✍تجدید بیعت🔻
🗯علاقه ی عجیبی به دیدار با خانواده شهدا داشت.
♨️ به طوری که این دیدار را یک عبادت
می دانست.
🔰با این اعتقاد سعی داشت از ان ها دلجویی کند و دلشان را به دست بیاورد.
💠 او بعد از هر عملیاتی عده ای از بچه های گردانش را در یکی از مساجد شهر جمع می کرد و به اتفاق هم به خانه بازماندگان شهدا می رفتند.
▪️اما قبل از رفتن با سخنان خود بچه ها را از نظر روحی و معنوی اماده می کرد تا با امادگی بیشتری به خانه شهدا بروند.
✍یکی از شب ها که باز عازم خانه شهیدی بودیم می گفت:🔻
▫️برادران این دیدار هم تجدید میثاقی با شهداست.
🔸 و هم باعث دلگرمی خانواده انها
می شود تا فکر نکنند فرزندانشان فراموش شده اند.
🔹و با این عمل به ان ها می گوییم که ادامه دهندگان راه پاک شهیدشان هستیم.
💥وارد خانه شهید که می شدم طنین صلوات بچه ها فضای خانه را پر می کرد.
🗯قبل از همه شهید صالح نژاد دست پدر شهید را می بوسید.
♨️سپس بعد از تلاوت ایاتی از قران سر پا می ایستاد و درباره مقام و منزلت و صبر خانواده های شهدا صحبت می کرد.
🔰پس از ان از دلاوری ها و رشادت های شهید در جبهه و در عملیات سخن
می گفت.
💠 آن گونه که بازماندگان شهید احساس سربلندی و افتخار می کردند.
▪️در پایان با اهدا هدیه ای از جانب
بچه های گردان از ان خانواده محترم شهید قدردانی می شد.
راوی: علی شامر زاده
📚منبع: کتاب رد پای افتاب، ص 43
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍دست نوشته ای از شهید محمود
پور رکنی:🔻
🗯این را حس می کنم که خود کاذب من و نفس اماره منتظر است تا کوچکترین غفلتی کنم تا مرا کیلومترها از مسیر اصلی فاصله دهد.
♨️از نفسم می ترسم که مرا به بدی بکشاند، چون روایتی است از مولایم علی (ع) که می فرماید:🔻
🔰پناه می برم به خدا از شر نفسم، به درستی که نفسم می خواهد مرا به بدی بکشاند.
💠اری ای شهیدان و جانبازان راه خدا خوشا بحالتان که با انبیا و صالحین محشور شدید.
▪️ولی به روحتان و عشق به شهادتتان و به پاکیتان قسم راهتان و هدفتان را ادامه می دهم.
▫️ و نمی گذارم که این بشرهای حیوان صفت و شیطان صفت، خون شما را پایمال کنند.
🔸شهیدان چون شما به خدا نزدیکترید برای ما که هنوز درگیر با شیطان های بیرونی و درونی خود می باشیم دعایی کنید.
🔹 شاید به ما رحمی شود و با هم دیداری داشته باشیم.
📚منبع: کتاب برادران خورشید
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمود_پور_رکنی
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
🗯اخلاق مخصوصی داشت.
♨️قابل مقایسه با بقیه بچه ها نبود، هم درس می خواند هم کمک پدر در مغازه بود.
🔰حتی در خانه هم کمک من غذا درست می کرد.
💠بسیار ارام و مطیع بود.
▪️هنوز یکبار نشده بود که غذا درست کنم و یادش نیفتم.
▫️احساس می کنم پهلویم هست و دارد کمکم می کند چون همیشه اینگونه بود.
🔸در سفره انداختن کمکم می کرد، بعد در شستن ظرف ها و بعد در شستن خانه و... کمک می کرد.
🔹در خرید بازار هم کمک می کرد هر کاری که به او گفته می شد انجام
می داد.
💥 و بسیار احترام من و پدرش را داشت.
🗯 و هیچگاه در بیست سال عمرش سخن بدی به ما نگفت.
♨️از نظر تقوا در تمام طایفه کسی را مثل او سراغ ندارم.
🔰بسیار نظافت را رعایت می کرد.
💠 و در خانه زیاد قران می خواند.
▪️هنوز دیپلم نگرفته بود سال چهارم دبیرستان بود که جنگ شروع شد و او به جبهه رفت.
▫️رحمان قبل از جبهه رفتن در بسیج مسجد سلمان فارسی"صنیعی بود.
🔸هنگام نماز ان قدر حالت تسلیم و خضوع و حضور قلب داشت که اگر زلزله می شد تکانی نمی خورد.
🔹او خالصانه حتی لباس های برادرش مصطفی را اتو می کرد.
💥مصطفی فرزند بزرگم که یک دستش را در دوران انقلاب اسلامی از دست داده است در انجام کارهایش به او کمک
می کرد حتی با تواضع کامل
کفش هایش را جلوی پایش می گذاشت.
راوی: مادر شهید رحمان پور رکنی
📚منبع: کتاب برادران خورشید
#خاطرات_شهدا
#شهید_رحمان_پور_رکنی
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
🗯در عملیات بستان، در گردان بلال، معاون دسته بود.
♨️محبوب، فعال، منضبط
🔰شناخت من از ایشان در عملیات بود.
💠یکی دو ماه قبل دورادور
می شناختمش.
▪️بعد از اعزام از محل دبیرستان امام به پادگان دو کوهه رفتیم.
▫️انجا بیشتر با هم اشنا شدیم.
🔸کلاس اموزشی، نماز جماعت، رزم شبانه و...
🔹باعث اشنایی بیشتر من با ایشان شد.
💥اهل مخفی کاری و پنهان کاری بود.
🗯خودش را نشان نمی داد.
♨️کرامات و فضایل خویش را پنهان
می کرد.
🔰نماز شبهایش را تنهایی و پنهانی
می خواند.
راوی: حاج علیرضا زمانی راد، هم رزم
📚منبع: کتاب برادران خورشید
#خاطرات_شهدا
#شهید_رحمان_پور_رکنی
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
🗯محمود 19 ماهی بود که جبهه بود.
♨️همه به او می گفتند ضد گلوله، ادم اهنی، خودش می گفت من گلوله ها را اشاره می کنم ان طرف می روند.
🔰یک بار تمام زن و مرد فامیل را جمع کرد و به میدان تیر برد و به همه تیراندازی یاد داد.
💠وقتی می امد سه روز شهر بود، اما سه ساعت او را نمی دیدیم.
▪️بیشتر در مسجد و بسیج بود و بعد
بر می گشت سراغ بقیه فامیل، پیش من که می امد می گفت:🔻
▫️چقدر خم شوم تا منو ببوسی.
🔸به دلیل اینکه قدش خیلی بلند بود.
🔹خاک های سر و صورتش را به صورتم
می مالیدم، دوباره می رفت و همان حساب بود.
💥به او می گفتم چرا این قدر خاکی هستی، می گفت همه از خاکیم...
🗯وقتی می امد دزفول شهر شدیدا موشک باران می شد و او با شور و شوق
می گفت مثل اینکه موشک ها را با خودم به شهر اوردم.
♨️مثل اینکه جبهه امن تر است.
💠وقتی می امد غذاهای خوبی درست
می کردم، اما زیاد غذا نمی خورد و سر پایی چند لقمه می خورد و می رفت باز کمیته و مسجد و...
راوی: مادر شهید محمود پور رکنی
📚منبع: کتاب برادران خورشید
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمود_پور_رکنی
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍عبادتی اگاهانه🔻
🗯در ازدحام کارها و مشکلات،
سختی ها و دغدغه ها و هجوم تیرها و ترکش ها به خدا پناه می برد و به او توکل می کرد و توسل می جست.
♨️ گویی منتظر شب بود تا عطش درونش را سیراب سازد.
🔰تا قلبش را خاضعانه و صادقانه تقدیم دوست کند.
💠و تا با امیزه ای از اشک و خضوع دل را به طواف اسمان ببرد.
▪️شهید صالح نژاد علاوه بر خود،
بچه هایی را که احساس می کرد از نظر عقلی، روحی و معنوی اگاهی بیشتری دارند برای نماز شب تشویق و حتی گاهی ان ها را برای نماز شب بیدار می کرد.
▫️اعتقادش این بود که عبادت باید از روی فهم و ادراک باشد نه از روی تقلید.
✍یک روز وقتی که در خصوص عبادت و ارزش شهید در نزد خدا صحبت
می کرد این گونه می گفت:🔻
🔸 عبادتی با ارزش است که از روی فهم و تحقیق باشد نه از روی احساس.
و میگفت:🔻
🔹 برادر بسیجی اگر در ارزوی شهادت هستی و اگر می خواهی عبادت برایت لذت بخش باشد، سعی کن نماز و عبادت تو از روی عقل و فهم باشد.
💥 ان وقت در میدان نبرد از هیچ انفجار و ترکش و گلوله ای نمی هراسی و از مرگ وحشتی نداری.
🗯 اما اگر عبادتی مقطعی و تحت تاثیر جو بود تمام کارهایت را تحت تاثیر قرار
می دهد.
راوی: سید عزیز اله پژوهیده
📚منبع: کتاب رد پای افتاب، ص 37
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍وقتی از او می پرسیدم چرا با موتور پرش می گردی؟
می گفت: 🔻
♨️قهرمانان موتور سیکلت را هم از این طریق به جنگ می اورم و ان ها را جذب جبهه می کنم.
🔰همه چیز را باید در خدمت جنگ دراورد.
💠از دزفول تا منطقه عملیاتی جنگ را با موتور شخصی خودش می رفت.
▪️ و در منطقه در بخش اطلاعات عملیات نیز با موتور شخصی خودش کار می کرد.
▫️موتورش هم که داٸما خراب می شد.
راوی: ماشاا... مقامی، دوست شهید
📚منبع: کتاب برادران خورشید
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمود_پور_رکنی
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
✍کتک، شلاق و استقامت🔻
🗯اوایل سال 57 جوانان اگاه شهر با تظاهرات پراکنده در کوچه ها و
خیابان ها با رژیم مبارزه می کردند به طوری که گاهی صدای" الله اکبر" به گوش می رسید، گاهی صدای "مرگ بر شاه"، دمی شعار" نصر من الله و فتح قریب" فضا را پر می کرد و دمی دیگر "ندای لا اله الا الله "و گاهی گلوله ای
دل ها را تکان می داد گاهی نیز گاز
اشک اور چشم ها را می سوخت.
♨️حمید نیز دوشادوش بچه های مسجد و دانشجویان در این تظاهرات شرکت
می کرد او که 16 سال بیشتر نداشت.
🔰 اما با حضور در جلسات قراٸت قران که هر شب در مسجد برگزار می شد و با حضور در مباحث مذهبی و سیاسی بر اگاهی های خود می افزود.
▪️ تا اینکه غروب یکی از روزها که حمید در تظاهرات شرکت کرده بد نفس زنان وارد خانه شد.
▫️ هنوز علت تغییر حالت او را نپرسیده بودیم که زنگ خانه بی امان به صدا در امد و به دنبال ان یک نفر با شدت تمام به در خانه می زد.
💥لحظاتی بعد چند نفر پلیس بدون اجازه وارد خانه شدند و حمید را دستگیر کردند.
🔸 هر چه گفتیم چیکار کرده جوابی
نمی دادند حتی گفتیم او را کجا
می برید سوالمان بی جواب ماند
🔹 ان شب را تا صبح با دل نگرانی و با ناراحتی به سر بردیم زیرا نمی دانستیم چه بلایی بر سر حمید خواهد امد.
🗯بیش از همه پدر و مادرم بی تاب بودند اما روز بعد که به دنبال چاره ای برای نجات او از دست دژخیمان شاه بودیم ناگاه حمید با سربلندی و سرافرازی وارد خانه شد.
♨️همه خوشحال شدیم و بی اراده اشک بر گونه هایمان جاری شد.
🔰حمید بعد از شرح ماجرایی که بر او گذشت از این که در مقابل کتک و شکنجه مزدوران پهلوی استقامت کرده بود بسیار خوشحال به نظر می رسید.
💠و بعد از دستگیری و مقاومتش در مقابل نیروهای پلیس باعث شد تا با جرات و شجاعت بیشتری در فعالیت های سیاسی و تظاهرات شرکت نماید.
راوی: غلامحسین صالح نژاد، برادر شهید
📚منبع: کتاب رد پای افتاب، ص 19 و 20
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_صالح_نژاد
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
🗯محمود خوش خلق بود و بسیار سرحال و پر جنب و جوش.
♨️شوخ طبع بود و همیشه ما را شاد و
سر حال می کرد.
🔰از کوچکی گویی خدا می دانست مال جنگ است.
💠علاقه زیادی به اسلحه داشت.
▪️تفنگ بادی داشت و به ان علاقه زیادی داشت.
▫️جلسه قران داشت در مسجد علویه، اوایل انقلاب بود، قبل از انقلاب در مسجد به ان ها اجازه نمی دادند چون از رژیم می ترسیدند او جلسه را در منزل می گذاشت.
🔸ابتدا از من اجازه گرفت، و من با کمال میل اجازه دادم، او جلسه را در اتاقی از خانه گذاشت.
🔹 بعد سر و صدای انقلاب بود و او به جز جلسه قران در فعالیت های جدی تر انقلاب چون کارهای چریکی و پخش اطلاعیه و غیره شروع به فعالیت کرد.
راوی: مادر شهید محمود پور رکنی
📚منبع: کتاب برادران خورشید
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمود_پور_رکنی
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
🗯سیف الله یکی از کسانی بود که مخلصانه و بدون هیچ چشمداشتی به اسلام و انقلاب خدمت کرد.
♨️او در حفظ بیت المال بسیار دقیق بود و در هزینه کردن آن بسیار وسواس از خود نشان می داد؛ شاید اگر برای خودش هزینه می کرد؛ آن قدر حساسیت از خود نشان نمی داد؛ اگر در منطقه ادوات و یا چیزی در اثر بی دقتی رزمنده ها از بین می رفت؛ بسیار ناراحت می شد.
راوی: علی برنافر
📚منبع: کتاب برادران صبور؛ ص 87
#خاطرات_شهدا
#شهیدان_صبور
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
🗯از کارهای عجیب محمود این بود که، یک شب در بسیج مسجد جامع بودیم، درخت کناری در مسجد بود.
♨️زیر کنار نشسته بودیم.
✍شروع کرد به صحبت، گفت: 🔻
🔰من محمود نیستم.
💠من داریوش اروجی هستم.
▪️و اصرار می کرد محمود نیستم.
▫️او اصرار می کرد که من محمود نیستم.
🔸من داریوشم و می خواست به ما تلقین کند که او نیست.
🔹ان قدر جدی می گفت که ما شک کردیم.
💥در شب ها تمرینات تمرکز و تلقین کار
می کرد.
🗯این تمرینات را با ما انجام می داد.
♨️گاه گاهی بچه ها را هیپنوتیزم
می کرد.
💠ان ها را خواب می کرد.
▪️عجیب به سوره یوسف علاقه داشت.
▫️شب ها نوار قران با صدای منشاوی را می گذاشت و خودش زمزمه می کرد و ترجمه می کرد.
🔸درست است که او جوان بود، اما یک متفکر واقعی بود، افکارش بالاتر از یک تحصیلکرده بود.
🔹در جبهه من اتاقکی داشتم معمولا بچه ها پیشم می امدند.
💥کاغذ کاهی بزرگی بر دیوار اتاق زده بودم.
♨️اکثر بچه ها هر کدام جمله ای روی کاغذ،یادگاری می نوشتند.
محمود نوشت:🔻
💠 پرنده مردنی است...
▪️پرواز را به خاطر بسپار.
راوی: ماشا ا... مقامی، از دوستان شهید
📚منبع: کتاب برادران خورشید
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمود_پور_رکنی
💐کانال خادمین الشهدا دزفول💐
https://eitaa.com/khademin_dez
#خاطرات_شهدا 📖
ڪمڪ شهید سلیمانی به فرمانده داعشی!
حاج قاسم در سوریه از جایی عبور می ڪرد، ماشینی دید ڪه خراب شده، نزدیڪ رفت دید آقایی به همراه خانم حامله اش ڪه وضع حملش هم نزدیڪه داخل ماشین هستند،
چراغ انداخت چهره مرد رو ڪه دید هر دو همدیگر رو شناختند!
او سردار سلیمانی را شناخت و سردار هم او را ڪه فرمانده ی یڪ بخش عظیمی از #داعش بود شناخت!
سردار دستور داد خانم رو به بیمارستان برسانند و ماشین را هم به تعمیرگاه...
خود سردار هم دنبال ڪار خودش رفت!
چند روز بعد به سردار خبر دادند آقایی با دسته گل آمده و می خواهد شما را ببیند!
وقتی سردار آمد، دید همون فرمانده داعش هست،
ڪه به سردار میگه به ما گفتند ایرانی ها ناموس شما را ببینند سر می برند و... اما من دیدم تو به زن حامله ام و من ڪمڪ ڪردی..
۶۰۰۰هزار نیروی من اسلحه را زمین گذاشتند و همه در خدمت شما هستیم!
✍ نقل خاطره توسط سردار رفیعی فرمانده سپاه حضرت صاحب الامر (عج) قزوین
🌹 کمیته خادمین شهدا دزفول
https://eitaa.com/khademin_dez