#حدیث_روز
قال الإمام المهدی، صاحب العصر و الزّمان (علیه السلام و عجّل الله تعالى فرجه الشّریف) :
الَّذى یَجِبُ عَلَیْكُمْ وَ لَكُمْ أنْ تَقُولُوا: إنّا قُدْوَهٌ وَ أئِمَّهٌ وَ خُلَفاءُ اللهِ فى أرْضِهِ، وَ اُمَناؤُهُ عَلى خَلْقِهِ، وَ حُجَجُهُ فى بِلادِهِ، نَعْرِفُ الْحَلالَ وَ الْحَرامَ، وَ نَعْرِفُ تَأْویلَ الْكِتابِ وَ فَصْلَ الْخِطابِ.
مولانا حجت ابن الحسن حضرت امام مهدی (عجّل الله تعالى فرجه الشّریف) فرمودند:
بر شما واجب است و به سود شما خواهد بود كه معتقد باشید بر این كه ما اهل بیت رسالت، محور و اساس امور، پیشوایان هدایت و خلیفه خداوند متعال در زمین هستیم.
همچنین ما امین خداوند بر بندگانش و حجّت او در جامعه مى باشیم، حلال و حرام را مى شناسیم، تأویل و تفسیر آیات قرآن را عارف و آشنا هستیم.
تفسیر عیّاشى: ج 1، ص 16
بحارالأنوار: ج 89، ص 96، ح 58
@khademinekoolebar
نام این شهر در ابتدا "خفاجیه" بوده که بعدها به "سوسنگرد" تغییر نام یافت که می گویند معنای آن "عبادتگاه سیاره ناهید" در زمان ایران باستان بوده است.
با حمله عراق در 31 شهریور، بخشی از تیپ 3 زرهی لشکر 92 اهواز، مستقر در منطقه مرزی بستان، نتوانستند حملات دشمن را دفع کنند و به ناچار به عقب رانده شدند. لشکر 9 مکانیزه عراق کم کم به محور سوبله و ارتفاعات الله اکبر می رسید. این لشکر پس از عبور از مرز از #تنگة_چزابه بدون این که با مقاومت عمدهای روبرو شود، به سمت شهر #بستان در 17 کیلومتری مرز حرکت کرد و پس از رسیدن به اطراف بستان به سمت سوسنگرد که 30 کیلومتر از بستان فاصله داشت، ادامه پیشروی داد.
عراقی ها موفق شدند روی #رودخانه_کرخه و رمیم پل شناور نصب کنند. به این ترتیب بستان در روز 4/7/59 به طور کامل سقوط کرد و عراقی ها از شمال و غرب وارد شهر شدند. آن ها با پیشروی در محور بستان – سوسنگرد این شهر را از سمت غرب مورد تهدید قرار دادند.
آنها با عبور از کرخه کور، به قصد تصرف حمیدیه و سوسنگرد در دو ستون پیشروی کردند. به حاشیه جنوبی حمیدیه و سوسنگرد رسیدند. دشمن پس از شکستن مقاومت مدافعان اندک آن در 6 مهر ماه سوسنگرد را اشغال کرد.
«گروهک جبهه التحریر» به هنگام حمله ارتش عراق مردم #سوسنگرد در شهر بودند و ارتش بعثی نفراتی از وابستگان خود از اهالی سوسنگرد را به عنوان فرماندار و مسئولین دیگر برای اداره شهر انتخاب کرد.
ارتش عراق سپس پیشروی خود را به سمت #اهواز ادامه داد و از حمیدیه عبور کرد، ولی وارد آن نشد. هدف نهایی ارتش عراق از تهاجم از این محور رسیدن به اهواز بود. ارتش عراق انتظار حماسه آفرینی و مقاومت نیروهای ایرانی را نداشت و تصور میکرد که میتواند به پیشروی خود ادامه دهد. اما رزمندگانی از #سپاه_خوزستان به مقابله با ارتش بعثی پرداختند.
@khademinekoolebar
عملیاتی چریکی در بامداد روز 9/7/1359 به فرماندهی پاسدار علی غیور اصلی به همراه 28 تن دیگر از رزمندگان خوزستانی در پیچ حمیدیه صورت گرفت.
این شبیخون که با شرکت رزمندگان بسیار با انگیزه و در ادامه با جانفشانی وصف ناشدنی واحدهای هوانیروز در روز بعد و با شکار وسیع تانکهای متجاوز انجام شد، عقب نشینی واحدهای ارتش عراق را به دنبال داشت و در پی آن شهر #سوسنگرد آزاد شد.
در این عملیات بالگردهای کبرای هوانیروز نقش خوبی در انهدام قوای زرهی ارتش بعثی ایفا کردند. سرانجام در جریان این شبیخون موفقیت آمیز، تعداد22 تانک و نفربر ارتش عراق به غنیمت گرفته شد.
از آنجا که سوسنگرد به یکی از جبهههای فعال تبدیل شده بود و احتمال حمله مجدد ارتش عراق به آن میرفت، مردم شهر را ترک کردند.
از این پس و با مشخص شدن اهمیت حفظ #سوسنگرد، پاسداران و مردم داوطلبی که از شهرهای مختلف کشور به جبهه جنوب اعزام میشدند، عمدتا خود را به سوسنگرد میرساندند و در آنجا به مقابله با ارتش متجاوز عراق میپرداختند.
@khademinekoolebar
#حدیث_روز
قال الإمام المهدی، صاحب العصر و الزّمان (علیه السلام و عجّل الله تعالى فرجه الشّریف) :
أنَا خاتَمُ الاَْوْصِیاءِ، بى یَدْفَعُ الْبَلاءُ عَنْ أهْلى وَ شیعَتى
مولانا حجت ابن الحسن حضرت امام مهدی (عجّل الله تعالى فرجه الشّریف) فرمودند:
من آخرین وصیّ پیغمبر خدا هستم به وسیله من بلاها و فتنه ها از آشنایان و شیعیانم دفع و برطرف خواهد شد.
دعوات راوندى: ص 207، ح 563
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
🔶مردی به رنگ خاک
#شهید_زین_ الدین، آنقدر خاکی و بی آلایش بود که بسیاری از اوقات، او را به عنوان #فرمانده نمی شناختند. یکی از بسیجیان در این باره میگوید :
یک روز که برای #نماز_جماعت به حسینیه لشگر رفته بودم، پس از نمازظهر اعلام کردند که از سخنرانی برادر #مهدی_زین_ الدین #فرمانده_لشکر استفاده میکنیم.
من هنوز ایشان را نمیشناختم با خود گفتم که فرمانده لشگر حتما با تشریفات خاصی می آید. در افکار خود بودم که ناگاه یک نفر از کنار من بلند شد و به راه افتاد و پشت تریبون قرار گرفت و مشغول صحبت شد.
خیلی تعجب کردم؛ چون او تا چند لحظه قبل در کنار من نشسته بود و کسی هم همراهش نبود. صحبت ایشان که تمام شد، دوباره در کنار من نشست. اینجا بود که #شهید_زین_ الدین را شناختم......
روحمان با یادش شاد....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
نزدیک عملیات بود.
می دانستم دختردار شده.....
یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون.
گفتم این چیه؟ گفت عکس دخترمه....
گفتم :بده ببینمش گفت : خودم هنوز ندیدمش.....
گفتم : چرا ؟!
گفت: الآن موقع عملیاته، می ترسم مهـر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.....
#شهید_مهدی_زین_الدین
روحمان با یادش شاد....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
اگر جلوی سنگرش یک جفت پوتین کهنه و رنگ و رورفته بود، می فهمیدیم هست، والا می رفتیم جای دیگر دنبالش می گشتیم......
#شهید_مهدی_زین_الدین
روحمان با یادش شاد....
@khademinekoolebar
#حدیث_روز
قال الإمام المهدی، صاحب العصر و الزّمان (علیه السلام و عجّل الله تعالى فرجه الشّریف) :
إنَّهُ لَمْ یَكُنْ لاِحَد مِنْ آبائى إلاّ وَ قَدْ وَقَعَتْ فى عُنُقِه بَیْعَهٌ لِطاغُوتِ زَمانِهِ، و إنّى أخْرُجُ حینَ أخْرُجُ وَ لا بَیْعَهَ لاِحَد مِنَ الطَّواغیتِ فى عُنُقى
مولانا حجت ابن الحسن حضرت امام مهدی (عجّل الله تعالى فرجه الشّریف) فرمودند:
همانا پدران من (ائمّه و اوصیاء علیهم السّلام)، بیعت حاكم و طاغوت زمانشان، بر ذمّه آن ها بود; ولى من در هنگامى ظهور و خروج نمایم كه هیچ طاغوتى بر من منّت و بیعتى نخواهد داشت.
الدّرّه الباهره: ص 47، س 17
بحارالأنوار: ج 56، ص 181، س 18
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
قسمتی از نامه #شهید_عباس_ورامینی به #خانواده
#مادرم این را بدان که تجلی زحمت تو من هستم پس این زحمتهای تو بود که مرا نیز از خود بیخود کرد.....
#مادر من هیچگاه سختیهای زندگی تو را فراموش نمیکنم....
#مادر من فراموش نمی کنم گردن دردهایی را که در اثر کار دوختن به آن مبتلا شدی؛ شاید یکی از کسانی که همیشه دلش به خاطر تو میتپید و چه بسا شبها به خاطر رنجهای تو اشک میریخت من بودم......
#مادر من به #جبهه میروم تا شاید خدا مرا ببخشد آنقدر باید در آفتابهای سوزان در زیر رگبار مسلسل های کفار بدوم تا آن گوشتهایی را که از غفلت بر بردنم روئیده آب شود.....
در این لحظه به این فکر میکنم که اگر قرار باشد برای پیوستن به ابدیت در بستری ساده و آرام جان بدهیم چقدر دردآور می باشد چرا در مواقعی که میتوانستم #شهادت را نصیب خود کنم....
نفس بر من غلبه کرده و این نعمت متعالی را از من ربوده است و باز میبینیم هنوز به آن #اخلاص که باید نرسیده بودم تا لیاقت آن را پیدا کنم که خدا بزرگترین نعمتها یعنی #شهادت را نصیبم نماید....
بعد در برابر خدا شرمنده میشوم و قبول می کنم که #شهادت لیاقت می خواهد و به خاطر همین همیشه مانند انسان های سرگردان به این طرف و آن طرف میزدم، تا شاید بتوانم به آن #اخلاص که میخواهم برسم....
[امروز] فقط یک آرزو در وجودم موج میزند و آن #عشق_به_شهادت است.......
ای پدر و مادر ای برادر، ای خواهر و دوستان عزیز یک #وصیت دارم و آن #عاشق_مردم بودن است و از این طریق به #خدا میتوان رسید....
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#پرده_اول
همه او را یک فرد شلوغ، خشن، سخت و اهل بگو و بخند میشناختند، اما اعتقادش چیز دیگری بود.
بعد از مرحله اول عملیات والفجر چهار، برگشته بودیم عقب.
یک روز در جمع بچههای گردان حدیثی خواندم و چند دقیقهای صحبت کردم.
#شهید_مهدی_خندان توی آن جمع حضور نداشت.
یکی دو ساعتی بعد از #نماز عشاء دیدم که دارد دنبالم میگردد؛ رفتم و دیدمش.....
گفت که برای بچهها صحبت کردهای و حدیثی خواندهای، برای من هم بخوان
#حدیث را بازگو کردم که گریهاش گرفت.
پرسیدم: چرا ناراحت شدی، میترسی از عملیات!؟
این حرف را به شوخی زدم. میدانستم نمیترسد. گفت: نه
پرسیدم: پس چی؟
گفت: حاجی، این آسمون بوی خون میده.
گفتم: باز شروع کردی از این دری وریها میگی!؟
گفت: دوباره میخواد عملیات بشه
گفتم: والله این قدر را من هم میفهمم که میخواد #عملیات بشه
گفت: نه، لشکر سه روز دیگه عملیات میکنه.
به شوخی گفتم: بارکالله، بابا تو هم علم غیب داری.....
گفت: نه، سه روز دیگه عملیات میشه. بالاتر از این، من میروم توی عملیات و #شهید میشم.......
گفتم: مهدی این حرفها چیه میزنی. از کجا میدونی عملیات میشه، از کجا میدونی #شهید میشی، نگو این حرفهارو......
آمد تو حرفم و گفت: 72 ساعت دیگر تیر میخوره تو قلب من و شهید میشم.....
این حرف را زد و رد شد.......
این حرف را زد و رد شد. از دوستان ساعت را پرسیدم.
گفتند: یازده و ربع.
دیروقت بود. برگشتم طرف چادرها.
#روحمان_با_یادش_شاد......
@khademinekoolebar
🌼🍃🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌸
🌸
#شهید_مهدی_خندان
#پرده_دوم
چهار لول ضد هوایی یکبند آتش میریخت روی سرمان. ستون گردان توی شیار دراز کشیده بود.
مهدی، تنها کسی بود که سرپا ایستاده بود. مهدی یک لای چفیهاش را انداخت پشتش و چند قدمی رفت جلو. ستون، آرام پشت سر او خزید. تیربارها امان همهمان را بریده بودند. این ستون دیگر بلندشدنی نبود. همه کپ کرده بوند....
طاقت نیاوردم. مهدی که آمد از کنارم رد شد، دستش را گرفتم و گفتم:
آقا مهدی، بشین.
شناخت مرا. گفتم: بشین و نگاه کن؛ چرا وایستادی؟
نشست و در تاریکی صدایش را شنیدم که گفت: امشب چه خبره، حاجی....
و بعد رفت جلو، ستون را راه انداخت.
این بار آتش دشمن چنان شدید شده بود که فرشی از تیرهای سرخ، موازی با زمین حرکت میکرد. ستون خوابیده و دیگر بلند نشد. تیرها یکی یکی بچههای ستون را از کار میانداختند.
مانده بودیم چه کنیم. تا قله 500-400 متر بیشتر راه نبود. داشتم به اطراف نگاه میکردم که یکهو دیدم مهدی بر روی یک بلندی ایستاده، نمیدانستم چه میخواهد بکند که یکباره فریادش بلند شد: از بچههای #گردان_مقداد کسی اینجا هست... اینجا گردان مقدادی داریم؟
چرا این را پرسید؟ ما همهمان از #گردان_مقداد بودیم و این ستون که اینجا روی زمین دراز کشیده، همهشان گردان مقدادی بودند! صدای چند نفری، تکوتوک، از توی ستون بلند شد: ما گردان مقدادی هستیم......
مهدی بلند فریاد کشید: منم #مهدی_خندان، معاون تیپ شما. آنهایی که میخواهند با مهدی خندان بیایند، به پیش....
دیگر هیچ نگفت. رو برگرداند و رفت.
برخاستیم و به یک ستون دنبالش راه افتادیم. هفت نفر بودیم؛ دنبال او....
چیزی به قله نمانده بود،؛ که باز ایستاد. حجم آتش دشمن، یک دیوار جلوی رویمان درست کرده بود. مرد میخواست که رد شود. تو حال خودم بودم که دیدم مهدی برخاست. همه برخاستیم و راه افتادیم.
چند قدم جلوتر، همه که نشستند. بهش رسیدم. از فرط خستگی نشسته بود روی زمین.
تا مرا دید، گفت: حاجی، تو هم اینجایی.
گفتم: تو باشی و ما نباشیم. چکار کنیم؟
اول پاهایش را مالش داد و بعد برخاست ایستاد. آتش دشمن حدی نداشت.
دستش را گرفتم و نشاندمش. گفتم: دراز بکش تا آتیش کمتر بشه.
دراز کشید روی زمین. یک دقیقه نشده بود که دوباره برخاست. گفت: تا امروز من جلوی تیر دشمن سرخم نکرده بودم؛ این هم که دراز کشیدم چون تو گفته بودی.....
برگشتم سر جایم. چند دقیقهای که گذشت، به نفر جلوییام گفتم: به مهدی بگو حالا پاشو برو.
او نگاهی به جلو انداخت و برگشت گفت: مهدی رفته.....
رفتم روی خط الراس. دیدم مهدی پشت سیم خاردارها است......
رفتیم طرفش، اما این بار دو نفر بودیم. بقیه یا #شهید شده بودند یا #مجروح
مهدی دست انداخت توی سیم خاردارهای حلقوی؛ زور زد و سیم خاردار از هم باز شد.....
زیر نور منور با چشم خودم دیدم که لبههای تیر سیم خاردار از یک طرف انگشتانش فرو رفته و از طرف دیگر درآمده است.
خون، شرشر ریخت روی زمین. خودش را کشید تو سیم خاردار. چه زوری زد تا توانست دستش را از توی سیم خاردارها آزاد کند....
شروع کرد به برداشتن مین ها.....
وقت نبود آنها را خنثی کند. برمیداشت و از سر راه میگذاشتشان کنار. مینها را که جمع کرد، دوباره دستانش را انداخت میان کلافها سیم خاردار، پوست و گوشتش را از هم درید. مهدی برخاست......
شده بود خون خالی. دست برد و نارنجکی درآورد که او را دیدند. چهار لول دشمن گرفت طرفش. تیرها به لبه شیار میخوردند و خاکها را میپاشیدند روی آسمان. وقتی مهدی ایستاد...
یک لحظه چشم از او گرفتم و دوباره که او را دیدم، روی سیم خاردارها افتاده بود.....
دستهایش از هم باز شده بود؛ آن دستهای باز و آن سیم خاردارها...
مسیح باز مصلوب...
مهدی...
از تنهاکسی که مانده بود، پرسیدم: ساعت چنده؟
گفت: یازده و ربع
گفتم: برمیگردیم
#روحمان_با_یادش_شاد......
@khademinekoolebar
#اطلاعیه_مهم
#ثبت_نام_خادمی_افتخاری_شهدا
10 لغایت 20 آذرماه۹۷
khademin.koolebar.ir
اگر دوست دارید به جمع #خادمین_شهدا ملحق شوید، با ما همراه باشید..
#دوازده_روز_دیگر تا شروع ثبت نام سراسری
@khademinekoolebar
#حدیث_روز
قال الإمام المهدی، صاحب العصر و الزّمان (علیه السلام و عجّل الله تعالى فرجه الشّریف) :
إنّا نُحیطُ عِلْماً بِأنْبائِكُمْ، وَ لا یَعْزُبُ عَنّا شَیْىءٌ مِنْ أخْبارِكُمْ.
مولانا حجت ابن الحسن حضرت امام مهدی (عجّل الله تعالى فرجه الشّریف) فرمودند:
ما بر تمامى احوال و اخبار شما آگاه و آشنائیم و چیزى از شما نزد ما پنهان نیست.
احتجاج: ج 2، ص 497
بحارالأنوار: ج 53، ص 175
@khademinekoolebar