#رویای_بیداری
فصل دوم
#قسمت_دهم
ضبط را خاموش کردند، اما بعضی از خانم ها پای بند حجار نبودند.
از موقعی که اعلام کردند آقای داماد می خواهد بیاید تا موقعی که آمد، خیلی طول کشید.
خواهر آقامصطفی در جواب عاقد که پرسید: «آقای داماد رفته بودی گل بچینی؟»
گفت: «برادرم نیم ساعته دم در ایستاده و ياالله یا الله میکنه تا خانم ها چادر سرشون کنن. برای همین اومدن شون طول کشید.»
وقتی آمد سرش پایین بود. خیلی هم خجالت کشیده بود. بعد از جاری شدن خطبه عقد، مجلس زنانه را ترک کرد.
تا آخرشب چند بار ضبط را خاموش کردم، ولی حریف بعضیها نشدم.
بعد از شام همه رفتند. من نشسته بودم سر سفره عقد و از توی آینه به شمعدان های روشن نگاه میکردم که آقامصطفی آمد.
بلند شدم . چادر سفیدم را کشیدم توی صورتم، آقامصطفی در را بست. چادرم را از پشت سرکشید و خوب نگاهم کرد. گفت: «برای این لحظه خیلی انتظار کشیدم.»
بعد جانماز را از روی طاقچه برداشت و ایستاد به نماز، بعد از نماز نشستیم کنار هم و عکس گرفتیم. احساس کردم آزرده است. پرسیدم: «کسی چیزی گفته؟ »
گفت: نه!
گفتم: «پس چرا دل خوری ؟»
گفت: «فکر نمیکردم مجلس من توأم با گناه باشه ! زندگی مشترک مون با معصیت شروع بشه .»
متوجه منظورش شدم.
گفتم: «من هم از آهنگ خوشم نمیاد، ولی چاره چی بود. یک تنه نمیشد با صد نفر جنگید.»
گفت: «توی دین مون به ازدواج کردن و به مراسم ساده گرفتن سفارش شده. به جای اینکه بخواهیم از برکات این عمل پسندیده استفاده کنیم حالا باید منتظر ضرر و زیانی باشیم که بابت این گناه گریبان گیرمون میشه.» شمعدان ها را خاموش کردم و گفتم: «متأسفم!»
آقا مصطفی با ملایمت گفت: «تقصیر ما نیست، متاسفانه بزرگترهای ما نتونستن دین رو به فرزندان شون تفهیم کنن.»
صبح روز بعد کل خانواده بسیج شدند و ظرف های شب قبل را شستند. جارو کردند. قاشق های استیل را شمردند. دیسهای مرغ خوری را خشک کردند. همه را گذاشتند داخل دیگ های مسی و تحویل آشپزخانه دادند. بعدازظهر تقریبا همه کارها انجام شده بود.
آقامصطفی گفت: «بریم بیرون ؟» .
پرسیدم: «کجا؟» گفت: «کوه خواجه !»
- گفتم: «اتفاقا من هم خیلی وقته نرفتم.»
سوار تاکسی شدیم و یک راست بالای کوه پیاده شدیم. ایستادیم و به اطراف چشم دوختیم. بلندترین ارتفاع این ناحیه همین کوه سیاه رنگی بود که بالايش ایستاده بودیم. از آنجا می توانستیم درختچه های بادام کوهی، درختان بلند گز و درختان قطور بنه را در پهنای دشت ببینیم.
آقامصطفی گفت: «شنیدم روی این کوه بر زرتشت پیامبر وحی نازل می شده و آتشکده اینجا بیش از هزار سال قدمت داره !»
پرسیدم: «آتشکده ها چه نقشی داشتن؟» .
گفت: «قدیم ها آتش مقدس بوده و گردهمایی های مذهبی اغلب در ارتفاعات و دور آتش شکل می گرفته . جالبه که این کوه نقطه اشتراکی داره بین پیروان سه دین زرتشتی، مسیحی و مسلمان.
شاید به همین دلیله که همه ی سال به خصوص عید نوروز افراد زیادی برای زیارت و بازدید میان اینجا.»
آقامصطفی با افسوس به دریاچه هامون نگاه کرد و گفت: «این دریاچه زمانی بزرگترین دریاچه آب شیرین ایران بود. یادمه بچگیهام اینجا اومدم. اون موقع روی سطح دریاچه پر بود از پرنده های مهاجرا» .
گفتم: من از نیزارهای بلندش یادمه.
گفت: «بخشی از صنایع دستی زابل رو همون نی ها تأمین می کرد، اما متأسفانه در آینده ای نزدیک جز تالاب های کوچک فصلی چیزی ازش باقی نمی مونه.»
از آن بالا نگاه کردم به سطح کم عمق آب، به ساحلی که هر روز به وسعتش افزوده می شد و به این فکر کردم که برای نسل های بعدی انگار افسانه است که بگویم این کوه ذوزنقه ای شکل در سال های پرآبی، همچون جزیره ای بوده داخل دریاچه هامون.
در رأس کوه ابتدا وارد آرامگاه خواجه غلتان شدیم. عمارتی بود مستطیل شکل و گنبدی، که یک قبر سه متری در وسط آن قرار داشت. نشستیم کنار مقبره و فاتحه خواندیم. از مرقد خواجه که بیرون آمدیم، آقامصطفی دستم را گرفت و گفت: «بیا بریم داخل، این غول خشتی رو از نزدیک ببینیم.» در کنار هم از پلکان سنگی پایین آمدیم و از دیدن معبد بودایی، آتشکده ، قلعه چهل دختر، کهن دژ و نقش های برجسته روی رواق ها لذت بردیم.
کم کم به دامنه کوه رسیدیم . هوا سرد بود اما نه آن قدر که نشود سوار قایق شد و دوری روی دریاچه زد.
از همان روزهای اول، اخلاق خوب و محبت بی دریغ آقامصطفی باعث شد در دل همه به خصوص مادرم جا باز کند.
یک شب که شستن ظرف ها نوبت من بود، آقامصطفی آمد کمکم. من میشستم او آب میکشید. این صحنه خیلی روی مادرم تأثیر گذاشته بود. روز بعد گفت: «زینب از طرف تو خیالم راحت شد. شوهر خوب و دل سوزی داری. دیگه از اینکه داری میری توی شهر غربت زندگی کنی نگران نیستم. مطمئنم خوشبخت میشی.»
آن روزها نزدیک خانه مان یک کال بزرگ بود پر از آب. به آقامصطفی گفته بودم از آواز جیرجیرکها و غرغور قورباغه ها خوشم می آید. برای همین صبح خیلی زود معمولا بعد از نماز میرفتیم