#دعوت_به_نماز
🕋 راه دعوت فرزند به نماز 🕋
🍃 رفتار و حال خوب ما [مثل عبادت و نماز ما] ، وابسته به سبک زندگی [یعنی برنامه روزانه] ماست
💧 اگر بخواهم نمازم را سر وقت بخوانم باید همه کارهایم را سر وقت انجام بدهم! اگر بخواهم مؤدبانه #نماز بخوانم باید کلا آدم مؤدبی باشم، اگر بخواهم در نماز متوجه خدا باشم باید در کل زندگی متوجه خدا باشم.
🍃 مثلاً اگر می خواهی فرزندت برای نماز، منظم شود و دستور گوش بدهد، ده تا دستور دیگر برایش درست کن و بگو: نماز هم یکی از آنهاست!
💧 بچه ای که هرکاری دلش می خواهد انجام میدهد، وقتی با نماز «دستوری، تکراری و اجباری» مواجه می شود، نمی تواند تحمل کند.
🍃 بعضی ها میگویند: چه کار کنیم بچه مان نمازخوان بشود؟ مستقیماً روی نماز خواندنش فشار نیاور، بلکه روی برنامه ها و کارهای دیگرش مثل مرتب کردن اتاق، ورزش، غذاخوردن و... تأکید کن،
💧 وقتی اهل برنامه شد، نماز را هم به عنوان یک برنامه انجام می دهد! اما کسی که اهل برنامه نبود، نمی تواند برنامه نماز را انجام بدهد.
📚 #استاد_پناهیان ، چگونه مهربانی خدا را باور کنیم .
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 کلیپ | بهترین نماز
🔶مناسب #عموم_مخاطبین
🎙با بیان استاد پناهیان
🔰نماز چه جوری باشه ما میتونیم بهترین نتیجه رو بگیریم؟
بهترین نتیجه، یعنی همه چیز از نماز بدست بیاوری.
❇️نماز اول وقت...
اول وقت یعنی اینکه به محض اذان گفتن آماده نماز شوی.
اول وقتی که همه کارها رو کنار بگذاری و فقط به نماز فکر کنی.
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
با سلام
برندگان مسابقه نقاشی دهه فجر
برنده نقاشی در رده سنی زیر ۶ سال
نفر اول : مهراد عیوضی ۶ساله تهران
نفر دوم : نرگس قراباغی ۴ساله همدان
برنده نقاشی رده سنی ۷ الی ۱۰ سال
نفر اول : مبینا کیانی پور ۹ ساله اهواز
نفر دوم : فاطیما زارعی ۹ساله
نفر سوم : نرگس رنجبر ۱۰ساله همدان
برنده نقاشی رده سنی ۱۱ الی ۱۵ سال
نفر اول : درسا جعفری ۱۳ ساله خوزستان
نفر دوم : اسما دلگشا ۱۱ ساله اردبیل
نفرسوم : نازنین زهرا قراباغی ۱۲ ساله همدان
لطفا برای دریافت جوایز به آیدی زیر پیام بدید
@banooy_mohajer_62A62
با تشکر 🌹🌹🌹
با سلام 🌹
☘ برندگان مسابقه شعر خوانی و کلیپ
اسم کاربری : محدثه مدبری پور 🎈 🎈 🎈
اسم کاربری : مهربانو 🎈 🎈 🎈
اسم کاربری : سردار دلها 🎈 🎈 🎈
اسم کاربری : رضوان اکبری 🎈 🎈 🎈
اسم کاربری : عسل بانو 🎈 🎈 🎈
اسم کاربری : بهاره 🎈 🎈 🎈
برندگان مسابقه برای دریافت جوایز به آیدی زیر مراجعه کنید
@banooy_mohajer_62A62 🎊 🎊
با تشکر از همگی برای شرکت در مسابقه
🌷🌷🌷
و عذر خواهی از بابت تاخیر در اعلام برندگان
تعدادی از نفرات جوایزشون رو دریافت نکردن لطفا هر کسی مونده اعلام کنه که تا شب واریز بشن
1_5091365863173390641.mp3
6.82M
🌸سالی که نکوست از بهارش پیداست
🏝از امروز تا روز #نیمهشعبان🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_78
کلافه بودبعد یک مکث کوتاه گفت:
_داییت داشت به مامانت میگفت چرا این قدر زود محیاروعروس کردی موقعیت های بهتری هم میتونست داشته باشه،موقعیت هایی بهتر از من!
از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم،یعنی چی این حرفها؟!واقعا گفتنش حالادرست بود؟
عصبی گفتم:_داییم بیخود...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیر علی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت:
_محیا!!
از دست داییم عصبانی بودم
از امیر علی دلخور
_حالا این حرفا چه ربطی به من داشت؟!گناه من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط!
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد
_از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان گوش نکرده بودم
الان توشاید خوشبخت بودی الان...شاید به قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم
_امیر علی میفهمی معنی حرفت رو؟! من الانم خوشبختم ...خیلی خوشبخت!!
- خب من،منظورم این بود که...
-گفته بودم دوستت داشتم..دارم ...خواهم داشت...نه؟!
گرفته گفت:_اگه دوستم نداشتیو میومدم خواستگاریت بازم جوابت...
پریدم وسط حرفش
_مطمئن باش مثبت بود!
خندید به لحن محکمم:
_آخه آدمای اطرافمم شک میندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من
یانه؟!ببخشید انگار هر چند وقت یه بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!!
صورتم و جمع کردم
_آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی باحرفات؟!من اگه قول بدم توبیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم باصدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟دور این حرفها رو خط میکشی؟!
ولکن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یابقیه؟!
آروم ولی از ته دل خندید :
_معلومه که تو...ببخشید!
ابرو بالا انداختم
_نچ این بار جریمه داره!
-شما امر بفرمایید!
خوشحال از خنده اش گفتم:
_اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش باشماست...
دوم اینکه...
سکوت کردم که باصورت خندونش نگاهم کرد
–اولی که به روی چشم ودومی...؟
سرفه مصلحتی کردم وقیافه ام رو جدی گرفتم
- یه دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی...اینبار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی!وسوم اینکههه...
خندید:
_هنوز ادامه داره؟
اخم مصنوعی کردم
_بله که داره ...هزار تا شرط میزارم تا یادت باشه دیگه از این حرفها نزنی!
خنده اش بلندتر شد که گفتم:
_سرراه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر!مغزم باز میشه بهتردرسمو یاد میگیرم!
ابروهاش بالاپرید
_شوخی می کنی؟
-خیلیم جدی ام!
باخنده لبهاش رو جمع کرد توی دهنش
_چشم ولی مگه بچه ای تو؟!
-چه ربطی داره ؟!دوست دارم خب،از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یه بسته پاستیل
برام بخری باهات آشتی میکنم!
کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده!
نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید!
-قربون این شرطهای کوچیک و دلِ بزرگت بشم!
اخم کردم
_نمیخوادقربون بشی... راست میگی دیگه این حرفا رو نزن!
خنده اش کم شد
- چشم ...حالادیگه اخم نکن دوبسته پاستیل برات میخرم خوبه؟!
ذوق زده دستهام رو بهم کوبیدم
_جدی؟؟آخ جون!
میخوای سه بسته بخر که کلا رفع
دلخوری بشه!
اینبار قهقه زد
_اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم..
لبخند خوشحالی زدم و نفس بلندی کشیدم
-ولی امیرعلی جدا از حرص خوردن من دیگه این حرفها رو نگو ناشکریه ...خدا قهرش میگیره ها!
چرا فکر می کنی کمی؟!
نفسش رو با یک آه بیرون داد
- من ناشکری نکردم ... هر وقت می خوام گله کنم از خدا, میرم این
موسسه هایی که افراد بی سرپرست و معلول رو نگه میدارن, اونجا از خودم شرمنده میشم و خدا
رو شکر می کنم و عذرخواهی...می دونم افرادی هستن که زندگی ساده تر و بدتر از ماهم دارن....
اونا رو هم میبینم محیا! خدارو هم روزی هزار بار شکر می کنم که زندگی ساده ای دارم و روزی
حلال درمیارم حتی اگر کم باشه!
-پس تو خوشت نمیاد من رو تو این روزی حلال شریک کنی؟
براق شد
_نه عزیز من این چه حرفیه؟!همه زندگیم رو به پات میریزم !
- پس بیا ودیگه از این حرفها نزن ..چون من فکر میکنم برات غریبه ام! از این به بعد از هر چی
دلخورشدی یا من دلخور شدم بیا دوستانه بهم بگیم نه کنار واژه پشیمونی!باشه؟ قول بده!
انگشت کوچیکم رو گرفتم جلوی صورتش
-قبول؟
انگشت کوچیکش رو حلقه کرد دور انگشتم
_باشه قبول !
اینم شد پیمان دوستی ما کنار عهد همیشگی باهم بودن !...
چقدر خوبه که اول حسِ دوستی
باشه،کنارِهمسر بودنت!!
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_79
عطیه هول کرده تو ماشین نشست و جواب سلام من و امیرعلی روداد
روی صندلی جلو به سمت عقب چرخیدم و رو به عطیه گفتم :مداد برداشتی؟پاک کن؟!
عطیه داشت ذکر می گفت و به گفتن یک آره اکتفا کرد
دوباره گفتم:راستی کارت ورود به جلسه ات که یادت نرفته؟!
غرزد
_میزاری دعامو بخونم یانه...بله برداشتم!تو که از مامان ها بدتری! بیچاره بچه هات قراره
از دستت چی بکشن!
امیرعلی ریز ریز خندید...
من اخم کردم و با اعتراض گفتم: عطی!
متوجه نیم نگاه امیرعلی و ابروهای بالاپریده اش شدم که عطیه وسط دعاخوندنش بلند بلند
خندید
- آخر سوتی دادی جلوش ...بهت هشدار داده بودم ...دیگه کارت با کرامُ الکاتبینه!
_عطی یعنی چی اونوقت؟!
به صورت جدی امیرعلی نگاه کردم
_یعنی عطیه دیگه!
ابروهاش و بالاداد
_آها!بهتر نیست اسمش رو کامل بگی؟!
-از دهنم پرید...یعنی هر وقت اذیتم می کنه...
عطیه پرید وسط حرفم:
_بیا داره میندازه گردن من!به من چه اصلا؟!
چرخیدم سمت عطیه بهش چشم غره رفتم که برام شکلک مسخره ای درآورد!
نگاه امیرعلی میگفت خنده اش گرفته – خب حالا باهم دعوا نکنین!
روبه من ادامه داد
_شماهم سعی کن همیشه اسمها رو کامل بگی ...یه اسم نشونه شخصیت یه نفره و حرمت داره پس بهتره کامل گفته بشه!
مثل بچه ها گفتم:
_چشم دیگه تکرار نمیشه!
دستش اومد بالا که لپم و بگیره که وسط راه پشیمون شدو یاد عطیه افتاد!
عطیه هم انگار متوجه شدو سرفه مصلحتی کرد
_راحت باشین اصلا فکرکنین من حضور ندارم!
خندیدم و امیرعلی هم باچرخوندن صورتش به سمت مخالف من خنده اش رو مخفی کرد!
_اصلاببینم محیا تو چرا اینجایی؟! مگه نگفتی شب مهمون دارین!
_چرا خب...ولی من اومدم بدرقه ات کنم و بهت روحیه بدم کنکورت و خوب بدی.
-بگو از کمک کردن فرار کردم! من بهونه ام!
چرخیدم سمتش
_مگه من مثل توام... یه پا کدبانوام برای خودم!
صورتش رو جمع کرد
-آره تو که راست می گی!...منوکه دیگه رنگ نکن دخترتنبل!وقتی امیرعلی خسته و کوفته اومد خونه و خانوم تازه از خواب ناز پاشده باشین و خونه بهم ریخته که هیچ نهارم
نداشته باشی!
اونوقت کدبانو بودنت معلوم میشه! باز عصری با پای چشم کبود نیای در خونه ما گله و گله گذاری!
امیرعلی که به دعوای زرگری ما می خندید گفت:
_من روخانومم دست بلند نمیکنم و مطمئنم که محیاخانومِ خونست و یه پا کدبانو!
خوشحال شدم از طرفداری های امیرعلی حتی وسط شوخی وبلند گفتم:_مرسی
امیرعلی!عاشقتم !
عطیه می خواست چیزی بگه ولی با حرف من دهنش باز مونده بود و بدون حرف!
عطیه بعد کمی تخس گفت
- چه ذوقی هم میکنه برای من ...به پا پس نیفتی فقط!
زبونم و براش در آوردم که لم داد روی صندلی
_خودم میرفتم راحت تر بودم شما دوتا که نه گذاشتین دعاهام و بخونم ...
نه روحیه بهم دادین ...
فقط نشستین اینجا جلو من با کمال پرویی قربون صدقه هم میرین
امیرعلی با اخم از آینه جلو به عقب نگاه کردو اخطار داد
- عطیه!
عطیه هم لبخند دندون نمایی زد
_جونم داداش...خب راست میگم دیگه...یکم به منم روحیه
بدین!
امیرعلی نتونست اخمش رو حفظ کنه و خنده اش گرفت
- دیشب برات نماز خوندم ... توکل کن به خدا...مطمئنم قبول میشی!
نزدیک حوزه امتحانی بودیم که عطیه با دلشوره وسایلش رو چک می کرد...
لبخند آرومی به صورتش پاشیدم
_هول نکن دختر تو که همه کتابهات و جوییدی دیگه...
پس استرس نداشته باش برو
سرجلسه منم برات دعا میکنم و منتظرم خوشحال و موفق بیای بیرون!
ماشین توقف کردو عطیه آماده رفتن شد
_دستت درد نکنه ...ولی مثل این مامانا نشینی پشت در برام دعا بخونی ها! ...برو با شوهر جونت دور دور همونجوری هم من و دعا کن بعدبیاین دنبالم!
فقط خواهشا حرفهای عاشقانه اتون رو هم بزنین که وقتی من اومدم دیگه سرخر نباشم!
بلند خندیدم و باز ابروهای امیرعلی رفته بود توی هم
_برو دختر حواست و بده به امتحانت عوض این حرفا!
پیاده شدو با خنده برامون دست تکون داد و امیرعلی با خوندن دعای زیر لبی که سمتش فوت می
کرد دستش رو به نشونه خداحافظی بالا آورد ...
عطیه هم دوید وسط جمعیتی که می رفتن برای امتحان سرنوشت ساز کنکــور!
🌹🌿🌹🌿🌹
🌿🌹🌿🌹
🌹🌿🌹
🌿🌹
🌹
|📄🙃 #تایم_رمان |
♥️ #رمان_عشق_با_طعم_سادگی
🖇 #قسمت_80
همون طور که با نگاهم بدرقه اش می کردم گفتم :
بهش گفتین؟!
امیرعلی نگاه از جمعیتی که عطیه وسطشون گم شده بود گرفت:
_نه ... مامان گفت وقتی برگشتیم خونه تو باهاش حرف بزنی!
ابروم بالاپرید
_من؟؟..بزرگتر و صالح تر از من پیدا نکردین؟
خندیدو لپم رو محکم کشید:
- دوستانه دختر خوب ...نه پیدا نکردیم!
اخم مصنوعی کردم و صورتم و از دست امیر علی بیرون کشیدم،
آی کندی لپمو این چه کاریه جدیدا یاد گرفتی؟!
به جای جواب باسرخوشی خندیدو ماشین و روشن کرد...
-آقا امیر محمدو نفیسه جونم میدونن؟!
اخم کم رنگی کردو بدون نگاه کردن به من جواب داد:
-آره امیر محمد مخالفه!
نه صددرصد ولی میگه اگه قبول نکنیم بهتره!
یک تای ابروم بالاپرید:
- چرا آخه؟!
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت –محیا یعنی نمیدونی چرا؟
علی پسرِعمو اکبره ها!!!
شونه هام و بالا انداختم
_خب باشه ربطش؟!
امیر علی پوفی کشید ومن فهمیدم چه حرف مذخرفی گفتم وقتی میدونم دلیلش رو...!!
-حالا اگه جواب عطیه مثبت باشه دیگه مشکلی نیست؟!
خندید به من که این قدر مسخره حرف قبلیم رو پوشوندم ...
با دست آزادش چادرم رو که روی
شونه هام افتاده بود کشید روی سرم!
-شما جواب مثبتو از عطیه بگیر ..نخیر دیگه مشکلی نیست!
آفتاب گیر ماشین رو دادم پایین تا خودم رو توی آینه کوچیکش ببینم!
- اگر منم که از حالا میگم جواب عطیه مثبته!
با خنده سر چرخوند و به من که داشتم سنجاق ریز روسریم رو باز میکردم نگاه کردو چادرم که باز
افتاد روی شونه هام!
-الا داری چیکار می کنی محیا خانوم؟!
بدون اینکه برگردم گفتم:
دارم روسریمودرست میکنم!
-تو ماشین؟ وسط خیابون؟
صداش که می گفت اصلا شو خی نداره! خیلی جدی بود!
متعجب چرخیدم سمتش و دستهام به دو لبه روسریم!
-اشکالی داره؟!از سرم درنیاوردمش که!
اخم ظریفی کرد
- خب شاید بیفته از سرت!
-وا امیر علی حالاکه نیفتاده !مواظبم!
پوفی کرد
- خانومِ من وقتی روسریت و درست میکنی هر چند از سرت نیفته و موهات معلوم نباشه ولی گردنت که معلوم میشه!
حالامیشه زودتر مرتب کنی روسریت رو!؟؟؟؟؟؟
حس دختر کوچولویی رو داشتم که توبیخ شده!
سریع سرچرخوندم و روسریم وتو ی آینه مرتب کردم!
-خب حالا!شب عروسی عطیه قراره چیکار کنم پس؟!!
انتظار نداری که با موهای درست شده و آرایش, روسریم ومثل الان سنجاق بزنم که؟!
اخمش عهلیظ ترشد:
- چرا که نه؟!؟
پس مگه قرار چه جوری باشی؟؟ببینم نکنه قراره سرلخت باشی و شعارمسخره ی همیشگیِ
یه شب هزار شب نمیشه!؟!
جوری جدی گفت که انگار همین فردا عروسی عطیه است!...
من فقط قصدم شوخی بود و فرار از
حس بدی که از کار اشتباهم گرفته بودم!
براق شدم
_ نه خب ...ولی..!
چشمهاش و ریز کرد
_ولی چی محیا؟!
اگر فکر میکنی نمیتونی موهای درست شده ات رو کامل
زیر روسری و چادر نگه داری پس باید بگم بهتره وقتت رو برای آرایشگاه رفتن حروم نکنی!!!
چشمهام گرد شده بود لحن امیرعلی هر لحظه جدی تر میشد!
با بهت گفتم:
_امیرعلی نکنه انتظار داری روبند هم بزنم که آرایشم معلوم نشه ...
عروسیه هامثلا!!!
خنده دار بود هنوز عطیه بله نداده بود ما از حالا سر جلسه عروسی بحث میکردم!
اخم ظریفی کرد
- روبند نه ولی انتظار دارم با چادر قشنگ پوشیده باشی ! همین!.. اونم همیشه حالا از جلسه عروسی دور گرفته تا آشنا !...
حتی جلسه خودمون!..دلخور نشو از حرفم محیا...
من نمیتونم با این مسائل ساده کنار بیام ...
نمیخوام قشنگی که مال منه رو همه ببینن چون اونجوری دیگه مال من نیست !..
درسته که تو خانوم منی ولی وقتی قشنگیت تو خونه با بیرونت یکی
باشه چه فرقی میکنه؟!؟
گاهی نگاه ها تا جاهایی میره که نباید!!!!!
از حرف آخرش خجالت کشیدم!
-امیرعلی من فقط خواستم شوخی کنم!
جدی گفت:
_حتی شوخیش رو هم دوست ندارم! من عاشق این محیام که بیرون این قدر ساده است و پوشیده دلم نمی خواد توی جلسه های مختلف عوض بشه!
نمیگم همیشه همین جوری
باش بالاخره جلسه های شادی یه فرقهایی هم داره!
اما نه با یه دنیا تفاوت!
که نگاه هایی رو که تا حالا نزاشتی هرز بره یک شبه به فنا بره!...
ببین محیا هر چی رو که دوست داری تجربه کنی ارآرایشهای غلیظ و مدل موهای مختلف و هر جور لباسی فقط کنار خود من باش و امتحان کن ...
آزادباش ولی کنار من!!
جایی که فقط نگاه من بتونه فدای خوشگلیت بشه!
هنوز به این بی پروا حرف زدن امیر علی عادت نکرده بودم!!
خجالت کشیده بودم و انگار تب داشتم...
ولی دلم ضعف میرفت از خوشی برای این حساس بودن و غیرتی شدنش روی من...
که حرف ورسم اولِ عاشق شدنِ یه مرد بود!
#ادامه_دارد...
32.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
✅#ورزش_خانگی 🏠
کاری از:#دانش_آموزان_استان
🇮🇷#کردستان
🏃♂🏃♂با #انرژی و #لبخند 😊😊
🏃♂تمرینات ورزشی در خانه برای جلوگیری کردن از چاقی🏃♂
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
15.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
✅#ورزش_خانگی
💢تمرینات آمادگی جسمانی در منزل
🏃♂🏃♂#تمرینات_آمادگی_جسمانی
🏃♂تمرینات ورزشی در خانه برای بالا بردن ایمنی بدن 🏃♂
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #طبق_برنامه_پنج_شنبه_ها:
🌹#آشنایی_باشهدای_عزیز
🕊💐#شهید_سیدابراهیم
🌷#مصطفی_صدرزاده
🌷🕊خلاصه زندگینامه شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
🌸#اززبان_دانش_آموز_دبستانی
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فضای مجازی، جزء مسائل اصلی کشور است!
✿✵✨🍃🌸<❈﷽❈>🌸🍃✨✵✿
هـر شــ🌙ــب
🍃🍂داستــــانهـــای
پنـــــدآمــــــوز🍃🍂
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت:
این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده
تقریباً ۲۰۰ سال از عمرش میگذرد
پیش از اینکه به تو هدیه بدهم
به فروشگاه جواهرات برو
و بپرس که آن را چه مقدار میخرند
دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت
به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان
قیمت دادند
مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو
دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:
ده هزار تومان قیمت کردند
و گفتند بسیار پوسیده شده است
مادر از دخترش خواست به موزه برود
و ساعت را نشان دهد
دختر به موزه رفت و برگشت
و به مادرش گفت:
مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان
این ساعت را میخرد و گفت موزه من
این نوع ساعت را کم دارد و آن را
در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد
مادر گفت: میخواستم این را بدانی
که جاهای مناسب ارزش تو را میدانند
هرگز خود را در جاهای نامناسب جستجو مکن
و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو
کسانی که برایت ارزش قائل میشوند
از تو قدردانی میکنند
در جاهائی که کسی ارزشت را نمیداند
حضور نداشته باش ارزش خودت را بدان
گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی
صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بارالها عنایتی کن
در آستانه لبخند بهار
هیچ پدری شرمنده
هیچ بیماری درد دیده
هیچ چشمی اشکبار
هیچ دستی محتاج
و هیچ دلی شکسته نباشد
شبهای زمستان
یه جورائی خيلى خاصه
از سرما و سپیدی برف
میرسى به هوای دلچسب بهار
الهی هر کجا که هستيد
بهترينهای خداوندى نصيبتون بشه
شبتـ🌙ـون زیبــا🌟
✿⃟🌸 • @khademngoo 🌸• ✿⃟☔️