✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_7
#محمد
نیم رخشم خیلی واسم آشنا بود. الان دیگه مطمئن شدم. خودش بود. محسن، محسن محتشم.
از بچگی با هم تو یه محله بزرگ شدیم. با هم دیگه دوست بودیم. هر دو کنکور دادیم و تو یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم.
اما نمی دونم چی شد که محسن همون ترم اول، دانشگاه رو ول کرد. چند روز بعدشم خیلی ناگهانی اسباب کشی کردن و رفتن یه جایِ دیگه.
یه خواهر کوپکتر از خودش به اسم مونا داشت. خواهرش اصلا محرم و نامحرمی سرش نمی شد. منم زیاد ازش خوشم نمیومد.
یادمه قبل از اینکه اسباب کشی کنن و برن، مادرش چند بار بحث ازدواج من و دخترشو پیش کشید. عزیز هم هر دفعه در جوابش می گفت: این دو تا زمین تا آسمون با هم فرق دارن و به درد هم نمی خورن.
باورم نمی شد. رفیق سابقم، کسی که یه زمانی می خواسته مثلِ من بشه، کسی که می خواسته از کشور و مردمش دفاع کنه، داره بر علیه ایران و کسایی مثلِ من کار می کنه و با یه جاسوس در ارتباطه. حدس می زدم اون دختر هم خواهرش باشه. هیچ وقت تو صورتِ خواهرش نگاه هم نکردم. تو صورت هیچ نامحرمی نگاه نکردم. عطیه، اولین و آخرین نفر بود.
با صدایِ رسول، از فکر و خیال بیرون اومدم.
- آقا، آقا محمد...
+ بله؟
- چیزی شده؟
+ چطور؟
- آخه هر چی صداتون زدم، متوجه نشدین.
+ ببخشید. حواسم نبود. رسول...
- جانم آقا؟
+ ببین سیستم این عکسا رو شناسایی می کنه.
- چشم آقا.
زیر لب گفتم: هر چند که می شناسمشون.
رفتم کنارِ میزِ داوود.
+ داوود سریع برو همین رستورانی که الکساندر رفته. وقتی بیرون اومد، تعقیبش کن.
- چشم آقا.
داوود رفت. ۱۵ دقیقه بعد، الکساندر بیرون اومد و داوود رفت دنبالش.
با سعید تماس گرفتم.
- جانم آقا؟
+ سعید حواست به این دختر و پسری که همراه الکساندر بودن باشه. از رستوران که بیرون اومدن، حتما برو دنبالشون. مواظب باش گمشون نکنی.
- چشم آقا. خیالتون راحت.
بعد از یک ساعت، سعید برگشت.
+ سلام سعید. خسته نباشی. چی شد؟
- سلام آقا. ممنون. رفتم دنبالشون. آدرسشونو پیدا کردم.
+ دستت درد نکنه.
- خواهش می کنم. فقط.... یه چیزی
+ چی؟
- آقا وقتی تو رستوران بودن، دختره چند تا کاغذ داد به الکساندر. نتونستم بفمم محتوایِ کاغذا چیه. اما مطمئنم مهم بود. چون الکساندر خیلی سریع کاغذا رو گذاشت تو کیفیش.
+ اینا حتما قبلش با هم هماهنگ کردن.
فکری به سرم زد.
رفتم سمتِ میزِ رسول. هدفون تو گوشش بود. هر چی صداش زدم، نشنید. هدفونشو برداشتم و گذاشتم رو میز.
برگشت سمتم و بلند شد.
- ببخشید آقا، متوجه حضورتون نشدم.
سعید گفت: اوه اوه. چه با ادب.
رسول چشم غره ای به سعید رفت. سعیدم رفتم و نشست پشتِ میزِ خودش.
+ رسول چک کن بیین از یه هفته پیش تا الان این پسره و الکساندر با هم تماسی داشتن یا نه.
- چشم آقا.
نشست پشت سیستم و مشغول برسی شد.
بعد از چند دقیقه گفت: آقا یه بار ۶ روز پیش و یه بار هم دیروز ساعت ۱۰ صبح با هم حرف زدن.
+ پیام چی؟ پیام ندادن؟ چت نکردن؟
دوباره مشغولِ برسی شد.
- آقا دیروز ساعت ۹:۴۵ صبح این پسره تو واتساپ به الکساندر پیام داده. اما همون طور که گفتم، رمزی با هم حرف زدن. پسره گفته: سلام. اگه دیر برسی، غذا سرد میشه و از دهن میفته.
الکساندر هم گفته: امروز عصر. باهات تماس می گیرم.
۱۵ دقیقه بعد هم به مدت یک دقیقه، با هم تلفنی صحبت کردن.
با خودم زمزمه کردم.
+ اگه دیر برسی، غذا سرد میشه و از دهن میفته.
رسول گفت: آقا به نظرتون منظورش از غذا چیه؟
+ نمی دونم. اما مطمئنن به قرارِ امروزشون و اون کاغذا مربوط میشه. راستی، سیستم محسن رو شناسایی کرد؟
خیلی تعجب کرد.
- محسن؟ شما از کجا می دونید اسمش محسنه؟
+ قبلا با هم دوست بودیم. تا زمان کنکور و دانشگاه هم این دوستی ادامه داشت. اما اون از دانشگاه انصراف داد. دیگه هم ازش خبری نشد.
- کی اینطور.
+ آره. خیلی وقته که ازش بی خبرم. یه جورایی فراموشش کرده بودم. اطلاعاتشو بگو.
عکس محسن و اطلاعاتشو آورد رو سیستم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: پسره دوستِ سابقِ محمده.😳😱
پ.ن2: مادر پسره می خواسته دخترش با محمد ازدواج کنه.🤦🏻♀😂
پ.ن3: رسول با ادب می شود.😐 (البته با ادب هست.)سعید بهش تکیه انداخت.😂
لینک کانال👇🏻
https://eitaa.com/khademngoo