eitaa logo
روشنا ( آوای بیداری ) 🇵🇸🏴
1.7هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
6.6هزار ویدیو
172 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" یهو رسول بدون در زدن اومد تو. محکم کوبید رو میز. با خوشحالی گفت: آقا شناسایی شد. خیلی ترسیده بودم. شُکه شده بودم. قلبم داشت تند تند می زد. + چته رسول؟ چرا اینجوری می کنی؟ داشتم سکته می کردم. - اِ. آقا شرمنده ترسوندَمِتون. + صد دفعه بهت گفتم، وقتی ذوق زده میشی، خودتو کنترل کن. یا در بزن بیا تو، یا آروم درو باز کن. از چهرش معلوم بود به زور جلو خودشو گرفته که نخنده. با لبخند گفت: چشم آقا. دیگه تکرار نمی کنم. - امیدوارم. گفتی کی شناسایی شده؟ + همون عکسی که بهم دادین. - خب خدا رو شکر. + آقا بیاین بریم پایِ سیستم. مشخصاتشو بگم. با هم رفتیم پائین. رسول نشست پشت سیستم. اطلاعات و عکس همون مرد رو آورد رو سیستم. - الکساندر محسنیان. متولد ۲۲ ژوئیه ۱۹۸۶ (۳۱ تیر ۱۳۶۴) ۳۶ ساله در ایتالیا. مادرش ایتالیایی و پدرش ایرانیه. یه خواهر کوچکتر به اسم آنیل داره. وقتی دو سال داشته، مهاجرت می کنن ایران. اما وقتی ۳ سالش میشه، به دلیل جنگ ایران و عراق، بر می گردن ایتالیا. در سن ۱۸ سالگی، واسه ادامه تحصیل میره انگلستان و در یکی از بهترین دانشگاه هایِ انگلستان در رشته ی مهندسی هوا فضا قبول میشه. تو کارای کامپیوتری مهارت فوق العاده ای داره. مکث کرد. بعد از چند ثانیه، همون طور که به مانیتور خیره شده بود گفت: آقا نخبه ایه واسه خودش. خندیدم. زدم رو شونش و گفتم: به پایِ استاد رسولِ ما که نمی رسه. - آقا الان تیکه انداختین؟ + نه. کاملا جدی گفتم. به نظرم هیچ کس تو کارایِ کامپیوتری به گرد پایِ تو هم نمی رسه. خندید و ذوق زده نگام کرد. - مخلصیم آقا‌. ادامه داد. - دو سال بعد، در سن ۲۰ سالگی، با دعوت یکی از کارمند هایِ MI6 وارد سازمان میشه و اونجا مشغول به کار میشه. تا الان که به عنوان یه عکاس، وارد ایران شده. + بله دیگه. چی از این بهتر؟ دیدن نخبه ست و به دردشون می خوره، جذبش کردن. نفس عمیقی کشیدم. + دستت درد نکنه رسول جان. خسته نباشی. - ممنون آقا. + اطلاعاتشو بفرست رو سیستم من. به بچه ها هم بگو بیان اتاقم. خودتم بیا. - چشم. + چشمت بی بلا. رفتم اتاقم. بعد از چند دقیقه، بچه ها یکی یکی اومدن و همه ی چیزایی که رسول درباره ی الکساندر فهمیده بود رو بهشون گفتم. با رسول رفتم کنارِ سیستمش. + رسول چک کن ببین شماره ای به اسمش هست. - چشم آقا. بعد از چند دقیقه گفت: آقا دو تا خط به اسمشه. + خیلی خوب. حالا چک کن ببین تو اینستاگرام و واتساپ و اینجور پیام رسان ها، با کیا در ارتباطه و چه فعالیت هایی داره. هر اطلاعاتی که تونستی به دست بیار. خیلی مهمه رسول. - چشم آقا. سعیمو می کنم. آقا محمد گفت فعالیت هایِ الکساندر رو تو پیام رسان هایِ مختلف چک کنم. + چشم آقا. سعیمو می کنم. - سعی می کنی؟ یا خدا... ای وایِ من... حواسم نبود... تازه فهمیدم چه گافی دادم. لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. خب آقا محمد، برادرِ من، یه بار منو ضایع نکن، شاید خوشت اومد. هول شده بودم. + یعنی...... چیزه........ منظورم اینه که..... خیالتون راحت... حتما انجامش میدم. - اگه خواستی از بچه هایِ سایبری هم کمک بگیر. خبرشو بهم بده. - چشم آقا. + خسته نباشی. - مخلصیم. آقا محمد رفت تو اتاقش و منم مشغول کارم شدم و به خودم قول دادم همه سعیمو بکنم که دیگه گاف ندم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن1: محمد داشت سکته می کرد.😳😱😐💔🤦🏻‍♀😂 پ.ن2: این همه میگین محمد رسول رو ضایع می کنه. بفرما. الان که بهش گفت هیچ کس تو کارایِ کامپیوتری، به گرد پات هم نمی رسه.😌😎✌️🏻 پ.ن3: و رسول باز هم گاف می دهد و توسط محمد ضایع می شود.😐💔🤦🏻‍♀😂 لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" رفتم تو اتاقم. سرمو گذاشتم رو میز و چشمامو بستم تا یکم استراحت کنم که یهو صدایِ ایول رسولو شنیدم. مثلِ برق از جام پریدم. صد دفعه بهش گفتم انقدر بلند نگه ایول. کو گوشِ شنوا؟ آخرش من از دستِ رسول، یا خودمو می کشم، یا دیوونه میشم و سر به کوه و بیابون می زارم. از اتاق بیرون اومدم و رفتم کنارِ میزِ رسول. + چه خبرته رسول؟ باز که سایتو گذاشتی رو سرت. برگشت سمتم. هول شد‌. سریع از جاش بلند شد. - اِ‌...‌ ببخشید آقا... خیلی ذوق کردم...‌ معذرت می خوام. + مثلِ اینکه دلت توبیخ می خواد. نه؟ - ببخشید آقا. واقعا سختمه نگم ایول. اما سیعمو می کنم که از این به بعد آروم تر بگم ایول‌. + رسول... - جانم آقا... + من آخرش از دستِ تو سکته می کنم. - اِ. آقا. این چه حرفیه؟ خدا نکنه. هر دو خندیدیم. + خب حالا چی شده که انقدر ذوق کردی؟ - آقا بالاخره بعد از یک ساعت تونستم با کمک علی سایبری گوشیشو حک کنم و وارد برنامه هاش بشم. + آفرین. خسته نباشین. - مخلصیم آقا. + و نتیجه؟ - آقا یک اکانت تو اینستاگرام داره. کلا زیاد با کسی در ارتباط نیست. نه تو اینستا، نه واتساپ و نه هیچ پیام رسان دیگه ای. آقا من دنبال کننده هایِ اینستاشو چک کردم. یه نفر هست که خیلی مشکوکه. + چطور؟ - آخه چتایی که با هم می کنن، خیلی عجیب غریبه. انگار رمزی حرف می زنن. + خب اون یه نفر کیه؟ رسول یه عکس نشونم داد. - آقا این پروفایلِ اینستاشه. + خب اینکه یه نیم رخه. تازه اصلا معلوم نیست این نیم رخه خودش باشه. احتمالش هست که فیک باشه. - بله آقا‌. متاسفانه عکسِ کاملی ازش نیست. واسه همینم سیستم نمی تونه شناساییش کنه. + هر طور شده باید بفهمیم کیه و چه ارتباطی بینِ این آقا و الکساندر هست. داوود صدام زد. - آقا محمد. رفتم کنارش. + چی شده؟ - سوژه (الکساندر) از خونش بیرون ‌اومد، سوار ماشین شد و رفت. + سعید و فرشید دارن تعقیبش می کنن. رسول هم از بالا دارَتِش. بعد از ۱۵ دقیقه، تاکسی جلویِ یه رستوران ایستاد و الکساندر پیاده شد و رفت تو رستوران. سعید هم رفت دنبالش. ۵ دقیقه بعد، یه پسر و یه دختر وارد رستوران شدن. قیافه ی پسره خیلی آشنا بود‌. سعید باهام تماس گرفت. - آقا محمد یه دختر و پسر اومدن تو رستوران و کنارِ سوژه نشستن. + سعید می تونی چهرشونو ببینی؟ - بله آقا. + یه عکس ازشون بگیر که چهره ی هر دوتاشون مشخص باشه. فقط حواست باشه نفهمن. - چشم. بعد از چند دقیقه، سعید چند تا عکس برام فرستاد. الکساندر و همون دختر و پسر که سرِ یه میز نشسته بودن و مشغول صحبت بودن. تو یکی از عکسا، دختره داشت چند تا کاغذ به الکساندر می داد. خوب که دقت کردم، پسرَ رو شناختم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم:م. اسکینی پ.ن1: باز این رسول گاف داد.😐🤦🏻‍♀😂 پ.ن2: وای خدا... بیچاره محمد.🤦🏻‍♀💔😢😂 پ.ن3: پسرِ کیه؟🧐🤔 لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" نیم رخشم خیلی واسم آشنا بود. الان دیگه مطمئن شدم. خودش بود. محسن، محسن محتشم. از بچگی با هم تو یه محله بزرگ شدیم. با هم دیگه دوست بودیم. هر دو کنکور دادیم و تو یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم. اما نمی دونم چی شد که محسن همون ترم اول، دانشگاه رو ول کرد. چند روز بعدشم خیلی ناگهانی اسباب کشی کردن و رفتن یه جایِ دیگه. یه خواهر کوپکتر از خودش به اسم مونا داشت. خواهرش اصلا محرم و نامحرمی سرش نمی شد. منم زیاد ازش خوشم نمیومد. یادمه قبل از اینکه اسباب کشی کنن و برن، مادرش چند بار بحث ازدواج من و دخترشو پیش کشید. عزیز هم هر دفعه در جوابش می گفت: این دو تا زمین تا آسمون با هم فرق دارن و به درد هم نمی خورن. باورم نمی شد. رفیق سابقم، کسی که یه زمانی می خواسته مثلِ من بشه، کسی که می خواسته از کشور و مردمش دفاع کنه، داره بر علیه ایران و کسایی مثلِ من کار می کنه و با یه جاسوس در ارتباطه. حدس می زدم اون دختر هم خواهرش باشه. هیچ وقت تو صورتِ خواهرش نگاه هم نکردم. تو صورت هیچ نامحرمی نگاه نکردم. عطیه، اولین و آخرین نفر بود. با صدایِ رسول، از فکر و خیال بیرون اومدم. - آقا، آقا محمد... + بله؟ - چیزی شده؟ + چطور؟ - آخه هر چی صداتون زدم، متوجه نشدین. + ببخشید. حواسم نبود. رسول... - جانم آقا؟ + ببین سیستم این عکسا رو شناسایی می کنه. - چشم آقا. زیر لب گفتم: هر چند که می شناسمشون. رفتم کنارِ میزِ داوود. + داوود سریع برو همین رستورانی که الکساندر رفته. وقتی بیرون‌ اومد، تعقیبش کن. - چشم آقا. داوود رفت. ۱۵ دقیقه بعد، الکساندر بیرون اومد و داوود رفت دنبالش. با سعید تماس گرفتم. - جانم آقا؟ + سعید حواست به این دختر و پسری که همراه الکساندر بودن باشه. از رستوران که بیرون اومدن، حتما برو دنبالشون. مواظب باش گمشون نکنی. - چشم آقا. خیالتون راحت. بعد از یک ساعت، سعید برگشت‌. + سلام سعید. خسته نباشی. چی شد؟ - سلام آقا. ممنون. رفتم دنبالشون. آدرسشونو پیدا کردم. + دستت درد نکنه. - خواهش می کنم. فقط.... یه چیزی + چی؟ - آقا وقتی تو رستوران بودن، دختره چند تا کاغذ داد به الکساندر. نتونستم بفمم محتوایِ کاغذا چیه. اما مطمئنم مهم بود. چون الکساندر خیلی سریع کاغذا رو گذاشت تو کیفیش. + اینا حتما قبلش با هم هماهنگ کردن. فکری به سرم زد. رفتم سمتِ میزِ رسول. هدفون تو گوشش بود. هر چی صداش زدم، نشنید. هدفونشو برداشتم و گذاشتم رو میز. برگشت سمتم و بلند شد. - ببخشید آقا، متوجه حضورتون نشدم. سعید گفت: اوه اوه. چه با ادب. رسول چشم غره ای به سعید رفت. سعیدم رفتم و نشست پشتِ میزِ خودش. + رسول چک کن بیین از یه هفته پیش تا الان این پسره و الکساندر با هم تماسی داشتن یا نه. - چشم آقا. نشست پشت سیستم و مشغول برسی شد. بعد از چند دقیقه گفت: آقا یه بار ۶ روز پیش و یه بار هم دیروز ساعت ۱۰ صبح با هم حرف زدن. + پیام چی؟ پیام ندادن؟ چت نکردن؟ دوباره مشغولِ برسی شد. - آقا دیروز ساعت ۹:۴۵ صبح این پسره تو واتساپ به الکساندر پیام داده. اما همون طور که گفتم، رمزی با هم حرف زدن. پسره گفته: سلام. اگه دیر برسی، غذا سرد میشه و از دهن میفته. الکساندر هم گفته: امروز عصر. باهات تماس می گیرم. ۱۵ دقیقه بعد هم به مدت یک دقیقه، با هم تلفنی صحبت کردن. با خودم زمزمه کردم‌. + اگه دیر برسی، غذا سرد میشه و از دهن میفته. رسول گفت: آقا به نظرتون منظورش از غذا چیه؟ + نمی دونم. اما مطمئنن به قرارِ امروزشون و اون کاغذا مربوط میشه. راستی، سیستم محسن رو‌ شناسایی کرد؟ خیلی تعجب کرد. - محسن؟ شما از کجا می دونید اسمش محسنه؟ + قبلا با هم دوست بودیم. تا زمان کنکور و دانشگاه هم این دوستی ادامه داشت. اما اون از دانشگاه انصراف داد. دیگه هم ازش خبری نشد. - کی اینطور. + آره. خیلی وقته که ازش بی خبرم. یه جورایی فراموشش کرده بودم. اطلاعاتشو بگو. عکس محسن و اطلاعاتشو آورد رو سیستم... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن1: پسره دوستِ سابقِ محمده.😳😱 پ.ن2: مادر پسره می خواسته دخترش با محمد ازدواج کنه.🤦🏻‍♀😂 پ.ن3: رسول با ادب می شود.😐 (البته با ادب هست.)سعید بهش تکیه انداخت.😂 لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" - محسن محتشم. متولد ۱۳۶۵/۱۰/۲ در تهران. ۳۵ سالشه و مجرده. لیسانس گرافیک داره. ۴ سال پیش رفته انگلستان. اونجا هم فوق لیسانس گرافیک می گیره. خیلی زرنگ و فرزه و روابط عمومیش عالیه. اما وضع مالی خوبی نداشته و به زور خرج خودش و خواهرشو و مادرشو در میاورده. الانم ۳ هفته ای میشه که همراهِ خواهرش و مادرش برگشتن ایران. + یعنی یک هفته قبل از الکساندر اومدن. - بله آقا. دقیقا. + حالا اطلاعات خواهرشو بگو. - مونا محتشم. متولد ۱۳۷۱/۲/۵ در تهران. ۲۹ سالشه و مجرده. فوق دیپلم ریاضی داره. ۴ سال پیش همراه برادرش رفته انگلستان و مثلِ برادرش خیلی اجتماعی و زرنگه. لیسانس نقاشیشم تو انگلستان گرفته. + دستت درد نکنه رسول. خسته نباشی. - مخلصیم آقا. + فقط یادت نره. تِلِفُنایِ الکساندر و محسن و خواهرش باید شنود بشه. اگه تماسِ مشکوکی گرفتن، خبرم کن. - چشم. + چشمت بی بلا. رفتم پیشِ امیر. + امیر جان... - جانم آقا... + باید درباره ی محسن و مونا محتشم تحقیق کنی. هر اطلاعاتی که تونستی بدست بیار. خبرشو بهم بده. - چشم آقا. یک روز بعد قرار بود وقتی الکساندر از خونش بیرون اومد، سعید و فرشید وارد خونش بشن و اونجا دوربین و شنود کار بزارن. رسول هم همراهشون رفته بود تا لپتابشو باز کنه. ساعت ۱۰ شب بود. علی سایبری که پشت سیستم رسول نشسته بود و مراقب خونه ی الکساندر بود، صدام زد و گفت: آقا محمد، سوژه از خونش بیرون اومد. با داوود تماس گرفتم. - جانم آقا؟ + داوود الکساندر اومد بیرون. - آقا خیالتون راحت. دنبالشم. + خوبه. اگه خواست برگرده، خبر بده. - چشم آقا. سعید و فرشید و رسول یک کوچه پائین تر منتظر بودن. علی بهشون خبر داد و دست به کار شدن. کنارِ علی نشستم. به کمک دوربینی که همراه فرشید بود، می دیدیمِشون‌. سعید و فرشید، هر جا لازم بود، دوربین و شنود کار گذاشتن. همه جایِ خونه رو گشتن‌. سعید یه سری کاغذ پیدا کرد. از همشون عکس گرفت و بعدم گذاشت سرِ جاشون. قبل از اینکه بچه ها برن، یه فلش به رسول دادم و گفتم همه ی اطلاعاتی که توی لپ تابِ الکساندر هست رو کپی کنه رو فلش. رسول رفت سراغِ لپ تاب الکساندر و مشغولِ باز کردن قُفلِش شد. بعد از ۱۵ دقیقه، بالاخره تونست با کمک علی سایبری، قفلِشو باز کنه. صدایِ ایولِ رسولو شنیدم. ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی بهش نگم و بزارم کیفِشو ببره. رسول گفت: آقا اگه بخواین، می تونم همه اطلاعاتی که رو لپ تابش هست رو پاک کنم. + نه رسول، نه. به هیچ وجه چنین کاری نکن. - چرا آقا؟ + رسول جان، الان وقت نداریم. وقتی برگشتین سایت، چراشو بهت میگم. اگه کارتون تموم شده، زود بیاین بیرون. - چشم آقا. چند دقیقه بعد، بچه ها از خونه بیرون اومدن. ۱۰ دقیقه بعد هم، الکساندر رسید و سریع رفت سراغِ لپ تابش. یه هدفون از علی گرفتم و گذاشتم رو گوشم. با یه نفر تماس تصویری گرفت. می تونستم تصویرِ کسی که باهاش تماس گرفته بود رو ببینم. باورم نمی شد... خودش بود... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن1: محمد رسولو ضایع نکرد.😃 به افتخارِ محمد و رسول.👏🏻😂 پ.ن2: الکساندر با کی تماس تصویری گرفت؟🤔 چرا محمد انقدر تعجب کرد😉😊✨ لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" خودش بود. شارلوت والر. الکساندر با همون لهجه ای که داشت گفت: سلام عزیزم. خوبی؟ خیلی تعجب کردم. چرا بهش گفت عزیزم؟ نکنه... وای... باورم نمیشه... - سلام. بد نیستم. زود کارتو بگو. باید برم. + ببین، یه سری اطلاعات پیدا کردم که اگه ببینیشون، به قولِ ایرانی ها، شاخ در میاری. - خیل خب. بفرست. + الان می فرستم. بعد از چند دقیقه، الکساندر گفت: رسید؟ - آره. + نتیجه؟ - سوختن. + چی؟ - یعنی معنی سوختن رو نمی دونی؟ + چرا، می دونم. اما...... اما امکان نداره سوخته باشن. - منابعت کِی بهت گفتن بری و اطلاعات رو ازشون تحویل بگیری؟ + ۶ روز پیش. شارلوت خیلی عصبانی بود. اینو می شد از صداش فهمید. با داد گفت: هر وقت منابعت بهت میگن بری و ازشون اطلاعات بگیری، همون لحظه برو و اطلاعات رو بگیر و بفرست واسه من. وقتی ۶ روز صبر می کنی، طبیعیه که تاریخ انقضایِ اطلاعات بگذره و سوخته به حساب بیان. اصلا واسه چی ۶ روز معطل کردی؟ + خب.... خب ازشون خواستم اطلاعات بیشتری به دست بیارن، تا همه رو با هم برات ارسال کنم. - واقعا که‌... اگه یه بار دیگه چنین حماقتی بکنی، من می دونم و تو. واسه همیشه می زارمت کنار... + خیالت راحت.‌ دیگه همچین اتفاقی نمیفته. قول میدم. فقط.... - فقط چی؟ + قرارِ ازدواجمون چی میشه؟ - وقتی ماموریتت رو درست و کامل انجام دادی، با هم ازدواج می کنیم. از اول هم قرارِمون همین بود. Ok؟ + Ok. - من باید برم. بای‌. الکساندر خواست چیزی بگه، که شارلوت قطع کرد. هدفونو برداشتم. پس حدسم درست بود. این دو تا قراره با هم ازدواج کنن. با صدایِ علی، به خودم اومدم. - آقا اگه دیگه کاری با من ندارین، برم بخشِ سایبری. یه سری از کارام مونده. + دستت درد نکنه علی جان. خسته نباشی. - ممنون آقا. فعلا با اجازه. + به سلامت. علی رفت. بعد از چند دقیقه، رسول و سعید و فرشید هم رسیدن. + بچه ها خسته نباشین. با هم گفتن: ممنون آقا. سعید و فرشید هر کدوم رفتن سرِ میزایِ خودشون. رسول گفت: آقا چرا نزاشتین اطلاعاتو از رو لپتابش پاک کنم؟ + معلومه. چون اگه این کارو می کردی، قطعا متوجه می شد که زیر نظرِش داریم و فرار می کرد. - آقا ما به راحتی می تونستیم دستگیرش کنیم. مگه الکساندر متهم اصلی پرونده نیست؟ + نه.... یعنی نمی دونم. من احتمال میدم متهم اصلی کسِ دیگه ای باشه. فلشی که بهش داده بودم رو از جیبش بیرون آورد و با لبخند گفت: خب حالا با این فلش چیکار کنیم؟ + به نظرِ خودت باید باهاش چیکار کنیم؟ لبخندی که رو لباش بود، خشک شد. من نمی دونم چرا وقتی جوابِ یه سوال رو می دونه، دوباره می پرسه... - باید برسی کنیم ببینیم چه اطلاعاتی توشه. + آفرین. فلشو ازش گرفتم و گفتم: فعلا برو خونه. فردا که برگشتی و وقت داشتی، با هم برسیش می کنیم. - آقا من الانم وقت دارم. بیاین بریم اتاقِتون. اطلاعاتِشو برسی کنیم. خواست بره که دستشو گرفتم. آروم گفتم: رسول جان، تو الان نزدیکِ ۲۴ ساعته که خونه نرفتی‌. خانمت گناه داره. تازه اولایِ زندگیتونه. باید تا می تونی، کنارش باشی و تنهاش نزاری. فعلا برو خونه. فردا صبح که اومدی، برسی می کنیم. - آقا الان همه بچه ها مشغولِ کارن. نمیشه که فقط من برم خونه. + بچه ها خودشون شعور دارن و وضعیت تو رو درک می کنن‌. در ضمن، قرار نیست فقط تو بری خونه. فرشید هم ۲۴ ساعته که نرفته خونشون. اونم باید برسونی. - آخه آقا.... + رسول به جونِ خودم اگه بخوای بهانه بیاری و نری خونه، همین الان حکم اخراجِتو میدم دستت. خیلی ترسید. - آقا من غلط بکنم نرم خونه. چشم. همین الان میرم. رفت سمتِ میزش و هول هولی وسایِلِشو جمع کرد. خندیدم و گفتم: وقت دنیا رو می گیری رسول‌. حتما باید تحدیدت کنن که حرف گوش کنی؟ خندید و بغلم کرد. فرشید رو هم راضی کردم و هر دو رفتن خونه هاشون. ساعت ۱۲ شب بود. داشتم از خستگی بی هوش می شدم. نایِ بالا رفتن از پله ها رو نداشتم. رفتم سمتِ میزِ محسن. محسن جاشو با داوود عوض کرده بود و ت.‌میم الکساندر بود. نشستم پشتِ میزش. سرمو به صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم. نفهمیدم کِی خوابم برد... ادامه دارد... ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن1: شارلوت و الکساندر قراره با هم ازدواج کنن.😳 پ.ن2: و باز هم رسول ضایع می شود.😐💔🤦🏻‍♀😂 این دفعه واقعا تقصیر خودش بود. چرا وقتی جواب یه سوال رو می دونه، دوباره می پرسه؟😐😂 پ.ن3: نزدیک بود رسول اخراج بشه. خب حرف گوش کن. انقدر وقت دنیا رو نگیر.🤨😂 پ.ن4: آخی... محمد انقدر خسته بود، که حتی نرفت اتاقش... رو صندلی خوابش برد...😢💔 لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ "مدافع عــ♥️ــشق" فردا صبح، رسول اومد. هر دو رفتیم اتاقِ من تا فلشی که اطلاعات لپتاب الکساندر روش بود رو برسی کنیم. اول رفتیم سراغِ فایل های صوتی. اولی رو پلی کردم. هر دو با دقت گوش می دادیم. یه سری اطلاعات سری و محرمانه درباره ی نیروگاه ها و کارخونه های مهم کشور بود. واقعا برام تعجب آور بود که چطور تونسته این اطلاعات رو بدست بیاره. محتوایِ بقیه ی فایل ها هم همین بود. اگه این اطلاعات می رسید دستِ MI6، خیلی برامون گرون تموم می شد. چند تا عکس و کلیپ هم بودن. اونا رو هم برسی کردیم. یه سری نامه و اطلاعات مهم بودن. بالاخره بعد از ۳ ساعت، برسی تموم شد. رسول پرسید: آقا یعنی محسن محتشم و خواهرش این اطلاعات رو بدست آوردن؟ + مگه سعید و فرشید رفت و آمد های محسن و خواهرش رو چک نمی کنن؟ - آره، درسته. چک می کنن. + مگه رفت و آمداشون مشکوک نیست؟ - چرا آقا. خیلی مشکوکه. + پس نتیجه می گیریم که محسن و خواهرش منبع های الکساندر هستن و اونا این اطلاعات رو بدست آوردن. - اگه خدایی نکرده این اطلاعات بیفته دستِ MI6 که... + نمیفته رسول... نباید بیفته دستشون. ما نمی زاریم. مکث کردم. فکری به سرم زد. + رسول... - جانم آقا؟ + باید لپ تاب الکساندر رو ویروسی کنی. - چه جور ویروسی؟ + باید جوری باشه که نتونه چیزی واسه کسی ارسال کنه و مجبور بشه واسه درست شدن لپتابش، فلشش کنه. چشماش داشت از حدقه می زد بیرون. + چیه؟ چرا این جوری نگاه می کنی؟ با تعجب گفت: آقا اگه لپتابشو فلش کنه که... بقیه حرفِشو خورد. + درسته. اگه فلشش کنه، همه ی اطلاعات روش پاک میشه. خودمم اینو می دونم. واسه همینِ که میگم باید ویروسی بشه. فهمید هدفم چیه. چند ثانیه بعد، لبخندی زد و گفت: آقا شما معرکه این. فکرِ همه جاشو کردین... خیلی تعجب کردم. آقا محمد گفت لپتاب الکساندر رو ویروسی کنم. جوری که مجبور بشه فلشش کنه. واقعا برام تعجب آور بود. تازه فهمیدم قصدش چیه. خدایا! می خوام یه چیزی بگم. اصلانم هدفم خود شیرینی نیست. فقط جونِ من، ضایم نکنه. خودمو به خودت می سپارم. لبخندی زدم و گفتم: آقا شما معرکه این. فکر همه جاشو کردین. - ممنون. الهی شکر. ضایم نکرد. با صدایِ آقا محمد به خودم اومدم. - رسول جان، زودتر برو کاری که گفتم رو انجام بده. + چشم آقا. فقط... - فقط چی؟ + من یه کاری کردم... - من یه کاری کردم. با نگرانی گفتم: یا خدا... چیکار کردی رسول؟ - نه آقا. نگران نباشین. کارِ بدی نکردم. نفسِ راحتی کشیدم. + خدا رو شکر. - اِ... آقا... خندیدم. + بگو ببینم چی کار کردی. - آقا من تونستم لپ تاب و گوشی محسن محتشم رو هم حک کنم. تو اونا هم یه سری اطلاعات بود که براتون فرستادم. + آفرین رسول... آفرین..‌. کارت عالی بود. با لبخند گفت: مخلصیم آقا. درس پس میدیم. رسول رفت پائین. فکرم خیلی مشغول بود. نگاهم به انگشتری افتاد که عطیه واسه سالگرد ازدواجمون بهم هدیه داد. یهو دلم هواشو کرد. حتی شنیدن صداشم، می تونست آرومم کنه. گوشیمو برداشتم و باهاش تماس گرفتم. مثلِ همیشه، بعد از دو بوق، جواب داد و صداش تو گوشم پیچید... ادامه دارد..‌. ✍🏻 به قلم: م. اسکینی پ.ن1: محمد چه فکری کرد.😲👌🏻👏🏻 پ.ن2: خدا رو شکر رسول ضایع نشد.🤲🏻😂 پ.ن3: خدا رو شکر رسول گاف نداد و کارِ بدی نکرد.😐😂 لینک کانال👇🏻 https://eitaa.com/khademngoo
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💐ویژه (ص) 🔷زندگی حضرت (ص) 🔶قسمت اول : تولد تا پنهان کردن
16.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷زندگی حضرت (ص) 🔶قسمت چهارم 🔸🔹🔶🔷🔸🔹🔶🔷
♥️🍃 بزرگترین سرمایه را داریم حواسمان هست؟؟ خدمتِ علیه‌السّلام🌱 رسید و گفت: فقیرم؛ فرمودند: نیستی؛ گفت: فقیرم باور کنید؛ فرمودند: نه نیستی؛ گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید؛ و حال و روزش را تعریف کرد: و گفت که چقدر، دست‌هایش خالی‌ست و چه سختی‌هایی شب و روز می‌کشد؛ ولی امام علیه‌السّلام، هنوز فقط نگاهش می‌کردند. گفت: به خدا قسم که چیزی ندارم؛ فرمودند: اگر صد دینار به تو بدهم، حاضری بروی و همه‌جا بگویی که از ما متنفری؟ از ما فرزندانِ ﷺ؛🍃 گفت: نه به خدا قسم! فرمودند: هزار دینار؟ گفت: نه به خدا قسم! فرمودند: ده‌ها هزار دینار؟ گفت: نه، باز هم دوستتان خواهم داشت؛ فرمودند: چطور می‌گویی فقیر هستی، ولی چیزی داری، که به این قیمتِ گزاف هم نمی‌فروشی؛ چطور می‌گویی فقیری، وقتی کالای عشق به ما🌱 داراییِ تو است...