eitaa logo
سردار آسمانی
1.2هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
104 فایل
🕊️ خادم الشهداء یعنی موقوفه شهدا شدن ویقینا این مدال خادمی می شود مقدمه زندگی...🍃 🎖به جمع خادمین شهداء استان تهران بپیوندید👇 @khademinostantehran پاسخگوی پیام های شما واحد برادران @khadem_Mlatifi واحد خواهران @khadem_shohada_A
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 دعوت نامه‌ای از سوی شهیدان آمده است... دعوت شده‌ایم که طعم زیبای عاشقی را بچشیم و با آن ادامه‌ی حیات دهیم ... سفر می کنیم به همان جایی که بوی خدا می دهد برای زیارت همان کسانی که خاکی بودند در عین آسمانی بودن! نکند جا بمانی از این کاروان عشق ... 🕊هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله ... ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدوسی‌وهشت در زدند و خاله و برادرم آمدند. سفره را انداختم و این دست و آن دست کردم که برسی. ساعت دو شد و نان ها بیات و سبزی خوردن کمی پلاسیده. زنگ زدم:( کجایی آقا مصطفی؟ مهمان هم رسید، ولی هنوز ناهار نخوردیم!) _شما بخورین من میام! +تا تو نیایی من لب نمی‌زنم! _لج نکن خانم! بخور. غذای خاله و برادرم را دادم، اما خودم لب نزدم‌. عصر شد و نیامدی. زنگ زدی. +کجایی تو اصلاً؟ _کارم طول کشید. شاید کمی دیرتر بیام. ساعت پنج و بیست دقیقه با گوشی دوستت پیام دادی:( مرا ببخش عزیزم، توی پروازم و تا چند روز آینده هم نمی‌تونم باهات تماس داشته باشم.) از جایی که نشسته بودم بلند شدم و مثل دیوانه ها دور خودم می‌چرخیدم:( وایی حالا چیکار کنم؟ اگه دردم بگیره؟ اگه بچه به دنیا بیاد؟ پس حاج حسین چی می‌گفت؟ مگه نگفت مصطفی می‌مونه تا بچه تون به دنیا بیاد؟ اگه تو بیمارستان نباشی دیوونه می‌شم به خدا آقا مصطفی!) چهار طرف سفره را گرفتم و انداختم داخل ظرف شویی، ظرف های غذا را هم روی آن. نشستم روی مبل و یک دل سیر گریه کردم. خاله و برادرم مانده بودند چه کنند، اما آن ها هیچ کاری نمی‌توانستند بکنند. درست مثل تو که نبودی! ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدوسی‌ونه از فردای آن روز کار من شده بود زنگ زدن به تو:( آقا مصطفی تورو به خدا برای زایمان خودتو برسون!) _به فرمانده‌م گفتم، برمی‌گردم سمیه. برمی‌گردم! +نیست که برای غربالگری و برای دکتر رفتنام بودی؟ _نگو سمیه، ناراحت می‌شم! +دل من رو شکستی آقا مصطفی! _ببخش سمیه، اما لازمه که اینجا باشم! +آره دیگه، من ته خطم! _تلخی نکن خانومم! روزها از پی هم می‌گذشتند، اما از تو خبری نبود. یک روز که زنگ زدی، دو تن از دوستانم خانه‌مان بودند. صدای خنده‌شان را که شنیدی، گفتی:( به تو حسودیم می‌شه سمیه. به اینکه دوستای خیلی خوبی داری!) +توهم که دوستای خیلی خوبی داری! _خداروشکر. من خوش‌حالم که دوستات کنارت هستند! +ولی من دوست داشتم الان کنار تو بودم! _بابا تو از صدای رعد و برق می‌ترسی، چطور میخواستی اینجا باشی و صدای انفجارارو تاب بیاری؟ +وقتی تو باشی ترس معنا نداره! خندیدی، از همان خنده های بلند کودکانه:( جداً! حسابی خوشم اومد، اما گوش کن، ممکنه دو سه روزی گوشیم خاموش باشه یا آنتن نده، چون جایی هستم که نمی‌تونم صحبت کنم، نگران نشی!) +باشه! گفتم باشه، ولی با رفتن دوستانم ترس و نگرانی سراغم آمد: نکنه عملیات باشه! ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت صدوچهل فردای آن روز بود که رفتم خانه مامانم. همیشه در تنهایی به خانه او پناه میبردم. ساعت شش عصر بود که خانم بادپا زنگ زد: «از آقا مصطفی خبر دارید؟» _ چند روزیه که رفته. دیروز گفت در چند روز آینده نمیتونه تماس داشته باشه. _ با حاج حسین که صحبت کردم اون هم همین رو گفت، ولی دل من بدجوری شور می‌زنه! کلام خانم بادپا مثل نفت رو آتیش باعث شد شعله بکشم. بعد از خداحافظی او، در تلگرام برای چند نفر پیغام گذاشتم: «از سیدابراهیم خبر دارین؟» متن پیام هایی که آمد، خواندم : _خوبه. _بی‌خبر نیستیم . _متأسفانه خبر ندارم! فقط یک نفر نوشته بود: «الان بهتره.» الان، لابد اتفاقی افتاده بود . ساعت ها طول کشید تا صدایت را بشنوم. _ کجایی آقا مصطفی ؟ من که نصفه عمر شدم ! _ خوبم فقط کمی ....! _ کمی چی ؟ _ کمی از پهلو مجروح شدم ! صدایت تلخ بود ، مأیوس بود و غمگین. _ مجروحیت عیب نداره ، همین که بتونی حرف بزنی خوبه! _ سمیه حاج حسین جاموند ! _ کجا؟ چی می‌گی؟ _ برو تو اینترنت جستوجو کن ببین خبری ازش هست؟ _ یعنی چی ؟ تو نمی‌دونی؟ _ من مجروح شدم، اومد نجاتم بده که خودش مجروح شد. خواستم نجاتش بدم، دستش رو گرفته بودم درحالی که نفربر حرکت میکرد، دستش رو از دستم درآورد. آخ سمیه! رفتم شبکه های خبری را گشتم. حاج حسین شهید شده بود. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌صدوچهل‌و‌یک شب، سیاه بود و طولانی. حاج حسین بادپا سبک رفت و سبک پر کشید. به مامان زنگ زدم. آمد و گفتم که تماس گرفته ای. صبح هم مادرت آمد، از مجروحیتت خبر داشت: «مصطفی رو امروز میارن تهران.» بلند بلند خندیدم. دست هایم را به هم زدمو خندیدم: « خدایا پس مصطفی برمیگرده ، چقدر خوبه!دیگه میشینه سرجاش و نمی‌ره!» قیافه مادرت درهم رفت. مامانم مرا کشید داخل آشپزخانه و گفت: « خجالت بکش دختر، دل این بنده خدا می‌شکنه!» همان موقع گوشی‌ام زنگ خورد. یکی از دوستانم بود:« سمیه جان از شوهرت خبر داری؟» _ بله مجروح شده ولی خوشحالم! مامان عصبانی شد:« دختر، چه بی رحمی!» _ بی رحم یا با رحم فرقی نمیکنه، فقط میخوام تو خونه باشه. کنار منو بچه هام! تازه یاد فاطمه افتاده بودم که با دهان باز نگاهم میکرد. مادرت چادرش را سر کرد و رفت و کنی بعد هم مامانم. چند ساعت بعد زنگ زدی: «توی پروازم، اما جون من نیا! از همونجا مرا مستقیم می‌برن بیمارستان، تا برسم شب میشه!» _ دیوونه میشم اگه نیام! زنگ زدم به پدرت. می‌دانستم آمدنت را میداند و مجروحیتت را: « بابا شب میای من رو ببری بیمارستان؟» _ چرا که نه بابا! ساعتی بعد زنگ در به صدا درآمد. پدرت بود که از پشت آیفون گفت: «آقاجون اومدیم دنبالت که بریم بیمارستان.» فاطمه را آماده کردم و آمدم پایین. پدر و مادرت داخل ماشین منتظر من نشسته بودند. دوونیم شب رسیدیم بیمارستان. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌صدو‌چهل‌و‌دو از جلوی در بیمارستان به گوشی‌ات زنگ زدم: « کجایی آقا مصطفی؟کدوم بخش؟کدوم طبقه؟» _نگفتم نیا؟! _باید ببینمت! _صبر کن! انگار یادم رفته بود پدر و مادرت هم با من هستند و آنها هم آرزوی دیدارت را دارند. چقدر خودخواه شده بودم! اما در آن لحظه تشنه شده بودم، تشنه دیدار. چند دقیقه بعد یکی از بچه های حراست آمد و ما را برد طبقه پنجم. _ همین جا منتظر باشین، میارمشون بیرون‌. بین دو بخش، داخل سالن انتظار بودیم. مردی داشت زمین را تی می‌کشید و بوی وایتکس و بوی دیگری که مثل بوی نم و کهنگی بود، در سرم پیچیده بود. با لباس شیری رنگ بیمارستان آوردنت، بیحال و پژمرده و تکیده. وقتی روی نیمکت نقره ای نشستی، نگاهت کردم و زدم زیر خنده. رو به رویت ایستادم و احساس گرما کردم، حتی از آن بدن سرد. نگاهی به پدرو مادرت کردی. پدرت، فاطمه را که روی شانه ام خواب بود گرفت. دستم را گرفتی و مرا بردی آن طرف راهرو و روی صندلی نشاندی و خودت هم کنارم نشستی: « نگران نباش سمیه، حالم خوبه!» در نگاهم چه دیدی که این را گفتی؟ _می‌بینم که خوبی! تو زنده بودی و همین برای من بس بود. ساعتی حرف زدیم و بعد پدر و مادر و فاطمه هم به ما پیوستند، البته باز ما دوتا باهم حرف میزدیم، با نگاه و با حس. ساعت شش صبح بود که از بیمارستان بیرون امدم. به خانه مادرم رفتم. در رختخواب که افتادم از هوش رفتم. شاید چون مطمئن بودم زیر همان آسمانی هستی که من هم. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔 |قسمت‌‌صدچهل‌و‌سه چشمم را که باز کردم، گفتم: « مامان من میرم بیمارستان.» مامان که در حال پهن کردن سفره صبحانه بود گفت: «علیک سلام. بزار از جا بلند شی!» کارهایم را کردم و خواستم راه بیوفتم که پدرم صدایم کرد: «صبرکن منو مادرتم بیاییم.» کمی مکث کردم: «بسیار خب. پس برم خونه آبمیوه بگیرم‌وبیام.» بدو بدو آمدم خانه. آب پرتقال و آبلیمو گرفتم و ریختم داخل بطری نوشابه. پسته و موز هم که در خانه داشتیم، برداشتم و برگشتم خانه مادرم. بیمارستان که آمدیم مادرت و پدرت و دوستانت هم بودند. رنگت همچنان پریده بود و دماغت تیغ کشیده. پرستار که آمد زخمت را پانسمان کند، همه از اتاق رفتند بیرون‌. به من گفت: « حاج خانم مراقب باشی ها!» _ چطور مگه؟ _ دفعه قبل پاش تیر خورده، حالا رسیده به کمرش، دفعه بعد لابد نوبت قلبشه! گر گرفتم، انگار از نگاهم فهمیدی شوخی بی مزه ای کرده! خندیدی: « باز جوش آوردی؟ نگاه کن لپا و سر دماغت گل گلی شده!» _ برای چی تا منو میبینن، از این حرفا میزنن؟» _ بابا شوخی کرد، شوخی هم حالیت نمیشه؟» دوستانت آمدند داخل و یکی از آن ها کنار گوشت گفت: «به خانمت بگو امشب من پیشت میمونم.» تا رو برگرداند گفتم: «نخیر، امشب من خودم میمونم!» گفتی: «آقای حاج نصیری محبت داره. میخواد بمونه تا کمی خاطراتمون رو دوره کنیم.» _ گفتم که خودم هستم! آقای حاج نصیری کفش هایش را درآورد و دمپایی پوشید: «حاج خانم برام زحمتی نیست، میمونم.» ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌صدوچهل‌و‌چهار وقتی از مطب پیشت برگشتم، همه دوستانت رفته بودند، حتی آقای حاج نصیری. اتاق دو تخته بود. در را بستم و لب تخت دوم نشستم تا سیر ببینمت. تو دیگه مصطفایی نبودی که با دوستانت میگفتی و می خندیدی.از درد به خود میپیچیدی و ناله میکردی. انگار هذیان بگویی، از دوستانت میگفتی، از شهید بادپا، کج باف و دیگران. به بادپا که میرسیدی پریشون میشدی: «تیر به پهلویم خورده بود سمیه، افتادیم تو محاصره. حاج حسین هنوز سرپا بود و درخواست کمک و پی ام پی داد. مرتب داد میزد اگه به دادش نرسیم از دست میره. پی ام پی که اومد کمک کرد سوار بشم، هنوز درست جاگیر نشده بودم که تیر خورد. یک مرتبه دولا شد ، دستش رو گرفتم بکشمش بالا که پی ام پی حرکت کرد‌. در حال افتادن به بیرون بودم که حاج حسین پنجه دستم رو باز کرد و اینطوری شد که از هم جدا شدیم. آخ سمیه حاج حسین جاموند! شایدم من جا موندم!» نمی‌دانستم چطور زخم های روحت را نوازش کنم. چطور؟ سه شب تمام در بیمارستان بودم. روز می‌آمدم خانه به فاطمه که پیش مامان بود سر میزدم، استراحت میکردم و برمیگشتم‌. روز سوم اصرار کردی: «برو بلوک زایمان ببین نظرشون چیه؟ این بچه کی میخواد به دنیا بیاد؟» رفتم بلوک زایمان. دکتر از شرایط روحیم با خبر شد: «ممکنه برای زایمانت به مشکل بربخوری!» برگشتم پیشت. خانم بادپا زنگ زد: « با پسرم اومدم تهران، میخوام بیام عیادت، همین حالا!» وقتی قرار شد بیایند گفتی:«بزار تا نیامدند نمازم رو بخوانم.» ... ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌ صدوچهل‌و‌پنج هنوز سر نماز بودی که انها هم امدند و ایستادند به نماز. بعد نماز، دو ساعت تمام تو از شهید بادپا گفتی و خانمش اشک ریخت. در آخرین لحظه وقتی خانم بادپا پرسید: «چرا حاج حسین رو برنگردوندین؟» رنگت پرید و جوابی ندادی. خانم بادپا رو به من کرد و گفت: « سمیه خانم شما چرا اینجایی؟» _ چون ساعت ۹ قراره برم بلوک زایمان! _ کسی هست پیشت؟ _ مامان اینا قراره بیان! _ میخوای بمونم؟ _ نه اصلا. بفرمایید شما! تا جلوی آسانسور، بدرقشان کردم. برگشتم دیدم باز روی تخت دور خودت میچرخی. _ چیشده مصطفی؟ _ هیچی نگو سمیه دارم میسوزم! _میخوای پرستار رو صدا کنم؟ _ فقط حرف نزن! مشت میکوبیدی لبه تخت: «میگم حرف نزن، میفهمی؟ نزن!» بدجوری عصبی شده بودی. پتویی انداختم رویت، کمی پاهایت را ماساژ دادم و ساکت نشستم. انگار نیاز داشتی بخزی در غار تنهاییت. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌ صدوچهل‌و‌پنج _ دارم میسوزم حاجی، چرا تنهام گذاشتی؟ اونم اینجوری. چرا شرمندم کردی؟ چرا خجالتم دادی؟ لامروت، ندیدی زنت چطور نگام میکرد؟ ندیدی نگاه های پسرت رو. حاجی این رسم رفاقته؟ تنهام گذاشتی که منو روسیاه کنی؟ دو ساعت تمام زمزمه میکردی و اشک میریختی. بعد که آرام گرفتی، گفتم: «من میرم پایین ببینم دکتر چی میگه!» آرام گفتی: «اگه گفتن باید زایمان کنی به من خبر بده!» رفتم پایین پیش دکتر: «وضعیتت اصلا مناسب نیست، برو ام آر آی بگیر وگرنه مسئولیتش پای خودت؟» آمدم بالا، هنوز زیر پتو ناله میکردی. چقدر دلشوره داشتم. صبح بود که مامان و بابام امدند جلوی در بیمارستان. هنوز وقت ملاقات نشده بود که زنگ زدند. گفتم: «من باید برم ام آر آی، میام باهم بریم!» به تو که هنوز زیر پتو بودی گفتم: «آقا مصطفی شنیدی؟ دارم میرم دارم میرم ولی پولش را چه کنم؟ هیچی نباشه، صد هزار تومن میشه!» بلند شدی نشستی: «نگران نباش، من یه مقدار پول دارم!» _ حقوقمون رو که هنوز ندادن! _ این بار که رفتم سیصد دلار تشویقی گرفتم. گوشی رو بده به من! زنگ زدی به پدرت و قرار شد که پول را تبدیل کند. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌‌صدوچهل‌و‌شش رفتم پایین. با مادرم جاهای مختلفی برای ام آر آی مراجعه کردیم، اما دست خالی برگشتیم. _ توی این وضعیت که بچه وقته تولدشه خطرناکه! پدرت با درمانگاهی هماهنگی کرد. _ فردا می‌بریمت اونجا. روز بعد ام آر آی که گرفتم، از آنجا آمدیم پیش تو. اتاقت پر بود از مهمان، نگاهم کردی: «چیزی شده؟» _ ام آر آی گرفتم! _ پس برو بلوک زایمان نشون بده، رنگ به صورت نداری! مامانم رسید. با او رفتیم. همان لحظه گفتند آماده شو برای اتاق عمل. پدرت آمد و کارهای پرونده را انجام داد. درحالی که برای رفتن به اتاق عمل آماده میشدم پرستاری آمد: «ملاقات کننده داری، بیا بیرون ولی اون طرف پرده نیا!» آمدم دم در، آنجا سُرُم به دست روی ویلچر، جلوی پرده ای که جلوی بلوک زایمان زده بودند نشسته بودی. _ آقا مصطفی با این حالت چجوری اومدی؟ لب هایت میجنبید، چند بار به سمتم فوت کردی: «برات آیت الکرسی خوندم، نگران نباشی ها! فقط مراقب خودت باش!» سرت را از لای پرده پیش آوردی و پیشانی ام را بوسیدی. پرستار گفت: «عجله کن خانم! باید بری اتاق عمل!» نگاهت که کردم، چشم هایت پر از اشک بود. داخل ریکاوری بودم که بهوش آمدم. مامانم کنار گوشم گفت: «بچت پسره و خوشگل.» وقتی آوردنم بخش، نگاهم را چرخاندم و دلم خواست ببینمت. مامان متوجه شد: «الان مویش رو آتش میزنن، میاد.» آمدی با همان ویلچر. _ بچه کو آقا مصطفی؟ _ الان میارن. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌‌صدچهل‌و‌هفت کمی بعد پرستاری آمد: «بیاین بچه رو تحویل بگیرین. نیم ساعتی تو دستگاه گذاشتیمش و حالش خوبه.» مادرت رسید. با مادرم رفتند سراغ بچه و تو آمدی بالای سرم. با شوق پرسیدی: «چه شکلیه؟» _مگه ندیدیش؟ _ می‌خوام خودت برام بگی! _ اصلا شبیه منو تو نیست! _ چرا چنین فکری میکنی؟ _ آخه خیلی سفیده! نه به من رفته نه به تو! مامانم بچه به بغل آمد، نگاهت که به او افتاد خندیدی، بچه را گرفتی بغلت. _ این چه حرفیه که به پسرمون میزنی؟ در گوشش اذان گفتی، در حالی که اذان فاطمه را بابات گفته بود . در همان حال گوشی ات را روشن کردی و گفتی: «از منو پسرم فیلم بگیر.» آن شب تا صبح بارها و بارها رفتی و آمدی، به حدی که پرستار ها از دستت عاصی شده بودند. وقتی میخواستند داروهایت را تزریق کنند و می‌دیدند نیستی، کلافه می‌شدند. یکبار هم پرستار آمد وضعیت مرا چک کند، دید روی تخت کنارم دراز کشیدی. لباس من آبی کمرنگ بود و لباس تو آبی پررنگ. به شوخی گفت: «حالا کدومتون زایمان کردین؟» پرستار دیگری آمد و گفت: «آقا تخت برای یک نفره بیا پایین!» _ ما دونفر وزنمون به اندازه یک نفره! ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌صدوچهل‌هشت وقتی خبر رسید مرخصم کردند، بار دیگر آمدی برای بدرقه. بچه را مادرت گرفته بود و وسایل را مادرم برداشته بود. تا جلوی در بیمارستان دنبال ما آمدی. حالا لنگان لنگان قدم برمیداشتی. کسانی که تورا میشناختند تبریک میگفتند و تو لبخند میزدی و تشکر میکردی‌. مرا سوار ماشین بابا کردی و با خیال راحت برگشتی به اتاق. روز سوم باید پسرمان را که حالا صدایش میکردیم محمد علی، میبردیم غربالگری. بعد هم می‌رفتیم بخش نوزادان و تست زردی میگرفتیم. پزشک متخصص هم باید محمد علی را ویزیت میکرد. خبردار شدی و با همان لباس بیمارستان درحالی که آنژیوکت به دستت بود، امدی درمانگاه. لنگان لنگان باهم رفتیم داخل مطب و به دکتر گفتی: «پدر این بچه‌م!» دکتر با تعجب نگاهت کرد: «پس چرا این لباس تنته؟» _ کمی ناخوش احوالم، بیمارستان بستری ام.» دکتر از محمدعلی تست زردی گرفت و باهم آمدیم بالا داخل اتاقت. همان ساعت نهار آوردند: «بخور عزیز!» _ متشکر، میل ندارم! _ باید بخوری، چون میخوای بچه شیر بدی! قاشق غذا را گذاشتی دهنم. غذا خورشت کرفس بود. تا آن زمان غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم، حتی بعد از آن. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌‌صدوچهل‌و‌نه گوشی در دستم لرزید: «امروز مرخصم سمیه، به سبحان بگو بیاد دنبالم!» خیلی خوشحال شدم، چون میتوانستم تورا در کنارم داشته باشم. گرچه خانه مامان بودم. _ میفرستمش بیاد! _ اگه گفتی کی اینجاست؟ _ نمیدونم! _ پدرو مادر شهید قاسمی، باید برن سوریه! _ برای نهار با خودت بیارشون! وقتی قبول کردی، مامان بلند شد غذا درست کرد که تلفن زدی: «پرواز اینا جلوتره، باید برسونمشون فرودگاه بعد بیام!» وقتی از فرودگاه آمدی، عصر شده بود. دوستانت و فامیل به دیدنت آمدند و این برنامه تا یک هفته ادامه داشت. مثل همه ی بچه های کوچکی که به دنیا می آیند، محمد علی هم زردی گرفته بود. نگرانش بودم، دلداری ام دادی. بعد از یک هفته پدر و مادر شهید قاسمی از سوریه برگشتند. رفتی آنها را از فرودگاه برگرداندی. یک شب پیش ما ماندند. فردایش آنهارا رساندی فرودگاه که بروند مشهد. دیگر مثل زمانی که فاطمه به دنیا آمده بود، نمیگفتم این کار را بکن آن کار را نکن. سعی میکردم بیشتر کارها را خودم بکنم، بعد از اینکه کمی سرت خلوت شد گفتی: «بریم برای محمدعلی شناسنامه بگیریم!» من و محمدعلی آمدیم داخل ماشین. فرصت خوبی بود کنارت باشم. ساعتی بعد شناسنامه را گرفتی و آمدی. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌‌صدوپنجاه _بفرما، اینم شناسنامه شازده، فقط یه مهر کم داره! _مهر چی؟ _مهر شهادت! _از حالا؟ _آره دیگه، یادت باشه قراره بره! نگاهی به شناسنامه کردم و نگاهی به محمدعلی:«قبول!» جلوی قنادی ایستادی:«بزار یک کیلو شیرینی بگیرم ببریم خونه. شیرینی شناسنامه محمدعلی!» همان شب بعد از شام آمدیم خانه خودمان. دیگر باید بیدار خوابی هارا بین خودمان تقسیم میکردیم. گفتی: «شبا محمدعلی ماله تو، روزا ماله من! قبول؟» _قبول! نسبت به زمانی که فاطمه به دنیا آمده بود، مادر پخته تری شده بودم. حالا بیشتر آرامش تو برایم مهم بود. بعد از تولد محمدعلی، پنجاه روز پیشم ماندی، یعنی پنجاه شب تمام، ماه در آسمان بود و نبود. گاه هلال، گاه نیمه، گاه کامل و گاه... اما من تورا همیشه ماه کامل میخواستم. بودن نصفه نیمه ات اعصابم را به هم میریخت، برای همین سرگردان بودم. نگاهم مدام به آسمان زندگی ام بود. کی برایم هستی؟ کی برایم میتابی؟ پنجاه روز زمان کمی نیست، اما برای من که بیتاب بودم زمان کمی بود. برعکس تولد فاطمه، تولد محمدعلی هم سخت بود و گریه زاری اش بیشتر. هنوز آثار مجروحیت در تو بود و اگر به طور ناگهانی از زمین بلند میشدی یا زیاد حرکت میکردی یا عصبانی میشدی، کمر درد میگرفتی یا پهلویت تیر میکشید، به طوری که نمیتوانستی حرکت کنی. فقط حضور دوستان یا خانواده آرامت میکرد. همین روز ها بود که خانم صابری زنگ زد:«با حاج آقا و دخترا و نوه ام اومدیم تهران و داریم میایم منزل شما.» ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌یک آمدند و کلی روحیه گرفتی. همان شب اول دختر کوچک آقای صابری گفت: «عمو قول داده بودی مارو ببری شمال!» خندیدی: «حتما عمو، صبح زود راه می‌افتیم!» زنگ زدی به یکی از دوستانت در شمال و خانه ای را برای اتاقمان هماهنگ کردی. صبح زود همه را راهی کردی و گفتی: «صبحونه رو هم توی راه میخوریم.» نرسیده به کندوان ماشین خراب شد. به امداد خودرو زنگ زدی. آمدند درست کردند و راه افتادیم. نرسیده به سیاه بیشه دوباره خراب شد‌. اینبار جرثقیل آمد و ماشین را یدک کش کرد. با وجودی که ناراحت بودی سعی میکردی با شوخی و خنده نگذاری ناراحت شوم. پاهایت را روی فرمان گذاشته و میگفتی: «از من فیلم بگیر سمیه. ببین چقدر راننده ام! بدون نیاز به پا ماشین میرونم!» رو به لنز گوشی میگفتی: «دوستان تلگرامی، اصلا کاری نداشته باشید بزرگتر نشسته یا کوچکتر، پاهاتون رو دراز فرمایید. اصلا هم کاری نداشته باشید توی دورهمی خانوادگی هستید. مهم اینه که تلگرام و دوستاتون چی میگن. سرتون رو از تو گوشی در نیارین!» فیلم می‌گرفتم و میخندیدیم یا رسیدیم تعمیرگاه. بچه ها خسته شده بودند، محمد علی گریه میکردو فاطمه نق میزد. وقتی تعمیرکار گفت سرسیلند ماشین سوخته و برای فردا حاضر می‌شود و باید ماشین را همینجا بگذارید، خنده از لبت پرید. به یکی از دوستانت زنگ زدی. آمد. به اتفاق او و خانواده اقای صابری رفتیم کنار رودخانه و نهار خوردیم، بعد هم رفتیم منزلشان برای استراحت. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| |قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌دو آن‌ها قرار بود بروند سوریه و خانواده آقای صابری هم قم. خانم قاسمی از مشهد زنگ زد: «این طرفا نمیاین؟» گفتی: «فعلا کار داریم، ولی دعا کنین کارمون جور بشه!» گفت: «کار سما دست اما رضا (ع) گیره، بیاین خدمت اقا، اذن بگیرین ببینین چطور گره ها باز میشه!» فردا که از دو خانواده جدا شدیم، رفتیم طرف تعمیرگاه. روی تخت رستوران روبروی تعمیرگاه نشستیم و تو میرفتی و سر به ماشین میزدی و برمیگشتی. هربار که میرفتی و می‌آمدی میگفتی: «بیا بریم اتاق بگیریم، اینطوری اذیت میشی!» اما من همان تخت سایبان دار را ترجیح میدادم. دلم نمی‌خواست از تو دور باشم. اذان مغرب را گفتند و هنوز ماشین درست نشده بود. در این فاصله توپی خریدی و با فاطمه بازی میکردی. درد را در پهلو و کمرت احساس میکردم، اما دوست داشتی به لب فاطمه لبخند بنشانی. ماشین را که تحویل گرفتی، ایستادی به نماز و استخاره کردی: «سمیه این همه خرج ماشین کردیم به مشهد نریم؟» _ ولی من برای بچه ها برای یکی دو روز لباس برداشتم و برای خودم هیچی! _ هرچی لاز داشتی سر راه میخریم! شبانه راه افتادی سمت مشهد. در طول راه محمدعلی بدقلقی میکرد، طوری که گاهی مجبور میشدی نگه داری و پیاده میشدیم تا هوایی بخورد. محمدعلی و فاطمه که خوابیدند، همانطور که میراندی گفتی: «عزیز، دعای ندبه رو برام میخونی؟» خواندم. گفتی: «یه دعای دیگه!» گفتم: «اصلا نگران نباش آقا مصطفی! من مفاتیح شمام، هرچه خواستی بگو رو دروایسی نکن!» ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌سه خندیدی: «توکه برام میخونی یجور دیگه کیف میکنم!» نزدیک مشهد باز ماشین خراب شد. بردی تعمیرگاه. تعمیرکار گفت: «آرام آرام برین تا نمایندگی خودش.» بقیه راه خیلی اذیت شدیم: ماشین خراب که باید آرام میراندی، محمدعلی که بداخلاقی میکرد، دردی که گاه در پشت و کمرت میپیچید، خستگی خودمو نق نق فاطمه. بالاخره بعد از ۲۴ ساعت رسیدیم مشهدو رفتیم خانه خانم قاسمی. مارا که دید خیلی خوشحال شد: «خداروشکر. میخواستم برای میلاد آقا امام زمان(عج) جشن بگیرم. خوب شد که اومدین!» یک هفته ماندیم مشهد. خانم قاسمی دانا جشن گرفت و دوستانش و خانواده رزمندگان را هم دعوت کرد. بعد از یک هفته به تهران برگشتیم. ماه رمضان از راه رسیدو من با اینکه نمیتوانستم روزه بگیرم، دوست داشتم سحر ها بیدار شوم و کنار تو بشینم. دلم میخواست لحظه لحظه بودنت را حس کنم، ولی تو نمیخواستی صدایم بزنی. بیتابی محمدعلی نمیگذاشت خواب پیوسته داشته باشم. دوست داشت یکی با او بازی کند و تو بیشتر وقت ها اورا بغل میکردی و از کنار من میبردی تا راحت بخوابم. طبق روال همیشگی درماه رمضان، در فامیل هرشب افطاری منزل یکی بود. شبی که منزل عمو جعفر بودیم گفتم: «آقا مصطفی حالا که همه هستند، دعوت کن یک شب همه بیان منزل ما!» آهسته گفتی: «نمیتونم زمان مشخص کنم، ممکنه هر لحظه زنگ بزنن و مجبور شم برم!» اخم هایم در هم رفت. بلند گفتی: «شنبه هفته دیگه، همگی برای افطار منزل ما!» ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌چهار اما دو روز مانده به آن شب تلفن خانه زنگ خورد: «سلام عزیزم، من دارم میرم!» _ کجا؟ _ سوریه! و رفتی. به همین راحتی. اولین کاری که کردم این بود که زنگ بزنم و مهمانی را بهم بزنم و بعد نشستم و به حال خودم گریه کردم. محمدعلی نمی‌خوابید، او هم گریه می‌کرد و گریه هایش دلم را به آشوب می‌کشید. لابد قرار بود اتفاقی بیفتد. عرق نعنا به او دادم، جایش را عوض کردم، بغلش گرفتم و راه بردم، روی پا خواباندنمش ولی آرام نمی‌گرفت. پدرت زنگ زد: «باباجون بلند شو بیا خونه ما.» ولی من با دوتا بچه راحت تر بودم که خانه خودمان بمانم. شب های تنهایی و بی‌خوابی شروع شده بود. سایه ات همه جا بود، اما خودت نبودی. به خودم میگفتم: «باید بزرگ بشی سمیه، باید طاقت و صبرت را بیشتر کنی، تو حالا مادر دوتا بچه ای. یک هفته شد دو هفته‌. دو هفته شد سه هفته. سه هفته شد چهار هفته. پس تو کجا بودی؟ چطور مرا با گریه های سوزناک و محمدعلی تنها گذاشته بودی؟ درست روز سی ام بود. بعد از یک شبه سخت، شبی که محمدعلی نگذاشته بود خوب بخوابم، تازه پلک های روی هم رفته بود مه فاطمه صدایم کرد: «مامان پاشو گرسنمه!» _ توی یخچال نون و پنیر هست! _ نه تو باید بهم صبحونه بدی! _ فاطمه جان بزار بخوابم، داداشی تا صبح گریه می‌کرد! _ من گرسنمه! بلند شدم، اول به حال خودم و محمدعلی و فاطمه و بعد برای کل زندگی ام گریه کردم. بعد هم رفتم صبحانه فاطمه را آماده کردم و گذاشتم جلویش. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌پنج تا آمدم بخوابم گفت: «مامان چشاتو باز کن، میترسم!» _ من که اینجام فاطمه، تلویزیون هم روشنه. بزار بخوابم!» _ نه تو باید بیدار باشی، نباید بخوابی!» دیگر نتوانستم طاقت بیاوردم، به خصوص که محمدعلی هم افتاده بود به گریه. زنگ زدم به تو: «مصطفی کم آوردم، کی میای مصطفی؟» _ اتفاقا میخواستم زنگ بزنم بگم دارم میام!» یک مرتبه دلشوره افتاد به جانم: «چیزی شده؟» _ نبابا! ابوعلی مجروح شده، میاریمش تهران! خوشحال شدم. نگاهی به دورو بر خانه کردم. باید می‌افتادم به نظافت. شروع کردم به خانه تکانی. دیگر خواب از سرم پریده بود. ملحفه هارا در آوردم و ریختم داخل لباسشویی. پرده را باز کردم و شستم. محمدعلی و فاطمه را گذاشتم پیش مامانم و دوان دوان رفتم خرید: قند، شکر، رب، روغن. باید همه چیز در خانه می‌بود تا وقتی می‌آمدی یک لحظه هم از تو دور نشوم. سر راه یه ادوکلن هم برایت خریدم و کادو پیچ کردم. اما یک فکر کوچولو مثل خوره افتاده بود به جانم و مدام بزرگتر میشد. چطور مصطفی برای هیچ یک از دوستانش که مجروح شدند نیامده و حالا برای ابوعلی می‌خواهد بیاید ؟ پیام دادم: «آقا مصطفی نکنه خودت طوریت شده؟» _ نبابا! فقط ابوعلی مجروح شده! _ راستش رو بگو آقا مصطفی! _ همین که گفتم! قانع نشدم و به دوستانت پیام دادم حتی به خوده ابوعلی که گفت: «فقط کمی پشت پای مصطفی آسیب دیده!» دیگر مطمئن شده بودم که مجروح شدی. ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌شش درحالی که سبزی خرد می‌کردم، به مادرم و مادرت زنگ زدم: «دوباره مصطفی مجروح شده!» به خانم قاسمی هم خبر دادم و او به یکی از کسانی که در سوریه می‌شناخت پیام داد. دیدم که ابوعلی از طریق تلگرام عکس خودش و تورا فرستاد. هر دو لباس بیمارستان پوشیده بودید و سرپا. به مامان گفتم: «خداروشکر، حتی راضیم با دست و پای قطع شده بیاد، اما باشه!» باز قیافه مادر در هم رفت. با تو تماس گرفتم: «چه ساعتی می‌رسی؟» _ خونه نمیام، مستقیم مارو می‌برن بیمارستان! ساعت چهار عصر پروازت بود. باید خود را برای صبح فردا آماده میکردم. آیا می‌توانستم بخوابم؟ پرده هارا که خشک شده بودند زدم، ملحفه هارا کشیدم و نگاه آخر را به وسایل هال و اتاق انداختم. همه چیز تمیز، منظم و سر جای خودش بود، حتی لباس هایی را که باید تن بچه ها میکردم آماده گذاشته بودم. جز انتظار چه کار دیگری می‌توانستم بکنم؟ بلند شدم و شروع کردم به شام درست کردن. تا صبح هنوز خیلی مانده بود. ظرف آبمیوه(سیب و هویج مخلوط)دستم بود و داخل طبقات میچرخیدم. چرا گم شده بودم؟ بالاخره بخش را پیدا کردم. بوی بیمارستان به سر گیجه ام می‌انداخت. فاطمه و محمدعلی را پیش مامان گذاشته بودم و حالا همانجایی بودم که باید. سمت راست تو بودی، روی تخت کناری ابوعلی و تخت سوم یکی دیگر از دوستانت. تا مرا دیدی ملحفه را کشیدی روی پایت. آمدم جلو و سلام کردم و آبمیوه را گذاشتم روی میز جلوی تخت. _ سالمی آقا مصطفی؟ ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran
📔| | قسمت‌صدو‌پنجاه‌و‌هفت _ آره، ببین هیچیم نیست! سالمم و تندرست. _ اذیت نکن، بگو مجرحیتت چیه؟ _ چند تا ترکش خورده پشت پام! همان پایی که دفعه قبل مجروح شده بود. قبلا مچ پا، این دفعه ترکش نشسته بود پشت زانو. تعدادی ترکش رو درآورده بودند و هنوز چندتایی در پایت بود. همان موقع دکتر آمد، پایت را معاینه کرد و گفت: «بعد از ظهر عملت میکنم.» دستورات لازم را به پرستار ها داد. دکتر که رفت گفتی: «حالا برو سمیه!» گفتم: «می‌مونم تا عملت کنند!» _ بچه کوچیک داری، برو! _ بچه ها پیش مامانم هستند، برم همه فکرم اینجاست! _ برو خونه اینجا مرد هست، نمی‌تونی راحت باشی! _ مرد من که تو باشی هستم و راحتم! مامان، بچه هارا آورد. زمان عمل نزدیک می‌شد. مامان می‌گفت: «منم می‌مونم!» اورا با اصرار فرستادم رفت. دو سه تا دوست دیگرت آمدند که یکی از انها داخل اتاق روضه خواند و مداحی کرد. بعد تا جلوی در اتاق عمل آمدیم. سه چهار مجروح باهم نشسته بودند روی یک نیمکت نا نوبتشان بشود. شعر می‌خواندند و شوخی می‌کردند. تورا که بردند اتاق عمل، آمدم داخل حیاط. یک ساعت و نیم طول کشید. سبحان هم رسیده بود و کنار هم بودیم. رفتیم سالن انتظار، مانیتوری داشت که اسامی و وضعیت افراد را اعلام می‌کرد. جلوی اسمت نوشته بود در حال عمل. _ سبحان نکنه این دستگاه خرابه؟ چقدر طول کشید! آمدیم جلوی اتاق عمل و از وضعیتت پرسیدیم. _ عملش تمام شده و بردنش! _ کی؟ _یک ساعت قبل! _ولی روی مانیتور نوشته در حال عمل! ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran