eitaa logo
منصور دلها
72 دنبال‌کننده
226 عکس
31 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمان عروسی|سید رضا متولی خیلی اصرار داشت من هم ازدواج کنم، بنده خدا خیلی هم کمکم کرد. مقدمات عروسی را آماده کردیم که آقا منصور آمد و گفت: آسیدرضا ، به بچه ها قول دادم ۳ ، ۴ روز بریم مشهد، به عروسی شما که نمی‌خورد! گفتم: نه. خیالت راحت تا ۳ ، ۴ روز دیگه که خبری نیست! حاجی که رفت تاریخ عروسی قطعی شد. چند بار رفتم در خانه حاجی کسی نبود، هیچ وسیله ارتباطی هم نبود، با نا امیدی کارت عروسی را زیر در انداختم.‌ همه در عروسی ام شاد بودند جز من که داماد بودم. با ناراحتی گوشه ای بغض کرده و نشسته بودم. ناگهان دیدم منصور با چهره خندانش در حالی که پسرش دربغلش بود وارد حیاط شد، گویی دنیا را به من دادند... حاج خانم‌ تعریف می کرد، تازه به مشهد رسیده بودیم که حاجی رفت برای زیارت.‌ وقتی برگشتیم گفت: سریع وسایل رو جمع کنید.‌ باید برگردیم، عروسی سید رضا جلو افتاده! وقتی به خانه رسیدیم دیدم کارت عروسی زیر در و تاریخش مال امشب است. http://www.khademsadegh.ir http://eitaa.com/khademsadegh_ir
آن دست مهربان|به قلم فرزند بزرگوار شهید ظل انوار هنوز چشمانم را به خاک تیره نگشوده بودم که پدرم «مهدی ظل انوار» به همراه دو تن از عموهای عاشقم «کمال و جمال ظل انوار» از کربلای۵ به کربلای حسین «علیه السلام» پر کشیدند. هر وقت خواستم جای خالی پدر را با زبان ترجمه کنم ناگهان دستی از غیب بر سرم کشیده می شد و آرامم می کرد و بعد همسنگر عزیز پدر، همون که با هیبت پدرانه اش نه تنها برای من که برای کودکان زیادی جای خالی پدر را پر کرده بود، پا در خانه تنهایی ما گذاشت اما پس از مدت کوتاهی او هم به ملکوت اعلی پیوست و شعر مرا در هم شکست. از آن روز تا حال، باز هم دستی از نور بالای سر خود احساس می کنم. در خواب می بینم مهدی و منصور آرام آرام از من دور می شوند. فریاد می زنم بابا، پدر برگردید! اما در لابه لای این فریادها نور سبز رنگی از دور به من نزدیک می شود. در عالم خواب حس کردم همان دستی که از غیب بر آمده و از کودکی نوازشم می داد خطابم می کرد:دخترم آرام باش! اشک از چشمانش جاری شد، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و فریاد زدم. ناگهان از خواب پریدم و دیدم نا خودآگاه فریاد می زنم: یاعلی «علیه ااسلام» ... یاعلی «علیه السلام» ... یاعلی «علیه السلام»... http://www.khademsadegh.ir http://eitaa.com/khademsadegh_ir
ازدواج با شرایط ویژه‌|خواهر بزرگوار شهید در طول جنگ هر چه به آقا منصور اصرار می کردیم که ازدواج کند زیر بار نمی رفت می گفت: تا جنگ هست من ازدواج نمی کنم. عروس من تفنگم،پوتینم بالشم و اورکتم رختخواب من است! پایم را کرده بودم توی یک کفش که الی و بالله باید برای شما زن بگیرم. گفت:خواهرم، مسئولیت ما سنگین، برم دختر مردم را بیارم، ما هم که معلوم نیست امشب جنازمون رو بیارن یا فردا! گفتم: داداش شما بله را بده من کسی را پیدا میکنم که افتخار کنه اسم یک شهید بره تو شناسنامه اش. آخه همیشه می گفت: شما برای جنازه های بی سر ما آماده باشید. بلأخره راضی اش کردم که برایش همسری پیدا کنم. راضی شد اما به شرط ها و شروطه ها. اول سیده باشد، دوم همسر شهید باشد، سوم از شهید دو تا دختر هم داشته باشد. ادامه دارد... http://www.khademsadegh.ir http://eitaa.com/khademsadegh_ir
... آیه الله حق شناس روز تشیع این شهید دیگه نتونست تاب بیاره و یدفه با گریه رو به جمعیت گفت : آهای مردم ؛ به خدا این شهید قسمم داده بود تا زنده است نگم ، من یه سحری زودتر اومدم مسجد برای نماز صبح ، به جز من و خادم ، این شهید هم کلید و داشت .کلید و انداختم وارد مسجد شدم والله قسم صحنه ای دیدم که اول فکر کردم خوابم تا اینکه جلوتر اومدم دیدم ناگهان ... 👇👇👇 http://eitaa.com/raviyanfars
ازدواج با شرایط ویژه | خواهر بزرگوار شهید یعنی شرط هایی گذاشت که حالا حالاها نتوانم کسی را پیدا کنم.‌ گفتم: منصورآقا یکم کوتاه بیا، من چنین کسی را از کجا پیدا کنم! گفت همین که هست، پیدا کردی خبر بده بیام! منم که عقلم به جایی نمی رسید رفتم در خانه حضرت فاطمه «سلام الله علیها»، گفتم بی بی من را شرمنده این رزمنده خدا نکن! ناگهان یاد خانم گلستانی همسر شهید «مهدی ظل انوار»، از اقوام شوهرم افتام. می دانستم همسر شهید است و دو دختر دارد، اما اینکه سیده است یا نه را نمی دانستم. با این بار متوسل شدم به حضرت حجت «عجل الله تعالی فرجه الشریف» و گفتم: یا صاحب زمان «عجل الله تعالی فرجه الشریف» خودت جورش کن که شرمنده نشم. زنگ زدم به مادر شوهرم پرسیدم:خانم گلستانی سیده هست! گفتند: بله. انگار دنیا را به من داده بودند. به منصور نامه ای نوشتم و جریان را گفتم. دیگر نتوانست از زیر آن شانه خالی کند! تا دو طرف این ازدواج‌ راضی شوند چند سالی طول کشید. منصور قبل از ازدواج‌ فرزندان شهید را به خانه ما می آورد. میگفت: می خواهم اول با ما ٱخت پیدا کنند بعد ازدواج کنم. روز میلاد پیامبر «صل الله علیه و آله» و امام صادق «علیه السلام» در ناحیه دو بسیج مراسم عروسی شان برگزار شد. http://www.khademsadegh.ir http://eitaa.com/khademsadegh_ir
توکل|همسر بزرگوار شهید بعد از شهادت مهدی «سردار شهید مهدی ظل انوار»، تمام سعی و تلاشم تربیت و بزرگ کردن فرزندان آقا مهدی بود و هیچ تصمیمی برای ازدواج مجدد نداشتم. اما آقا منصور کوتاه نمی آمد، سه سال با عناوین و بهانه های مختلف به او جواب رد دادم، اما باز واسطه می فرستاد و خواستگاری می کرد.بالأخره رضایت دادم. تا همدیگر را در یک جلسه ملاقات کنیم. با اینکه قلبا غمگین بودم، اما جواب استخاره ای که در این باب کرده بودم راضی ام کرد تا با او صحبت کنم. منصور سر به زیر انداخته بود و با سکوتش به من اجازه داد تا هر چه در دل دارم بگویم. شروع کردم و ساعتی پشت سر هم هر چه که می توانست او را از این خواستگاری منصرف کند بیان کردم. به قول معروف حسابی آب پاکی را روی دست این آدم لجباز ریختم. فکر می کردم الان همان طور که تا به حال سکوت کرده بود سرش را پایین بیندازد و از اتاق خارج شود. ادامه دارد... http://www.khademsadegh.ir http://eitaa.com/khademsadegh_ir
توکل|همسر بزرگوار شهید حرف که تمام شد، با آرامش گفت: حرف های شما تمام شد! حالا نوبت من بود که سر به زیر بیندازم و سکوت کنم، انتظار هر چیزی را داشتم جز این رک گویی منصور را. گفت: تمام این مشکلاتی که شما گفتید حول یک محور می چرخد، توکل نداشتن، خدا را در زندگی نادیده گرفتن! اگر همه چیز را به دست خدا بسپاریم، همه چیز حل می شود! ناگهان آرامش عجیبی در قلبم احساس کردم. با این عبارات کوتاه که شاید به نوعی توهین به من بود که تو توکل نداری، تو به یاد خدا نیستی و...، اما چنان آرامشی وجودم را فرا گرفت که سالها از آن دور بودم. دیگر جوابی برای نه گفتن به این مرد نداشتم. «پایان» http://www.khademsadegh.ir http://eitaa.com/khademsadegh_ir