کمیته مرکزی خادمین شهدا سپاه و بسیج
🌼🌺🍃🍂✨ 🌺🍃🍂✨ 🍃🍂✨ 🍂✨ ✨ #شهید_مدافع_حرم_مصطفی_صدرزاده: من به جنگیدن افراد در میدان نگاه می کنم نه ای
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
✨✨فرمانده عاشق "قسمت سوم"
#شهید_مرتضی_عطایی در کلام #ابوطاها
جنازه جفتتان پشت تویوتا بود؛ تو و عبدالحمید. آنقدر دوید دنبالت که آخرش هم از تو جا نماند و با تو پرید. من بین شما دو تا دراز کشیدم و سرت را گذاشتم روی بازویم. 35 کیلومتر با بیمارستان فاصله داشتیم. تمام راه یکریز برایت حرف زدم. حالم دست خودم نبود. میدیدم غرق خون کنارم دراز کشیدهای، اما باورم نمیشد که رفتهای. داشتم دق میکردم. انگار بار سنگین دنیا مانده بود روی سینهام. بیسیم را بیاختیار برداشتم.
- ابوعلی! ابوعلی! ابوطاها... ابوعلی! ابوعلی! ابوطاها...
چقدر توی دلم استغاثه کردم همه چیز خواب باشد و دوباره صدای تو را بشنوم. یکی از بچهها آمد روی خط، صدایش مثل پتکی تو سرم فرود آمد. تند شدم.
- تو چرا جواب میدی؟ مگه تو ابوعلی هستی؟!
دوباره نگاهت کردم، به صورتت. آرامشات دیوانهترم میکرد. انگار خوابیده بودی با حنجرۀ غرق به خون. سرت را به سینهام چسباندم. خونِ گلویت شُره کرد روی لباسم. نگاهم را از صورتت برداشتم و رو به آسمان، اینبار با بیسیم، #عبدالحمید را صدا کردم.
- عبدالحمید! عبدالحمید! ابوطاها... عبدالحمید! به گوشی؟
از گلوی بیسیم جز صدای خِرخِری ضعیف صدایی نمیآمد. صدایم را انداختم توی سرم که: «عبدالحمید! مگه کری؟! نمیشنوی؟ چرا جواب منو نمیدی؟!» سر برگرداندم به سمت عبدالحمید. مثل تو آرام کنارم دراز کشیده بود. حنجرۀ او هم مثل تو به سرخی میزد.
#سیدرسول، فرمانده گروهانم آمد روی خط. صدای گرفته و خشدارش بلند شد: «ابوطاها! میدونی داری کیو صدا میکنی؟» جواب دادم: «معلومه که میدونم، تو نمیفهمی! با #ابوعلی و #عبدالحمید کار دارم. گیرم الان، باید جواب منو بدن.» کاش جوابم را میدادی. کاش مثل همیشه میگفتی: «جانم مهدی!» همین دو کلمه، آتش سینه گُر گرفتهام را سرد میکرد.
دوباره نگاهت کردم. داشتم کمکم باور میکردم تو را از دست دادهام. فرماندۀ بیادعا و شجاعم را که هیچوقت پشت سر نیروهایش قدم برنداشت، همیشه خطشکن بودی، نفر اول ستون. هرجا خطر بودی، سختی بود، نفر اول بود....
سرم داشت ذقذق میکرد. زبان خشکم را به زور توی دهانم چرخاندم. حس میکردم بدنم دارد سبک میشود. حس عجیبی را تجربه میکردم. انگار بین رفتن و ماندن معلق بودم. به خودم که آمدم، مرا گذاشتند روی تخت. حالا دیگر نبودنت باورم شده بود. داشت باورم میشد رفیق، همرزم و برادرم را از دست دادهام.
تو و عبدالحمید را هم آوردند گذاشتند کنار من و من فقط به روزهای بی تو بودن فکر میکردم. به چشمهای سرخ از اشک بچههای مظلوم فاطمیون که مثل ابر بهار برایت اشک میریختند. مگر میشد در غم #شهادت تو، آن هم در ظهر روز عرفه بیتاب نشد؟؟....
خون حنجر تو و عبدالحمید ثمر داد و اکبانی آزاد شد و این آزادی خونبهای مظلومیت تو بود.....
سیدحسن نصرالله رهبر حزبالله لبنان به مناسبت این آزادسازی پیام داد که تنگه احد را بچههای #فاطمیون آزاد کردند.....
این افتخار برای همیشه در تاریخ می ماند. افتخاری برای شیربچههای افغانستانی فاطمیون و فرمانده عاشقشان مرتضی عطایی.
روحمان با یادشان شاد....
منبع: مجله جنات فکه؛ مصطفی عیدی
@khademinekoolebar