eitaa logo
کـمیته خـادمین شـهدا🇵🇸
264 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
701 ویدیو
42 فایل
༺کمیته خادمین شهدا شهرستان آران وبیدگل༺ 🔹 خادم کانال @z_ghanei99 ༺ استفاده از مطالب»با ذکر صلوات براے ظھور༺
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر خدایی نکرده ذره ای از "ولایت فقیه" فاصله بگیریم؛ نمی گویم شکست بلکه نابودی ِ ما حتمی ست..! 🌹 🔰کمیته خادمین الشهدا شهرستان آران و بیدگل ╭┅──────────────┅╮ @khademin_aranbidgol_esf ╰┅──────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🪴 🔹بارها شنیده بودم که ابراهیم از این حرف که برخی می گفتند فقط می رویم جبهه برای شهید شدن اصلا خوشش نمی آمد. به دوستانش می گفت: «همیشه بگید تا لحظه ی آخر تا جایی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم. اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد آن وقت شهید می شویم ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم.» 🔰کمیته خادمین الشهدا شهرستان آران و بیدگل ╭┅──────────────┅╮ @khademin_aranbidgol_esf ╰┅──────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱اوایل انقلاب ژیان داشت. بهش می‌گفتم: بابا! این همه ماشین توی پارکینگ موتوریه، چرا یکیش رو برنمی‌داری سوار شی؟ می‌گفت: همین هم از سرم زیاده. از استانداری دو تا حواله‌ی پیکان فرستادند. هر پیکان، چهل و پنج هزار تومان؛ یکی برای صیاد، یکی برای من، صدایش را درنیاوردم. نود هزار تومان جور کردم و ریختم به حساب ناسیونال. تلخ شد. گفت: کی پیکان خواسته بود؟ ماجرا را گفتم. گفت: پولم کجا بود؟ ژیانش را گرفتم، فروختم بیست هزار تومان. بیست و پنج هزار تومان هم برایش وام گرفتم، تا خیالش راحت شد. چند سال بعد، ستاد مشترک ارتش بهش حواله‌ی حج داد. قبول نکرد با پول ستاد برود. پیکانش را فروخت، خرج مکه‌اش کرد. 🌹 🔰کمیته خادمین الشهدا شهرستان آران و بیدگل ╭┅──────────────┅╮ @khademin_aranbidgol_esf ╰┅──────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱حسین موتور می‌راند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط «تپه‌های ذلیجان» ایستاد. پرسیدم: چی شد؟ چرا ایستادی؟ از موتور پیاده شد و گفت: تو بنشین جلو و رانندگی کن. گفتم: چرا؟ گفت: احساس می‌کنم دچار غرور شده‌ام. تعجب کردم، وسط دشت و تپه‌های ذلیجان، جایی که کسی ما را نمی‌دید، چگونه چنین احساسی پیدا کرده بود؟ وقتی متوجه تعجب من شد، در حالی که به تپه کوچک پشت سرمان اشاره می‌کرد، گفت: وقتی به آن تپه رسیدم کمی گاز دادم و از موتورسواری خودم لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم؛ در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شده‌ایم. تا مدت‌ها سوار موتور نمی‌شد ... 🔰کمیته خادمین الشهدا شهرستان آران و بیدگل ╭┅──────────────┅╮ @khademin_aranbidgol_esf ╰┅──────────────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا