#رویای_بیداری
فصل دوم
#قسمت_نهم
اواخر بهمن ماه بود که آقامصطفی آمد زابل،
پرسیدم : «تنها اومدین؟»
آقامصطفی لبخند زد: «نه زن عمو، پدر و مادر و دو تا خواهرهام و دو تا از خاله هام هم اومدن. صبح زود رسیدیم. رفتن خونه آبجیام ساک هاشون رو بذارن، خدمت میرسن.»
من از آقامصطفی پرسیدم: «از مشهد کس دیگه ای نمیاد؟»
گفت: « نه، من به کسی کارت دعوت ندادم .»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «ترسیدم اذیت بشن. مشهد هوا سرد بود. گرچه اینجا انگار بهاره ! شما بخاری ها رو جمع کردین.
گفتم: «هواشناسی اعلام کرده هنوز گرم ترهم میشه .»
تلفن زنگ خورد. مادرم رفت جواب داد. وقتی برگشت گفت: «زینب بدو حاضر شو، مادر اقا مصطفی بود. میخوان ببرنت خرید.
به آبجیات و خانم داداشت هم بگو همرات بیان.»
از خرید که برگشتیم کادوها را بردم داخل اتاق. خواهرها و خانم برادرهایم یکی یکی باز می کردند و نظر می دادند. یک انگشتر طلا، یک پیراهن سفید ساده ، یک قواره چادر مشکی، یک قواره چادر سفید، یک دست مانتو و شلوار کاهی رنگ، یک روسری بزرگ ، به اضافه یک جلد کلام الله مجید و یک دست آینه و شمعدان و کمی خورد و ریز دیگر.
مادرم که دم در ایستاده بود، چادر رنگی اش از سرش افتاده بود. گفت:
فقط همین؟ این شد خرید سرعقد؟ مگه توبا بقیه چه فرقی داری دختر؟ ما پیش فک و فامیل و درو همسایه آبرو داریم. مردم هزارجور فکرو خیال می کنن. پیش خودشون صد مدل افسانه می سازن.»
گفتم: «مامان اصل کار منم. من میخوام با اون زندگی کنم. به بقیه چه ربطی داره ؟ »
مادرم چادر رنگی اش را دور کمرش محکم بست و با عصبانیت گفت: «از روز اول گوش به حرف ما ندادی، هرچی ما گفتیم تو یک جوابی تو آستین داشتی.»
برادرم چند ضربه به در زد و گفت: «مهموناتون اومدن!»
بلند شدم به مادر و خواهرها و خاله های آقامصطفی خوش آمد گفتم. برایشان شربت به لیمو آوردم. مادرم که هنوز برافروخته بود گفت: «چرا زحمت کشیدین، راضی به زحمت نبودیم .»
مادر آقامصطفی گفت: «چوب کاری میکنین زن عمو. من هنوز باورم نمیشه که شما با شرایط پسرم کنار اومدین! ما اصلا قصد نداشتیم مصطفی رو به این زودی ها داماد کنیم و یک درصد هم احتمال نمیدادیم که شما قبول کنین، برای همین هی امروز و فردا کردیم. پا پیش نذاشتیم بلکه این بچه منصرف بشه .»
چهره مادرم از خشم منقبض شده بود. نگاه غضب آلودی به من کرد و لبش را به دندان گزید.
خواهرم ظرف بزرگ میوه را گرفت و جلو مادر آقامصطفی گفت: «بفرمایین!»
مادر آقامصطفی ادامه داد: «بازم مصطفی به ما چیزی
نگفته، موتورش روفروخته با پول خودش اینارو خریده.»
در هال باز شد و مردها یکی یکی وارد شدند. برادرم به خانمش گفت: «چند ریسه لامپ رنگی کشیدیم جلو در، برو ببین خوبه؟»
پدر آقا مصطفی گفت: «چند ردیف میز و صندلی هم چیدیم توی حیاط، شده باغ تالار!»
ظهر شد. سفره را پهن کردیم و نشستیم دور سفره . پدرم خطاب به پدر آقامصطفی گفت: «دایی جان فعلا ما تدارک یک عقد بندونی کوچیک رو دیدیم. شما کی قصد دارین عروسی بگیرین؟»
پدر آقا مصطفی بشقاب خالی جلویش را سراند آن طرف تر، لیوانی دوغ ریخت و چیزی نگفت. مادر آقامصطفی درحالی که چند دانه برنج را از روی فرش جمع می کرد، گفت: «عموجان ما باید توی مشهد مجلس بگیریم. راه دوره. مهمونا سختشونه بیان زابل.»
پدرم به پشتی تکیه داد و گفت: «درسته عموجان. حرف شما صحيح. آقامصطفی خونه بگیره اسباب هاش رو بچینه. یکی دو روز قبل از مجلس تون بیایید عروس رو با جهازش ببرید. منتها الان تاریخش رو تعیین کنین که ما هم بدونیم کی باید آماده باشیم.
کسی چیزی نگفت. احساس می کردم جو سنگینی بر محیط حاکم است. اکثر صحبت ها با نگاه و ایما واشاره بود. از آن شور و نشاط و هیجانی که موقع عروسی خواهرهایم تجربه کرده بودم خبری نبود.
پس از سکوتی طولانی مادر آقا مصطفی گفت: « مصطفی باید بره سرکار یک پولی جمع کنه. زمان می بره .»
مادرم گفت: «ما برای شام سیصد چهارصدتا مهمون دعوت کردیم. همین طور که میدونید خانم ها اینجا هستن و مردها خونه لیلا خانم .
بعد بلند شد و گفت: «دخترها بلند شین سفره عقد رو بچینین. میوه ها رو بشورين. سماورها رو آب کنین. پاشین که خیلی کار داریم.»
زابل رسم بود در جشن ها ساز و دهل و سرنا بیاورند. رقص محلی و چوب بازی اجرا کنن. مادرم به آقامصطفی گفت: «شما هم برید دنبال نوازنده !»
آقامصطفی خیلی جدی گفت: «هرگز حرفش رو هم نزنین زن عمو»
مادر و پدرم جا خوردند. برادرم براق شد. آقا مصطفی محکم ادامه داد: «همه اش که رقص محلی نیست. دیدم دیگه، از اول که مراسم رقص شروع میشه خانم ها یکی یکی میان دورتادور مردها حلقه وار می ایستن، نگاه میکنن، دست میزنن، آخرش مختلط میشه، مردها دست خانم هاشون رو میگیرن و با هم می رقصن. من خوشم نمیاد از این کارها از نظر شرعی هم درست نیست. من هزینه کنم برای این کار؟»
آقام گفت: «اگه بحث هزینه است ما می دیم بابا!»
این بار آقامصطفی براق شد: