#اسمتومصطفاست
#قسمت_چهل_و_هفت
قبول کردی.دوازده مرداد تولدم بود.آمدی به دیدنم با یک دسته گل و النگوی طلا.غروب فردایش زنگ زدی:((خوبی عزیز؟میخوام برم مسجد نمیای؟))
حالم خوب نبود.
بعد از نماز با یک گلدان پر از گل صورتی آمدی.عادت داشتی دست بزرگتر را ببوسی،اما چون مامان سید بود،تو به حساب سید بودنش به دست بوسی اش می آمدی.
گلدان را روی دامنم گذاشتی و رو به مادرم گفتی:((مادر جون ،اینا رو برای عزیز آوردم تا حالش خوب خوب بشه!))بعد از عقد بیشتر عزیز صدایم میزدی.
مامان حسابی کیف کرد.گرچه دو سه روز بعد با گله مندی گفت:((این آقا مصطفی تو خونه دست من رو می بوسه،اما بیرون حتی سلامم نمیکنه!))
گله اش را که به تو رساندم،گفتی:((تو که میدونی من توی خیابون به هیچ کی نگاه نمیکنم!))
قرار شد عروسی مان را در تالار عمویت در کرج بگیریم.حنابندان هم جزو برنامه بود.دوست داشتم کف دستم با حنا بنویسم مصطفی.
پیش از مراسم عروسی اتمام حجت کردی:((کسی حق نداره توی کوچه بوق بزنه،شاید همسایه ای مریض باشه یا کسی بی خواب بشه.دست زدنم ممنوع،چون از این جلف بازیا خوشم نمیاد!))
شام عروسی چلوکباب بود و چلو جوجه،همراه سالاد و نوشابه.تمام مدتی که در تالار بودیم،محمد مهدی داداش چهار ساله ام چسبیده بود به پاهایم و زار میزد،طوری که نتوانستم غذا بخورم.مرا در لباس عروسی که دید خیال کرد در حال پروازم و قرار است برای همیشه ترکش کنم!
#خادممثلِقاسم
#ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت...👇
➖➖➖➖➖➖➖➖
🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران
@khademinostantehran