلشی که بهش داده بودم رو از جیبش بیرون آورد و با لبخند گفت: خب حالا با این فلش چیکار کنیم؟
+ به نظرِ خودت باید باهاش چیکار کنیم؟
لبخندی که رو لباش بود، خشک شد. من نمی دونم چرا وقتی جوابِ یه سوال رو می دونه، دوباره می پرسه...
- باید برسی کنیم ببینیم چه اطلاعاتی توشه.
+ آفرین.
فلشو ازش گرفتم و گفتم: فعلا برو خونه. فردا که برگشتی و وقت داشتی، با هم برسیش می کنیم.
- آقا من الانم وقت دارم. بیاین بریم اتاقِتون. اطلاعاتِشو برسی کنیم.
خواست بره که دستشو گرفتم.
آروم گفتم: رسول جان، تو الان نزدیکِ ۲۴ ساعته که خونه نرفتی. خانمت گناه داره. تازه اولایِ زندگیتونه. باید تا می تونی، کنارش باشی و تنهاش نزاری. فعلا برو خونه. فردا صبح که اومدی، برسی می کنیم.
- آقا الان همه بچه ها مشغولِ کارن. نمیشه که فقط من برم خونه.
+ بچه ها خودشون شعور دارن و وضعیت تو رو درک می کنن. در ضمن، قرار نیست فقط تو بری خونه. فرشید هم ۲۴ ساعته که نرفته خونشون. اونم باید برسونی.
- آخه آقا....
+ رسول به جونِ خودم اگه بخوای بهانه بیاری و نری خونه، همین الان حکم اخراجِتو میدم دستت.
خیلی ترسید.
- آقا من غلط بکنم نرم خونه. چشم. همین الان میرم.
رفت سمتِ میزش و هول هولی وسایِلِشو جمع کرد.
خندیدم و گفتم: وقت دنیا رو می گیری رسول. حتما باید تحدیدت کنن که حرف گوش کنی؟
خندید و بغلم کرد. فرشید رو هم راضی کردم و هر دو رفتن خونه هاشون.
ساعت ۱۲ شب بود. داشتم از خستگی بی هوش می شدم. نایِ بالا رفتن از پله ها رو نداشتم. رفتم سمتِ میزِ محسن. محسن جاشو با داوود عوض کرده بود و ت.میم الکساندر بود.
نشستم پشتِ میزش. سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم.
نفهمیدم کِی خوابم برد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: شارلوت و الکساندر قراره با هم ازدواج کنن.😳
پ.ن2: و باز هم رسول ضایع می شود.😐💔🤦🏻♀😂 این دفعه واقعا تقصیر خودش بود. چرا وقتی جواب یه سوال رو می دونه، دوباره می پرسه؟😐😂
پ.ن3: نزدیک بود رسول اخراج بشه. خب حرف گوش کن. انقدر وقت دنیا رو نگیر.🤨😂
پ.ن4: آخی... محمد انقدر خسته بود، که حتی نرفت اتاقش... رو صندلی خوابش برد...😢💔
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_10
#فرشید
آقا محمد بهم گفت برم خونه. اولش قبول نکردم؛ اما وقتی تحدیدم کرد که اخراجم می کنه، دیگه مخالفتی نکردم و به ناچار قبول کردم. البته ته دلم مطمئن بودم شوخی کرده و هیچ وقت دلش نمیاد ما ها رو اخراج کنه.
رسول هم می خواست بره خونشون. مسیرمون تقریبا یکی بود. خونه رسول و سارا خانم، چند تا کوچه بالاتر از خونه ما بود.
رسول نشست رو موتور و منم ترکش نشستمو حرکت کرد.
بعد از ۳۰ دقیقه، رسیدیم سرِ کوچه. نزاشتم رسول بپیچه تو کوچه و پیاده شدم. ازش تشکر کردم. خواستم برم که صدام زد.
- فرشید...
برگشتم سمتش.
+ جانم؟
- مراقب باش. دیر وقته. آروم برو تو، یه وقت خواهرم از خواب نپره.
لبخندی زدم.
+ چشم قربان. امر دیگه ای ندارین؟
- فعلا نه. اگه کاری داشتم، خبرت می کنم.
+ وقت دنیا رو می گیری با این شوخیات.
هر دو خندیدیم.
- یا علی.
+ علی یارت.
رسول رفت.
وارد کوچه شدم. دومین خونه، خونه ی ما بود.
کلید انداختم و آروم درو باز کردم. چراغا خاموش بودن. حتما ریحانه خواب بود. رفتم تو. آروم درِ اتاقو باز کردم. درست حدس زدم. ریحانه خواب بود. لبخندی زدم. چقدر تو خواب مظلوم بود. درو بستم.
خیلی تشنم بود. رفتم تو آشپزخونه. لامپو روشن کردم و رفتم سمتِ یخچال. درشو باز کردم. بطری آبو برداشتم و سر کشیدم.
یهو صدایی اومد.
- سلام.
برگشتم. ریحانه بود. خیلی ترسیدم. آب پرید تو گلوم. داشتم خفه می شدم.
ریحانه با ترس و نگرانی گفت: چی شدی؟
چند بار زد پشتم. یکم بهتر شدم. نشست کنارم.
- چته تو؟ مگه جن دیدی؟
لبخندی زدم.
+ اهم.... اهم.... جن چیه؟؟؟ فرشته دیدم...
از خجالت، گونه هاش سرخ شد.
+ اهم.... ببخشید...... یهویی اومدی.... خیلی ترسیدم.... اهم..... اهم.....
به بطری آب اشاره کرد و گفت: آب بخور بهتر شی.
یکم دیگه آب خوردم.
- تو ببخش. من یهویی اومدم. در ضمن، آبو می ریزن تو لیوان می خورن. با بطری سر نمیکشن.
+ ببخشید. خیلی تشنم بود. از این به بعد، مثلِ همیشه تو لیوان می خورم.
خندید.
- اشکال نداره. غذا گرم کنم برات؟
+ چی هست غذا؟
- قیمه بادمجون که خیلی دوست داری.
+ به به. زحمت میشه.
- نه بابا. چه زحمتی؟ تا تو لباساتو عوض کنی، منم غذا رو گرم کردم.
رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم.
خیلی خوابم میومد. رو کاناپه دراز کشیدم. کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد...
#ریحانه
تو عالمِ خواب و بیداری بودم، که صدایِ بسته شدن درِ اتاق اومد. رفتم بیرون. دیدم لامپِ آشپزخونه روشنه. فرشید داشت آب می خورد. رفتم پشت سرش و گفتم: سلام.
یهو آب پرید تو گلوش.
کم کم حالش بهتر شد و سرفه هاش قطع شد.
به دلم افتاده بود امشب فرشید میاد خونه. واسه همین غذایِ مورد علاقَشو درست کرده بودم.
غذا رو گرم کردم. صداش زدم. اما جواب نداد. از آشپزخونه بیرون اومدم. رو کاناپه خوابش برده بود. لبخندی زدم. حتما خیلی خسته بوده. آروم روش پتو کشیدم.
غذا رو گذاشتم تو یخچال. لامپِ آشپزخونه رو خاموش کردم.
بعدم رفتم تو اتاق و خوابیدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: محمد فرشیدو هم با تحدید فرستاد خونه.😐💔🤦🏻♀😂
پ.ن2: بیچاره فرشید... داشت خفه می شد...😢💔😂
پ.ن3: این قسمت، عاشقانه هایِ فرشید و ریحانه.🙂♥️
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_11
#رسول
آقا محمد ازم خواست برم خونه. اما من گفتم نمیرم. وقتی دید زیرِ بار نمیرم، تحدید کرد که اخراجم می کنه. منم قبول کردم برم خونه. خندید و گفت: وقت دنیا رو می گیری رسول. حتما باید تحدیدت کنن که حرف گوش کنی؟
خندیدم و محکم بغلِش کردم. مثلِ همیشه، وقتی بغلِش کردم، آروم شدم.
با همه خداحافظی کردم. فرشید هم اومد و رفتیم. رسوندمش و رفتم خونه.
بعد از چند دقیقه، رسیدم.
موتورو خاموش کردم. می دونستم این موقع شب، حتما سارا خوابیده.
آروم موتورو بردم تو و درو بستم.
رفتم داخل.
یهو صدایِ جیغِ سارا اومد.
نگرانش شدم.
سریع لامپو روشن کردم.
سارا رو به روم وایساده بود و یه ماهیتابه دستش بود.
نتونستم جلو خودمو بگیرم.
داشتم از خنده منفجر می شدم. افتاده بودم رو زمین و می خندیدم. از شدت خنده، اشک از چشمام میومد و دلم درد گرفته بود.
سارا فقط با جدیت نگام می کرد.
خنده هام تموم شد. خودمو جمع و جور کردم و وایسادم. سعی کردم جدی باشم.
+ سلام
- علیک سلام. به سلامتی خنده هاتون تموم شد؟
لبخندی زدم.
+ ببخشید. واقعا نتونستم جلو خودمو بگیرم. بله، تموم شد.
بدون هیچ حرفی، رفت آشپزخونه و ماهیتابه رو گذاشت سرِ جاش.
خواست بره تو اتاق که گفتم: حالت خوبه؟
برگشت سمتم.
- حالم خوبه؟ داشتم از ترس سکته می کردم.
+ چرا؟
- واقعا می پرسی چرا؟ ساعت چنده؟
نگاهی به ساعتم انداختم. یا خدا. ۱۲ شب بود. تازه دو اُزاریم افتاد.
- این موقع شب میای خونه، نباید منو خبر کنی؟
+ آخ... ببخشید... اصلا حواسم نبود. فکر کردم خوابیدی. نخواستم بیدارت کنم.
لبخندی زد.
- خواب که بودم؛ اما من خوابم سبکه. صدایِ در اومد. بیدار شدم. خیلی ترسیدم. فکر کردم دزد اومده.
لبخندی زدم و سعی کردم نخندم.
با صدایی که خنده توش موج می زد گفتم: آخه خانمِ من، با ماهیتابه می خوای از خودت دفاع کنی؟
- چیکار کنم خب؟ ترسیدم، هول شدم.
+ واقعا شرمندم که ترسوندمت.
آروم خندید.
- اشکال نداره. از سعید خبر داری؟
همون طور که کاپشنمو آویزون می کردم گفتم: آره. چطور؟
+ از دیروز تا الان موبایلش خاموشه.
- شارژ گوشیش تموم شده بود. واسه همین خاموش بود. نگران نباش حالش خوبه.
- خودت چی؟
+ خودم چی؟
- خودتم خوبی؟
+ شما خوب باشی، منم خوبم. راستی یه چیزی...
- چی؟
+ تا وقتی من مردِ این خونم، هیچ کس جرئت نمی کنه واسه دزدی به این خونه نزدیک بشه و تو رو بترسونه و اذیتت کنه.
خندید.
+ بریم بخوابیم؟
- بریم.
خیلی خسته بودم. واسه همین خیلی زود خوابم برد...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: بیچاره سارا...😢
پ.ن2: چرا رسول می خنده؟🤨😂
پ.ن3: با ماهیتابه آخه؟😂
پ.ن4: احسنت به رسول...👌🏻👏🏻خوشم اومد. تا وقتی رسول مردِ خونست، هیچ کس جرئت نداره سارا رو بترسونه و اذیتش کنه.😌
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_12
#رسول
صبح شد. سارا خواب بود. از فرصت استفاده کردم و یه صبحونه ی مفصل درست کردم. منتظرِ سارا شدم.
۵ دقیقه بعد، سارا بیدار شد.
- سلام
+ سلام علیکم، سارا خانم. صبح بخیر.
- صبح شما هم بخیر.
+ بیا بشین با هم صبحونه بخوریم.
- دست و صورتمو بشورم، میام.
رفت سرویس و بعد از چند دقیقه اومد.
- به به. چه کردی.
لبخندی زدم.
+ ما اینیم دیگه.
هر دو خندیدیم.
+ خواب بودی. دلم نیومد بیدارت کنم.
مشغول خوردن شدیم.
+ راستی، یه چیزی...
- چی؟
+ محمد داره پدر میشه.
- می دونم.
خیلی تعجب کردم.
+ می دونی؟ کی بهت گفته؟
- دیروز با عطیه جون تماس گرفتم. اون بهم گفت.
+ آها. وای سارا... نمی دونی آقا محمد چقدر خوشحاله. دیروز اصلا رو پاش بند نبود.
- آخِی. بچه اولِشونه. واسه همین خیلی ذوق دارن.
+ آره. البته بگما، این دلیل نمیشه محمد منو ضایع نکنه.
خندیدیم.
آماده شدم که برم سایت.
- رسول...
+ جانم؟
- ماشین درست نشد؟
+ نه. با تعمیرکار تماس گرفتم. کلی عذرخواهی کرد. گفت خیلی سرش شلوغه. فردا درستش می کنه. خودم می رسونمت.
- آها. اون وقت با چی می رسونیم؟
+ موتور.
- موتور؟
+ آره، مگه چیه؟
- آخه من تا حالا سوارِ موتور نشدم.
+ واقعا؟
- آره واقعا.
+ خب اگه دوست نداری برات تاکسی بگیرم.
- نه، خودت برسونم. فکر کنم به امتحانش می ارزه. فقط...
+ فقط چی؟
- یکم می ترسم.
+ نگران نباش. اصلا ترسناک نیست.
سارا هم آماده شد.
هر دو سوار شدیم و حرکت کردم.
سعی کردن آروم تر از همیشه برم که یه وقت سارا نترسه.
نیم ساعت بعد، رسیدیم بیمارستان.
+ خب. چطور بود؟
- عالی. خیلی باحال بود.
خندیدم.
+ خب خدا رو شکر.
- ممنون که رسوندیم.
+ خواهش می کنم. وظیفه بود. من دیگه برم. خداحافظ.
خواستم حرکت کنم که گفت: راستی رسول...
+ جانم؟
با لبخند گفت: عمو شدنت مبارک.
هنگ کردم. بعد از چند ثانیه، منظورشو فهمیدم.
بچه محمد و عطیه خانم رو می گفت.
با لبخند گفتم: ممنون. خداحافظ.
- خدا نگهدارت.
رفتم سمتِ سایت. بعد از ۱۵ دقیقه، رسیدم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: درسته محمد داره پدر میشه؛ اما دلیل نمیشه رسولو ضایع نکنه.😐💔😂
پ.ن2: رسول عمو می شود.😃😍😅
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_13
#محمد
فردا صبح، رسول اومد. هر دو رفتیم اتاقِ من تا فلشی که اطلاعات لپتاب الکساندر روش بود رو برسی کنیم.
اول رفتیم سراغِ فایل های صوتی. اولی رو پلی کردم. هر دو با دقت گوش می دادیم. یه سری اطلاعات سری و محرمانه درباره ی نیروگاه ها و کارخونه های مهم کشور بود. واقعا برام تعجب آور بود که چطور تونسته این اطلاعات رو بدست بیاره. محتوایِ بقیه ی فایل ها هم همین بود. اگه این اطلاعات می رسید دستِ MI6، خیلی برامون گرون تموم می شد.
چند تا عکس و کلیپ هم بودن. اونا رو هم برسی کردیم. یه سری نامه و اطلاعات مهم بودن.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، برسی تموم شد.
رسول پرسید: آقا یعنی محسن محتشم و خواهرش این اطلاعات رو بدست آوردن؟
+ مگه سعید و فرشید رفت و آمد های محسن و خواهرش رو چک نمی کنن؟
- آره، درسته. چک می کنن.
+ مگه رفت و آمداشون مشکوک نیست؟
- چرا آقا. خیلی مشکوکه.
+ پس نتیجه می گیریم که محسن و خواهرش منبع های الکساندر هستن و اونا این اطلاعات رو بدست آوردن.
- اگه خدایی نکرده این اطلاعات بیفته دستِ MI6 که...
+ نمیفته رسول... نباید بیفته دستشون. ما نمی زاریم.
مکث کردم.
فکری به سرم زد.
+ رسول...
- جانم آقا؟
+ باید لپ تاب الکساندر رو ویروسی کنی.
- چه جور ویروسی؟
+ باید جوری باشه که نتونه چیزی واسه کسی ارسال کنه و مجبور بشه واسه درست شدن لپتابش، فلشش کنه.
چشماش داشت از حدقه می زد بیرون.
+ چیه؟ چرا این جوری نگاه می کنی؟
با تعجب گفت: آقا اگه لپتابشو فلش کنه که...
بقیه حرفِشو خورد.
+ درسته. اگه فلشش کنه، همه ی اطلاعات روش پاک میشه. خودمم اینو می دونم. واسه همینِ که میگم باید ویروسی بشه.
فهمید هدفم چیه.
چند ثانیه بعد، لبخندی زد و گفت: آقا شما معرکه این. فکرِ همه جاشو کردین...
#رسول
خیلی تعجب کردم. آقا محمد گفت لپتاب الکساندر رو ویروسی کنم. جوری که مجبور بشه فلشش کنه. واقعا برام تعجب آور بود.
تازه فهمیدم قصدش چیه.
خدایا! می خوام یه چیزی بگم. اصلانم هدفم خود شیرینی نیست. فقط جونِ من، ضایم نکنه. خودمو به خودت می سپارم.
لبخندی زدم و گفتم: آقا شما معرکه این. فکر همه جاشو کردین.
- ممنون.
الهی شکر. ضایم نکرد.
با صدایِ آقا محمد به خودم اومدم.
- رسول جان، زودتر برو کاری که گفتم رو انجام بده.
+ چشم آقا. فقط...
- فقط چی؟
+ من یه کاری کردم...
#محمد
- من یه کاری کردم.
با نگرانی گفتم: یا خدا... چیکار کردی رسول؟
- نه آقا. نگران نباشین. کارِ بدی نکردم.
نفسِ راحتی کشیدم.
+ خدا رو شکر.
- اِ... آقا...
خندیدم.
+ بگو ببینم چی کار کردی.
- آقا من تونستم لپ تاب و گوشی محسن محتشم رو هم حک کنم. تو اونا هم یه سری اطلاعات بود که براتون فرستادم.
+ آفرین رسول... آفرین... کارت عالی بود.
با لبخند گفت: مخلصیم آقا. درس پس میدیم.
رسول رفت پائین.
فکرم خیلی مشغول بود.
نگاهم به انگشتری افتاد که عطیه واسه سالگرد ازدواجمون بهم هدیه داد. یهو دلم هواشو کرد. حتی شنیدن صداشم، می تونست آرومم کنه.
گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم.
مثلِ همیشه، بعد از دو بوق، جواب داد و صداش تو گوشم پیچید...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: محمد چه فکری کرد.😲👌🏻👏🏻
پ.ن2: خدا رو شکر رسول ضایع نشد.🤲🏻😂
پ.ن3: خدا رو شکر رسول گاف نداد و کارِ بدی نکرد.😐😂
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo