eitaa logo
『 کمیته خادمین‌ شهدا 』
881 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
35 فایل
بهم‌گفت‌چیشد‌که‌... تصمیم‌گرفتےخادمِ‌شهدابشے؟ گفتم‌ماانتخاب‌نکردیم‌که‌خادم‌‌شهدابشیم شهداماروانتخاب‌کردن‌که‌خادمےکنیم‌براشون. خادم کانال 💬| @m313jj 📱آدرس‌‌ما‌درفضاےمجازے: https://zil.ink/khademin_markazi
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ محكم بغلش كردم و گفتم: اگر مارو نديدى، حلال كن دارم مى رم ... خنديد و گفت: تو هم حلال كن تو ميرى مكه منم ميرم ببينيم كدوممون زودتر به خدا ميرسه... آب زمزم و تسبيح آورده بودم براش با كلى خاطره واسه تعريف كردن... پيچيدم تو كوچشون پارچه سر در خونشون ميخكوبم كرد پاهام شل شد و تكيه دادم به ديوار... شادی روحش 🌹 @khademin_markhazi
『 کمیته خادمین‌ شهدا 』
امان از دل زینب👆👇 @khademin_markhazi
هوا کم کم روشن می‌شد... نه روشنِ روشن بلکه از ظلمت بیرون می‌آمد... صحنه‌ی تکان دهنده‌ای بود... قبلاً در تصاویر استاد فرشچیان مربوط به عصر عاشورا چیزهائی دیده بودم... ولی دیگر تصویر نبود ... یکی بی سر پیکری در جائی و سر در جای دیگر... دستی جدا از پیکر ... سینه‌ای بشکافته در جائی... خدای من چه صحنه‌ی عجیبی... گلها پرپر شده و روی زمین خدا پراکنده... اینجا است، مقتل عاشقانِ بی سر، پیکرهای قطعه قطعه شده آن سر علی است پسر! این داوود است مهدی را نگاه کن ابراهیم دست‌اش از پیکرش جدا شده... دشت فکه بود و عاشقان پرپر شده... در جای جای این دشت, عزیزان چه خوش آرمیده بودند ... امّا عده‌ای هنوز جان داشتند و زخمی... و منتظر بروز صحنه‌های... اجازه بدهید صحنه‌ های بوجود آمده را نگم... شاید مادری, خواهری این قصه را, نه نه ببخشید این غصه را بخواند و... امّا برایم اجازه دهید با ایما و اشاره مطلبی را بگویم... رسیدن شمر بر پیکر... و خواهر نظاره گر ... ایوب زخمی بود و قادر به حرکت نبود مثل تعدادی از دوستان... و ما هم که قرار بود برگردیم بعثی‌ها هم کم کم داشتند می‌رسیدند... مرا صدا کرد... آهسته آهسته نزدیک پیکر زخمی ایوب شدم... نای حرف زدن نداشت خون زیادی رفته بود و رنگ ایوب زرد شده بود... رنگ عاشق زعفرانی خوشتر است اولین جمله‌اش این بود... داداش گِدیرسیز؟! (داداش دارین میرین) دلم آتیش گرفت خودم هم قادر نبودم کسی را حمل کنم و در رمل ببرم عقب... دید که ناراحت شدم برگشت فرمود فقط یه پنج دقیقه‌ای کنارم باش و قوت قلبم تا نماز صبح‌ام را بخونم اینها که بیآن نمیذارن نماز آخرم را بخونم... کنارش نشستم با دلی پر از خون و چشمی پر از اشک... تیممی بر خاک کربلا تکبیری که به عرش حق رسید شروع به نماز عشق... چند دقیقه‌ای بیش طول نکشید... سلام آخر را که گفت برگشت به من گفت: داداش برو بعثی‌های بی حیا دارن میرسن... توی دلم می‌گفتم‌: ای کاش شهید می‌شدی ایوب ... فاصله چندانی نمانده بود که بعثی‌ها برسند، بچه‌های زخمی قابل حرکت، کم کم از صحنه دور می‌شدند چون فرمان عقب نشینی صادر شده بود... دل کندن از ایوب سخت بود... فرمود: سنی آند وریررم حضرت زینبه دور گِت... ( تو را قسم به جان حضرت زینب پاشو برو ) بلند شدم گریه امانم را بریده بود... دوستان کمکم کردند تا خود را به عقب بکشم... تنها این را می‌گویم که من از ایوب دور می‌شدم و بعثی‌ها به ایوب نزدیک می‌شدند... چی شد الله اعلم... امان از دل زینب.... آگاه باشیم که وارث این شهدائیم... ✍بازمانده @khademin_markhazi
‌🥀🖤 [﷽] با دستِ بسته است ؛ ولی دست بسته نیست ... 🔸برادر حسین‌ احمدی ،نظاره می‌ کندپیکر را که پـس از ۱۲ سال چـهره نمایانده است. 🔹دست‌ ها و پاها با سیم تلفن بسته شده و در و مظلومیت بی‌ مانندی به احتمال‌ قوی زنده‌به‌گور گردیده است. 🔸این معامله‌ای است که بعثی‌ها با بسیاری‌از بسیجیان وپاسداران‌مظلومِ گرفتارشده در حلقهٔ محاصره‌ی فکه کردند ... 🔻اردیبهشت ۱۳۷۳ ارتفاع ۱۱۲، شمال | 🆔 @khademin_markazi