#اسمتومصطفاست
#قسمت_صد_و_یازده
_صبحانهت رو بخور بریم دکتر!
نه، امروز نه!
هر طور بود راضی ات کردم. فاطمه را پیش مامانم گذاشتم و رفتیم بیمارستان بقیه الله. دکتر عکس ها را که نگاه کرد گفت:((فعلا هیچ کاری نمیتونیم بکنیم، ترکشا توی گوشتت فرو رفتهن، اگه حرکت کردن و احساس درد کردی عملت میکنیم.))
از بیمارستان که بیرون آمدیم گفتی:((بریم دوری بزنیم؟))
ویترین مغازه ها را نگاه میکردی و تند تند برایم تعریف میکردی:((اونجا دوستی داشتم به اسم حسن قاسمی دانا که اهل مشهد بود و فقط دوسال از من بزرگتر. خونواده شم اونجا بودن. چه حالی دارند حالا!
وقتی ترکش خوردم، زیر اون همه آتش و خمپاره جونش رو به خطر انداخت و من رو آورد عقب. بعد که رفت جلو زخمی شد. توی همون حال براش آیت الکرسی میخوندم، اما بعدِ عمل نموند و شهید شد.))
رسیدیم جلوی طلا فروشی:((بیا برات یه تکه طلا بخرم سمیه!))
_نمیخوام!
_تعارف میکنی؟
_نه!
_پس میبرمت مشهد.
_مشهد؟
_آره مشهد. هم زیارت میکنیم هم سری به خونواده شهید قاسمی میزنیم.
خندیدم:((بگو چرا داری تو گوشم این حرفا رو میزنی، خب از اول بگو بریم دیدن خونواده شهید!))
#مامقتدریم
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran