#رویای_بیداری
قسمت ششم:
_ گفت: «برای من هم نجابت و حجاب شما خیلی با ارزشه.» مکثی کرد.
سپس ادامه داد: «گمونم عمو و زن عموهم مثل پدر و مادر من، زیاد راغب به این ازدواج نیستن.»
گفتم: «راستش، پدرم به خاطر اینکه شما فاميل هستین کوتاه اومدن، اما مادرم سعی داره من رو منصرف کنه، میگه صبر کن سربازی آقا مصطفی تموم بشه و بره سرکار. عجله نکن.»
گفت: «البته مادرتون درست میگن ولی...» حرفش را نیمه تمام گذاشت...
اواخر آبان ماه بود. خش خش برگ های پاییزی همراه سوزی سرد از پنجره های باز به درون می آمد. چند لحظه مکث کرد. دستمالی از جیبش درآورد و عرق های پیشانی اش را پاک کرد و ادامه داد: «ولی از روزی که شما رو دیدم، آروم و قرار ندارم.»
گفتم: «من انتخابم رو کردم. درست یا غلطش رو نمیدونم. از بچگی سعی کردم خودم برای زندگی ام تصمیم بگیرم.»
پرسید: «مثلا چه تصمیمی؟» گفتم: «تصمیم هایی که فکر میکردم درسته؛ مثلا چهارم دبستان بودم که تصمیم گرفتم چادر سر کنم. خانواده ام مخالف بودند، مخصوصا مامانم میگفت توهنوز بچه ای دختر، نمی تونی چادر سر کنی، اما من سمج بودم. گریه میکردم که چادر بخرين. قبول نمی کردند. مادرم به خیال خودش من رو فرستاد دنبال نخود سیاه. گفت که بروتوی پستو، توصندوقچه چوبی، لابه لای لباس ها رو بگرد. یه چادر مشکی هست. بردار، سرت کن.
فکر می کرد من این کار رو نمیکنم. رفتم و چادر رو برداشتم. قدیمی بود و سنگین. گلهای درشتی هم داشت. سرم کردم. دیدم هم چروکه هم بلند. شستمش. اتوکشیدم. دادمش به آبجی ام و گفتم برام کوتاه کن. هیچکس فکرنمیکرد که من این چادر رو سرم کنم. سرم که میکردم، می افتاد. هم سر بود و هم سنگین. اونها به من می خندیدن. میگفتن کسی که مجبورت نکرده، برای چی سرت میکنی؟
میگفتم خوشم نمیاد بدون چادر برم مدرسه، سرم می کردم، می رفتم مدرسه. بچه های مدرسه مسخره ام میکردن. توی مسیر هر کسی می دید مسخره ام میکرد. بلد نبودم. چادر سنگین بود. از پایین جمع میکردم، از بالا می افتاد. از بالا جمع می کردم، از پایین ول میشد. خواهرم چادر رو قایم میکرد، می رفتم پیدا می کردم. چادر سر کردن چیزی بود که خودم تصمیم گرفته بودم. هرچه مخالفت کردند، نتونستن از من بگیرند.»
آقامصطفی لبخند معناداری زد و گفت: «تعبير جالبی بود. این ازدواج هم گمونم همین طوره. باید با سنگینی اش، سُریش ، کوتاهی و بلندیش کنار بیان .»
چیزی نگفتم. پرسید: «شما موسیقی گوش میکنین؟ »
گفتم: «خانواده ما مشکلی با موسیقی ندارن، گوش میکنن، اما من علاقه ای ندارم. من معمولا کاست های حاج آقای کافی رو گوش می کنم و از نظر ایشون رقص و موسیقی حرامه !»
گفت: «نظرتون درباره مهریه چیه؟ به نظر من مهریه نباید زیاد باشه.
گفتم: «پدرومادرم کنار نمیان. همین جوری هم شما توی خانواده ما، بین دوستان و آشنایان ما مخالف زیاد دارین.
ولی سعی کنین برای مهریه زیاد پاپیچ نشین. تا حالا هیچ کدوم از خواهرهام نگرفتن. من نمیگم کی داده کی گرفته، چون از لحاظ شرعی درست نیست، ولی من کسی نیستم که بخوام این مهریه رو از همسرم کامل بگیرم . شما قبول کنین. در این باره حرفی نزنین.
چون پدرم تا حالا خیلی کوتاه اومدن. از اینکه پدر و مادرتون نیومدن، از اینکه شغل ندارین، مسکن ندارین، اگه تو این مورد هم بخواین چونه بزنین ممکنه پشیمون بشن. ولی من شاید بخشی یا همه اش رو به شما ببخشم.»
آقامصطفی شرایطش را روی برگه کوچکی نوشته بود. یکی یکی می خواند و سؤال میکرد؛ درباره ولایت مداری، اعتقاد به رهبری و..و من پاسخ میدادم. آخرش پرسید: «شما چرا سؤال هاتون رو ننوشتین؟»
گفتم: «نمی دونستم قراره صحبت کنیم.»
بعد از صحبت کردن پی بردیم که نقاط مشترک زیادی داریم. آقا مصطفی هم خوش صحبت بود و هم جسور.
آن قدر جسارت داشت که وقتی دید کسی برایش نمی آید خواستگاری، خودش آمده بود و من این جسارتش را تحسین می کردم.
مراحل بعدی خواستگاری ما مثل خواستگاری های معمولی نبود که همه جمع باشند و شیرینی و دسته گل بیاورند. خودش تنهایی می آمد.
این تنهایی آمدن هایش،سنت شکنیهایش، برای من جالب توجه و برای دیگران عجیب بود.
مدام من را به خاطر انتخابم سرزنش می کردند، مخصوصا برادرهایم. یک روز برادر بزرگم داشت با پدرم صحبت میکرد. خیلی هم عصبانی بود. می گفت: «ما تا حالا رسم نداشتیم که پسری تنهایی بیاد خواستگاری ! هنوز دهنش بوی شیر میده، پا شده این همه راه اومده زابل که به من زن بدین! پدر و مادرش کجا هستن؟ بزرگتر نداره؟ کسی رو نداره؟»
از روز اولی که من آقامصطفی را قبول کردم از طرف هم سن ها، دوست ها، آشناها و بعضی افراد خانواده یک سری جنگ اعصاب داشتم.
قبول کردن یک پسر خیلی مؤمن از نظر آنها کار ناپسندی بود. دیده بودم روحانیان چقدر غریب اند. اگر کسی با روحانی ازدواج می کرد، همه مسخره اش می کردند. می گفتند: «چه زندگی سختی داشته باشی بین این همه فرد شماروحانی قبول کردی!
#ادامه_دارد..
✅اقتصاد دانشبنیان یعنی چه؟
یعنی اینکه دانش و فنّاوری پیشرفته نقشآفرینیِ فراوان و کاملی داشته باشد در همهی عرصههای تولید. «همهی عرصههای تولید» که عرض میکنیم، یعنی حتّی انتخاب آن کار تولیدی؛ چون لزومی ندارد که انسان همهی کارهای تولیدی را انجام بدهد. انتخاب آن کار تولیدی هم [باید] برخاسته از نگاه دانشی و بینشی و علمی باشد؛ این معنای اقتصاد دانشبنیان است که در همهی عرصههای اقتصاد دخالت داشته باشد
#سخنان_رهبری
#خادمین_شهدا
#شهدا
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
مقاممعظمرهبــری:✨
"اگر این شهدایی که شلمچه،
یادگـار آنها و این بیابانهای خونین،
حامـل نشانه های آنهاست، نبودند؛
امروز دراین کشور از استقلال ملـی،
از شـرفملت، از اسلامـ و از هیچایرانی،
نشـانبرجستهای نبود!!
#شلمچه♥️
#روایت_نور🌟
#خادمین_شهدا
#شهدا
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
قسمت هفتم:
_به من چنین حرف هایی می زدند: «بین این همه خواستگاری که داشتی این بنده خدا رو قبول کردی ؟ نه شغلی، نه خانه ای !»
برایشان قابل قبول نبود که برای من دین و ایمان آقامصطفی مهم است.
چه طور می توانستم به کسی که اعتقادی به دین ندارد از دین بگویم؟ میگفتم تواصلا قرآن می خوانی که برایت یک آیه از قرآن بیارم؟ تو پیغمبر را می شناسی که من یک روایت از پیغمبر برایت بیارم؟
همان روزها روایتی شنیده بودم که خیلی روی من تأثير گذاشته بود.
شنیده بودم در زمان حضرت محمد(ص) ، کسی خواستگار دخترش را به خاطر اینکه پول و مال و منال نداشته، قبول نکرده است با اینکه او فرد مؤمنی بوده و دخترش را به کسی داده که ثروت زیادی داشته است.
وقتی پیغمبر فهمیده بودند، آن مرد را نکوهش کرده بودند که چرا شما اجازه ندادی این فرد مؤمن با دخترت ازدواج کند؟
من از اول تفاوت هایی با بقیه داشتم؛ زیاد مطالعه می کردم، معنی قرآن را می خواندم، از شش سالگی هم روزه می گرفتم ،هم نماز می خواندم، دوست نداشتم روزه ی کله گنجشگی بگیرم، اما خانواده ام اجازه نمی دادند روزی کامل بگیرم.
زابل گرم بود و اذان ظهر که می شد به زور روزه ام را باز می کردند. بعضی وقت ها هم تا بعدازظهر مقاومت می کردم. بعدازظهر که بی جان میشدم، میرفتم یک چیزی می خوردم. دوازده ساله بودم که به پدرم گفتم: «می خوام برم کلاس قرآن !»
آن موقع خانه مان جای پرتی بود و تا کلاس قرآن خیلی راه بود. مادرم مخالف بود، اما پدرم رضایت داد.
مادرم میگفت: «توظلم میکنی به این دختر، سرظهر توی این گرمای ۴۵ درجه، توی این منطقه پرت ، سگ هست، حیوون های وحشی دیگه هست، اجازه نده بره .»
پدرم میگفت: «هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد.»
در مسیر، نهرهای آب زلالی بود و تا رسیدن به کلاس چند بار مقنعه ام را خیس می کردم. از اول برای رسیدن
به خواسته هایم سختی هایش را تحمل می کردم....
روزهای انتظار سرد و طولانی گذشت. بالاخره خدمت آقا مصطفی تمام شد و دوباره آمد زابل.
گفت می خواهد با من صحبت کند. این بار برای پدر و مادرم کمی عادی شده بود. در اتاق پذیرایی، روبه روی هم نشستیم.
پرسیدم: «کسی رو نداشتین همراه تون بیاد؟ خاله ای ؟ دایی ای؟ عمویی؟»
آقامصطفی گفت: «اگه به دایی ایرج گفته بودم، صددرصد همراهی می کرد، چون دقیقا اعتقادات مون شبیه همه.
ان شاء الله کم کم با ایشون آشنا میشید. اما پدر و مادرم هنوز با ازدواج من موافق نیستن، میگن توتک پسری. ما برای توخیلی آرزوها داریم. دوست داریم بری دانشگاه، درس بخونی، بعد بری سرکار. تا سی سالگی وقت داری ، اما اگه زود ازدواج کنی، دیگه نمیتونی درس بخونی. فرصت هات رو از دست میدی.»
ساکت شد. نگاهش دور بود. انگار یک جور احساس سردرگمی و اندوه آزارش میداد. شاید از اینکه مانع رسیدن پدر و مادرش به آرزوهایشان شده بود، با خودش کنار نمی آمد.
گفتم: «پدر و مادرها همیشه خیر و صلاح فرزندان شون رو می خوان.»
گفت: «درسته، اما بعضی از بچه ها نمی خوان که از تجربه های والدینشون سود ببرن. می خوان خودشون تجربه کنند.»
خندید: «به قول مادرم وقتی که سرت خورد به سنگ می فهمی که ما این موها رو تو آسیاب سفید نکردیم .»
پرسیدم: «پدرتون کارمندن، نه؟»
گفت: «آره، هم پدرم هم مادرم، هردوشون کارمند استانداری هستن. دوست دارن من هم کارمند بشم، اما من از کارمندی بدم میاد. دوست دارم برای خودم کار کنم.»
چشم انداز آینده در برابرم تار و مه آلود به نظر می رسید. از خودم پرسیدم آیا این سماجت ها ارزشمند خواهد بود؟ دوست داشتم مادرشوهرم مرا می پسندید. در میهمانی ها کنار هم می نشستیم و با هم دوست بودیم. پرسیدم: «مادرتون هیچی درباره من نپرسید؟»
گفت: «اتفاقا وقتی داشتم می اومدم مادرم پرسید حالا این زینب خانم چه شکلی هست؟ قدش چقدره؟
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
30.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬#کلیپ | #آخهاینجاچرا
🌀روایتی متفاوت از حضور در راهیان نور
🔻واحد زن و سبک زندگی ستاد مرکزی
➕ به کانال خادمین شهدا بپیوندید👇
🆔 @khademinekoolebar_sb
#رویای_بیداری
قسمت هشتم:
شبیه کیه؟
منم به مادرم گفتم قدش؟ نمیدونم، دقت نکردم!
اصلا هیچی یادم نبود، غیر از نگاه تون. شب اولی که اومدم خونه تون ، موقع خداحافظی شما اومدین به پرده حصیری دم در تکیه دادین. سرتون پایین بود. یک لحظه برگشتین نگاه کردین، هم زمان من هم نگاه کردم. همون جا گفتم هر طور شده این دختر باید همسر من بشه ! من همین رو می خوام. با شرایطم جوره . نرفتم مشهد. به آبجیام گفتم من نمیتونم برم.
آبجیام گفت زينب هنوز شونزده سالشه، من فقط گفتم بیا ببین، حالا که پسندیدی بهشون میگیم دست نگه دارن. به آبجیام گفتم نه من عجله دارم. دعوت شون کن تا بیشتر آشنا بشیم.»
صدای سرفه های عمدی پدرم را شنیدم.
گفتم: سربازی تون تموم شده نه ؟
گفت: «آره، اما هنوز کار ندارم. فقط یک موتور تریل دارم . اون رو هم میفروشم برای خرید و خرج های دیگه . اول اسفند مصادفه با هجده ذیحجه. روز خوبية برای عقد، موافقین ؟ »
گفتم: «پدرم جشن میگیره. شما مهموناتون رو دعوت کنین.
تاکید کنین حتما خانواده تون بیان.
(پایان فصل اول)
#ادامه_دارد..
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
هدایت شده از کانال رسمی کمیته خادمین شهدا سیستان و بلوچستان
🌹شهید همت:به جوانان بگویید:
امروز چشم شهیدان به شماست.
بپاخیزید، اسلام و خود را دریابید...
#دوازده_فروردین_سالروز_تولدش_مبارک
🕊شادی روح بلندش صلوات
🌍 @khademinekoolebar_sb
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 انتشار نخستینبار | سخنرانی قابل تامل حاج قاسم سلیمانی در زیر شلیک توپ
🔹 وجوب [دفاع از] جمهوری اسلامی کمتر از حرم امام حسین (ع) نیست.
🆔️@khademinekoolebar_sb_nimroz
#رویای_بیداری
فصل دوم
#قسمت_نهم
اواخر بهمن ماه بود که آقامصطفی آمد زابل،
پرسیدم : «تنها اومدین؟»
آقامصطفی لبخند زد: «نه زن عمو، پدر و مادر و دو تا خواهرهام و دو تا از خاله هام هم اومدن. صبح زود رسیدیم. رفتن خونه آبجیام ساک هاشون رو بذارن، خدمت میرسن.»
من از آقامصطفی پرسیدم: «از مشهد کس دیگه ای نمیاد؟»
گفت: « نه، من به کسی کارت دعوت ندادم .»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «ترسیدم اذیت بشن. مشهد هوا سرد بود. گرچه اینجا انگار بهاره ! شما بخاری ها رو جمع کردین.
گفتم: «هواشناسی اعلام کرده هنوز گرم ترهم میشه .»
تلفن زنگ خورد. مادرم رفت جواب داد. وقتی برگشت گفت: «زینب بدو حاضر شو، مادر اقا مصطفی بود. میخوان ببرنت خرید.
به آبجیات و خانم داداشت هم بگو همرات بیان.»
از خرید که برگشتیم کادوها را بردم داخل اتاق. خواهرها و خانم برادرهایم یکی یکی باز می کردند و نظر می دادند. یک انگشتر طلا، یک پیراهن سفید ساده ، یک قواره چادر مشکی، یک قواره چادر سفید، یک دست مانتو و شلوار کاهی رنگ، یک روسری بزرگ ، به اضافه یک جلد کلام الله مجید و یک دست آینه و شمعدان و کمی خورد و ریز دیگر.
مادرم که دم در ایستاده بود، چادر رنگی اش از سرش افتاده بود. گفت:
فقط همین؟ این شد خرید سرعقد؟ مگه توبا بقیه چه فرقی داری دختر؟ ما پیش فک و فامیل و درو همسایه آبرو داریم. مردم هزارجور فکرو خیال می کنن. پیش خودشون صد مدل افسانه می سازن.»
گفتم: «مامان اصل کار منم. من میخوام با اون زندگی کنم. به بقیه چه ربطی داره ؟ »
مادرم چادر رنگی اش را دور کمرش محکم بست و با عصبانیت گفت: «از روز اول گوش به حرف ما ندادی، هرچی ما گفتیم تو یک جوابی تو آستین داشتی.»
برادرم چند ضربه به در زد و گفت: «مهموناتون اومدن!»
بلند شدم به مادر و خواهرها و خاله های آقامصطفی خوش آمد گفتم. برایشان شربت به لیمو آوردم. مادرم که هنوز برافروخته بود گفت: «چرا زحمت کشیدین، راضی به زحمت نبودیم .»
مادر آقامصطفی گفت: «چوب کاری میکنین زن عمو. من هنوز باورم نمیشه که شما با شرایط پسرم کنار اومدین! ما اصلا قصد نداشتیم مصطفی رو به این زودی ها داماد کنیم و یک درصد هم احتمال نمیدادیم که شما قبول کنین، برای همین هی امروز و فردا کردیم. پا پیش نذاشتیم بلکه این بچه منصرف بشه .»
چهره مادرم از خشم منقبض شده بود. نگاه غضب آلودی به من کرد و لبش را به دندان گزید.
خواهرم ظرف بزرگ میوه را گرفت و جلو مادر آقامصطفی گفت: «بفرمایین!»
مادر آقامصطفی ادامه داد: «بازم مصطفی به ما چیزی
نگفته، موتورش روفروخته با پول خودش اینارو خریده.»
در هال باز شد و مردها یکی یکی وارد شدند. برادرم به خانمش گفت: «چند ریسه لامپ رنگی کشیدیم جلو در، برو ببین خوبه؟»
پدر آقا مصطفی گفت: «چند ردیف میز و صندلی هم چیدیم توی حیاط، شده باغ تالار!»
ظهر شد. سفره را پهن کردیم و نشستیم دور سفره . پدرم خطاب به پدر آقامصطفی گفت: «دایی جان فعلا ما تدارک یک عقد بندونی کوچیک رو دیدیم. شما کی قصد دارین عروسی بگیرین؟»
پدر آقا مصطفی بشقاب خالی جلویش را سراند آن طرف تر، لیوانی دوغ ریخت و چیزی نگفت. مادر آقامصطفی درحالی که چند دانه برنج را از روی فرش جمع می کرد، گفت: «عموجان ما باید توی مشهد مجلس بگیریم. راه دوره. مهمونا سختشونه بیان زابل.»
پدرم به پشتی تکیه داد و گفت: «درسته عموجان. حرف شما صحيح. آقامصطفی خونه بگیره اسباب هاش رو بچینه. یکی دو روز قبل از مجلس تون بیایید عروس رو با جهازش ببرید. منتها الان تاریخش رو تعیین کنین که ما هم بدونیم کی باید آماده باشیم.
کسی چیزی نگفت. احساس می کردم جو سنگینی بر محیط حاکم است. اکثر صحبت ها با نگاه و ایما واشاره بود. از آن شور و نشاط و هیجانی که موقع عروسی خواهرهایم تجربه کرده بودم خبری نبود.
پس از سکوتی طولانی مادر آقا مصطفی گفت: « مصطفی باید بره سرکار یک پولی جمع کنه. زمان می بره .»
مادرم گفت: «ما برای شام سیصد چهارصدتا مهمون دعوت کردیم. همین طور که میدونید خانم ها اینجا هستن و مردها خونه لیلا خانم .
بعد بلند شد و گفت: «دخترها بلند شین سفره عقد رو بچینین. میوه ها رو بشورين. سماورها رو آب کنین. پاشین که خیلی کار داریم.»
زابل رسم بود در جشن ها ساز و دهل و سرنا بیاورند. رقص محلی و چوب بازی اجرا کنن. مادرم به آقامصطفی گفت: «شما هم برید دنبال نوازنده !»
آقامصطفی خیلی جدی گفت: «هرگز حرفش رو هم نزنین زن عمو»
مادر و پدرم جا خوردند. برادرم براق شد. آقا مصطفی محکم ادامه داد: «همه اش که رقص محلی نیست. دیدم دیگه، از اول که مراسم رقص شروع میشه خانم ها یکی یکی میان دورتادور مردها حلقه وار می ایستن، نگاه میکنن، دست میزنن، آخرش مختلط میشه، مردها دست خانم هاشون رو میگیرن و با هم می رقصن. من خوشم نمیاد از این کارها از نظر شرعی هم درست نیست. من هزینه کنم برای این کار؟»
آقام گفت: «اگه بحث هزینه است ما می دیم بابا!»
این بار آقامصطفی براق شد: