eitaa logo
کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
18.1هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
90 فایل
ادمین محتوایی جهت ارسال گزارشات و محتوا: @KhademResane_Markazi ادمین پاسخگو جهت ارتباط و سوال در مورد خادمی، کمیته مرکزی و کمیته های استانی خادمین شهدا: @shahidanekhodaiy110
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادم الشهدا استان سمنان
832.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀🏴🕊🌹🕊🏴🍀 بفرمائید سلام بر سفیر حجت الاسلام انصاریان 🌴 🌹🍀 🌱 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 مدتی بود که زیارت عاشورای لشکر تعطیل شده بود. حاج قاسم مرا دید و پرسید: پس زیارت عاشورا چه شده؟ گفتم به علت نبود مداح خوش صدا تعطیل است. حرفم را برید و گفت: این هم شد دلیل. در جبهه اسلام، عَلَم زیارت عاشورا نباید بر زمین بماند. از آن به بعد، هر وقت می آمد و می دید که لنگ مداحیم، خودش میکروفون را بر می داشت و شروع می کرد : السلام علیک یا ابا عبد الله راوی : 🏴 🕊🌹
حسین برای شهید شدن خیلی عجله داشت. می ترسید از قافله شهدا جا بماند. اما یک روزی حرفی عجیب زد. می گفت : دیگر ترسی از شهید شدن ندارم. گفتم : تو که تا دیروز خیلی دلواپس بودی. گفت : در عالم رؤیا رفتم سمت خیمه امام حسین (ع). محافظش راه نداد. گفت : اگر سؤالی داری بنویس. نوشتم آیا من شهید می شوم. جواب آمد که شما حتما شهید می شوید. راوی : 🏴 🕊🌹🌱 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🥀🏴🕊🌹🕊🏴🥀 تا پیش از سفر خیلی پسر شری بود ، همیشه در جیبش بود ، هم داشت. وقتی از سفر برگشت ازش پرسیده بود چه چیزی از خواستی؟! گفته بود یه نگاه به گنبد کردم و یه نگاه به گنبد انداختم و گفتم آدمم کنید . سه چهار ماه قبل رفتن به به کلی شد ، بعد از اون همیشه در حال و بود. نمازهایش را اول وقت می خواند . خودش همیشه می گفت نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که دوست دارم همیشه بخوانم و کنم و در حال باشم. 🏴 🕊🌹🌱 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯
🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹 پیکر سر تا پا غرق خون بود. پیکر آمد بهشت زهرا(س) و لباسهای رزم از تنش خارج شد. از کتف جدا بود و با چند عضله به بدن بند بود. روی بازو، در اثر ترکشها و موج انفجار، تا روی مچ بشدت آسیب دیده بود. پر از جراحت بود. بعدا شمردم، روی پیراهن طرف پهلوش ۲۵ جای اصابت ترکش بود. سر یکی از ترکشهایی که اصابت کرده بود از زیر راست خارج شده بود. ساق شکسته بود و ترکش کوچکی هم به سرش گرفته بود. با همه جراحاتی که جلوی چشمانم بر پیکرش می‌دیدم ... زیبا بود .... زیباتر از این نمى‌شد که بشود .... می‌خوردم به وضعی که پیکرش داشت. توی دلم گذشت و زیر لب گفتم ماشاءالله داداش! ای والله! حقا شبیه شده‌ای. اما نه ! شبیه بیشتر ... چه می‌گویم ؟... هیچکس نمی‌دانست حرف آخری داشته یا نه ؟! آنهایی که بالای سرش رسیده بودند می‌گفتند : نفسهای آخرش بود و حرف نمی زد. نمى‌دانم ... شاید وقتی با موج انفجار به دیوار کانال خورد، یا گفته باشد. راوی : 🌹 🥀🕊 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮ @khademinekoolebar ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯