✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_2
#عطیه
۳ روز می شد که محمد خونه نیومده بود.
امروز سالگرد ازدواجمون بود. اولش ترسیدم و با خودم گفتم: نکنه فراموش کرده باشه؛ اما وقتی خوب فکر کردم، دیدم تو این چند سال، هیچ وقت فراموش نکرده.
چند روز بود زیاد حالم خوب نبود. همش سرگیجه و سر درد داشتم. دیروز سرِ کارم، حالم بد شد.
امروز قرار بود فاطمه (خواهر محمد) و همسرش و بچه هاشون بیان، تا محمدو غافلگیر کنیم.
ساعت ۱۲ و نیم بود که برگشتم خونه.
سرِ راه، کیکی رو که سفارش داده بودم رو گرفتم.
یک هفته پیش که با محمد رفتیم بازار، وقتی داشت با تلفنش حرف می زد و حواسش نبود، رفتم تو یه مغازه ی انگشترفروشی و یه انگشتر عقیقِ قرمز که ذکرِ "یا علی" روش حک شده بود، رو انتخاب کردم و واسه محمد خریدم.
خیلی ذوق داشتم.
با کمک عزیز، خونه رو مرتب کردیم.
یکم استراحت کردیم.
ساعت ۴ و نیم بود که فاطمه اینا رسیدن. محمد هنوز نیومده بود.
خواستم بهش زنگ بزنم؛ اما فکر کردم اگه خودش کاری نداشته باشه، میاد خونه و شاید اگه بهش زنگ بزنم، دیگه غافلگیر نشه.
چراغا رو خاموش کرده بودیم و منتظرِ محمد بودیم.
ساعت ۹ بود که صدایی از تو حیاط اومد.
از پنجره نگاه کردم. محمد بود. چند بار من و عزیز رو صدا زد؛ اما جواب ندادیم تا نقشه خراب نشه.
می دونستم حتما نگران شده؛ اما خب چاره ای نبود. باید غافلگیر می شد.
در اتاق باز شد و محمد اومد تو...
#محمد
یهو چراغا روشن شد. فاطمه اینا هم اومده بودن.
همه با هم گفتن: سوپرایز.
خیلی شُکه شده بودم. با تعجب نگاشون می کردم.
بعد از چند ثانیه، همه خندیدیم.
امید و مهدی و زینب (بچه هایِ فاطمه) بدو بدو اومدن بغلم.
محکم بغلِشون کردم و بوسیدَمِشون.
بعدم با بقیه سلام و احوال پرسی کردم.
بعد از شام، کلی با هم صحبت کردیم و با بچه هایِ فاطمه بازی کردم.
بعد از خوردن کیک، فاطمه اینا رفتن.
عطیه مثلِ همیشه نبود. رنگش پریده بود.
با نگرانی پرسیدم: عطیه جان، حالت خوبه؟
- آره.
+ مطمئنی؟
- آره، فقط یکم خستم.
کادویی که واسش گرفته بودمو دادم بهش.
+ بفرمائید.
- این چیه؟
+ باز کن ببین چیه.
کاغذ کادوشو باز کرد. بعدم درِ جعبه رو باز کرد.
یه گردنبندِ فیروزه.
خیلی خوشش اومد. ذوق زده گفت: وای... چه قشنگه... دستت درد نکنه...
لبخندی زدم.
+ قابلتو نداره.
- صبر کن، الان میام.
رفت تو اتاق و با یه کادو برگشت.
+ بفرمائید.
کاغذ کادوشو باز کردم. یه جعبه ی کوچیک بود. درِ جعبه رو باز کردم.
یه انگشترِ قرمزِ عقیق، که روش ذکرِ "یا علی" حک شده بود.
واقعا قشنگ بود.
+ ممنونم. چه با سلیقه.
- خواهش می کنم. خیلی به دستت میاد.
یکم با هم صحبت کردیم و بعدم خوابیدیم.
صبح شد.
از دیشب تو فکرِ عطییَم.
رنگش پریده. صبح هم حالت تهوع داشت و حالش بد شد. خیلی نگرانش بودم.
+ عطیه جان...
- جانم...
+ مطمئنی حالت خوبه؟
- آره. چطور؟
+ آخه رنگت پریده.
- چیزی نیست. یکم استراحت کنم، خوب میشم.
داشتیم با هم حرف می زدیم که یهو حالش بد شد. سر درد و سر گیجه هم داشت.
با کلی اصرار، بالاخره قبول کرد بریم بیمارستان.
دکتر یه سری آزمایش و دارو براش نوشت.
خیلی نگرانش بودم.
منتظرِ جواب آزمایش بودیم که مسئول آزمایشگاه فامیلیِ عطیه رو صدا زد...
#عطیه
حالم اصلا خوب نبود. داشتم با محمد حرف می زدم که دوباره حالم بد شد.
سریع رفتم سرویس. صبح هم بعد از صبحانه، حالم بد شد و بالا آوردم. معدم خالیه خالی بود و می سوخت. سردرد و سرگیجه هم که اَمونمو بریده بود.
با اصرارِ محمد، حاضر شدم و رفتیم بیمارستان. ۱۰ دقیقه بعد از آزمایش، مسئول آزمایشگاه که یه خانم تقریبا ۴۰ ساله بود، فامیلیمو صدا زد.
- خانم محمدی.
رفتم سمتش.
+ بله؟
به کاغذی که دستش بود نگاه کرد و گفت: جواب آزمایش شما...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: سالگرد ازدواجشون بود.😉
پ.ن2: جواب آزمایش عطیه چیه؟🤔 مشکلی داره؟😱
https://eitaa.com/khademngoo
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_3
#عطیه
- جوابِ آزمایشِ شما، مثبته.
+ خب این یعنی چی؟
- یعنی شما باردارین. تبریک میگم.
باورم نمی شد.
لبخندی زدم.
با صدایی کهخودمم به سختی شنیدم، گفتم: ممنون.
برگه ی آزمایش رو گرفتم.
حسِ عجیبی داشتم. خیلی خوشحال بودم.
سرم گیج می رفت. دستمو به دیوار تکیه دادم که نَیُفتَم.
محمد با دیدنم، به سمتم اومد.
استرس و نگرانی، تو چشماش موج می زد.
با نگرانی پرسید: عطیه خوبی؟
+ آره. فقط یکم سرم گیج میره.
- بیا بشین اینجا. یکم استراحت کن.
نشستم رو صندلی.
دکتر برام یه سری دارو تجویز کرده بود. محمد رفت تا داروهامو بگیره. نمی دونم چه جوری بهش بگم داره پدر میشه.
سرمو به دیوار تکیه دادم و چشمامو بستم.
با صدایِ محمد، به خودم اومدم.
آروم چشمامو باز کردم.
کنارم نشسته بود.
- عطیه... عطیه جان... خوبی؟ کجایی؟
+ هیچ جا، همین جام.
- الان بهتری؟
+ آره.
- پس پاشو بریم خونه.
رفتیم سمتِ ماشین.
محمد درو برام باز کرد. آروم نشستم. خدا رو شکر سرگیجم بهتر شده بود...
#محمد
چند دقیقه بعد، عطیه اومد سمتم. یه کاغذ دستش بود. یه دفعه وایساد و دستِشو به دیوار تکیه داد.
رفتم سمتش.
با نگرانی گفتم: عطیه خوبی؟
- آره. فقط یکم سرم گیج میره.
به صندلی اشاره کردم و گفتم: بیا بشین اینجا. یکم استراحت کن.
نشست رو صندلی. منم رفتم داروخانه و داروهاشو گرفتم. بعدم رفتیم سمتِ ماشین.
درو براش باز کردم. وقتی نشست، درو بستم و خودمم نشستم. ماشینو روشن کردم و رفتم سمتِ خونه.
.......
چراغ قرمز شد و وایسادم.
نگاهی به عطیه کردم.
سرشو به شیشه تکیه داده بود. لبخندی رو لباش بود.
چند بار صداش زدم؛ اما انقدر تو فکر بود، که متوجه نشد.
دستمو جلو صورتش تکون دادم.
- بله؟ چیزی شده؟
لبخندی زدم.
+ کجایی؟ چند بار صدات زدم. متوجه نشدی.
- ببخشید. حواسم نبود.
+ جوابِ آزمایشت چی شد؟
- بریم خونه. بهت میگم.
+ عطیه تو که می دونی من نمی تونم تا خونه تحمل کنم.
- آره، می دونم. تا برسیم خونه، از فضولی می ترکی. اما مجبوری صبر کنی.
+ فضولی نه. کنجکاوی.
هر دو خندیدیم.
چراغ سبز شد و حرکت کردم.
جلو یه آبمیوه فروشی نگه داشتم و ۲ تا آبمیوه گرفتم.
عزیز اصلا از اینجور چیزا خوشش نمیومد. بهشون اعتماد نداشت و می گفت اینا طبیعی نیستن.
آبمیوه هامونو که خوردیم، حرکت کردم.
رسیدیم خونه.
عزیز رو تخت نشسته بود.
نگرانی از چشماش می بارید.
تسبیحی تو دستش بود و داشت ذکر می گفت.
با دیدنمون، بلند شد.
عطیه رفت پیشِ عزیز.
از پله ها بالا رفتم.
نمی دونم عطیه چی تو گوشِ عزیز گفت که عزیز ذوق زده بغلش کرد و آروم گفت: مبارکه.
+ چی مبارکه عزیز؟ اتفاقی افتاده که من خبر ندارم؟
عطیه گفت: آقا محمد، فال گوش وایسادن، اصلا کارِ خوبی نیست.
+ بله، می دونم. شما درست میگین؛ اما من که فال گوش واینستاده بودم. اتفاقی شنیدم. به هر حال اگه ناراحت شدین، شرمنده.
لبخندی زد.
- دشمنت شرمنده. الان میام. به شما هم میگم چی شده.
رفتم تو اتاق. لباسامو عوض کردم. از اتاق بیرون اومدم و کنارِ عطیه نشستم.
+ خب عطیه خانم! نمی خوای بگی جوابِ آزمایشت چی شد و چی به عزیز گفتی که گفت مبارکه؟
- چرا. الان میگم. فقط..... نمی دونم چه جوری بگم. آمادگیِ شنیدَنِشو داری؟
دلشوره گرفتم.
+ عطیه داری نگرانم می کنی. چیزی شده؟
- نه نه. نگران نباش. اتفاقِ بدی نَیُفتاده.
نفس راحتی کشیدم.
+ پس چی شده؟
نفس عمیقی کشید.
لبخندی زد و گفت: محمد، تو داری بابا میشی...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
پ.ن1: عطیه بارداره.😃😍
محمد داره بابا میشه.🤩
پ.ن2: عکس العمل محمد و جوابِ عطیه تو پارت بعد، خیلی باحاله.😅
https://eitaa.com/khademngoo