eitaa logo
کمیته خادم الشهدا شهرستان کوهپایه
28 دنبال‌کننده
85 عکس
4 ویدیو
5 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که هنراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار استفراغ شد. خرازی کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد. پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند. خرازی با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می شود... مدت ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد. رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی. ♦️حدیث خوبان_ ص۲۵۴ کمیته مرکزی خادم الشهدا شهرستان کوهپایه ━━═━⊰❀💎❀⊱━━═━ @shahidkharazi_com @khademinfo
در کردستان به باغ انگوری رسیدیم و دو تا حبه انگور از آن را خوردیم. بعد از آن حسین بسیار ناراحت شد و گفت: اجازه صاحب باغ را چه کنم؟ در آن روز یک صد تومانی را به آن شاخه انگور با نخ گره زدیم و زیر آن برای صاحب باغ نوشتیم: دو حبه از انگورها را خوردیم، راضی باش. کمیته مرکزی خادم الشهدا شهرستان کوهپایه ━━═━⊰❀💎❀⊱━━═━ @shahidkharazi_com @khademinfo
لباس پاسداری کمتر به تنش می کرد. اکثرا لباس بسیجی می پوشید. در زمان جنگ دو نوع اورکت وجود داشت؛ یک نوع اورکتی بود که فرماندهان می پوشیدند؛ اما حاج حسین آن اورکت هایی که بسیجی ها می پوشیدند، می پوشید. سادگی و بی پیرایگی از ویژگی های برجسته حاج حسین بود. کمیته مرکزی خادم الشهدا شهرستان کوهپایه @khademinfo @shahidkharazi_com
در اتاق فرماندهی نشسته بودیم که حسین گفت: به استانداری اصفهان چند تا ماشین تویوتای کرولای صفر کیلومتر دادند؛ استاندار به من گفته یکی از ماشینا رو برای شما کنار گذاشتم که هر موقع اومدی اصفهان زیر پات باشه. گفتم: خدا پدرش رو بیامرزه، رفتی تحویل بگیری؟ گفت: نه، اگر من برم از اون ماشین استفاده کنم کسی حرفی نمیزنه و تعجب نمیکنه، تازه تعجب رو اینجا میکنن که نرم از اون ماشین استفاده کنم؛ اما ما باید بدونیم یک رزمنده ایم و کنار کسانی هستیم که خیلی هاشون نمی تونن از همچین امکاناتی استفاده کنن. ❤️ کمیته مرکزی خادم الشهدا شهرستان کوهپایه @khademinfo ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ @shahidkharazi_com
هدایت شده از طٰه
_«حاجى خير ببينى؛ بيا پايين تا كار دست خودت و ما ندادى. بچه هاى اطلاعات هستن، هر چى بشه، بهت میگيم به خدا» رفته بود بالاى دپو، خط عراقى ها را نگاه مى كرد، با يك طرف دوربين، آن طرفش رو به بالا بود. گفت: «هر موقع خدا بخواد، درست میشه. هنوز قسمتمون نيس...» يك دفعه از پشت افتاد زمين. دوربين هم افتاد جلوى پاى ما. تير خورده بود به چشمى بالاى دوربين. خنديد. گفت: «ديدين قسمت من نبود؟» ┄┅┅❅💠❅┅┅┄ «طه» @taha_beheshti @shahidkharazi_com
سال ۶۴ بود و طبق معمول تو بهداری بودم. داشتم پای یکی رو بخیه می‌کردم. دیدم یکی به شونه م زد. برگشتم و دیدم حسین خرازیه. همونطور شروع به صحبت کردم. کسی که مجروح بود و زخمش رو بخیه می‌کردم صورتشو گرفت. کارمو تموم کردم و گفتم: چرا صورتتو گرفتی؟ حسین خرازی گفت: ایشون یه کاری کرده من تنبیه‌اش کردم، حالا خجالت کشیده. گفتم: چکار کرده؟ شهید خرازی گفت: ۱۴ روز غیبت کرده بود؛ به من گفتن تنبیه‌ش کن. من هم با خط کش ۱۴ بار زدم کف دستش. حتی تنبیه کردن‌های شهید خرازی اینقدر ساده و معمولی بود. 💬مرتضی ابوفاضلی @shahidkhrazi_com