eitaa logo
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
64 دنبال‌کننده
516 عکس
30 ویدیو
4 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ا
: ✍️ 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، بریده حیدر را می‌دیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین می‌کشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد می‌کرد :«برو اون پشت! زود باش!» دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار از دستم رفته و نمی‌فهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمی‌توانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکه‌ها! نمی‌خوام تو رو با این بی‌پدرها تقسیم کنم!» 💠 قدم‌هایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار می‌لرزید، همهمه‌ای را از بیرون خانه می‌شنیدم و از حرف تقسیم غنائم می‌فهمیدم به خانه نزدیک می‌شوند و عدنان این دختر زیبای را تنها برای خود می‌خواهد. نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمی‌داد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلوله‌ای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه می‌کرد تا پنهان شوم. 💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار می‌کردم که بدن لرزانم را روی زمین می‌کشیدم تا پشت بشکه‌ها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم. ساکم هنوز کنار دیوار مانده و می‌ترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین می‌شد، فقط این نارنجک می‌توانست نجاتم دهد. 💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفس‌های را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه می‌آمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن می‌رسن، باید عقب بکشیم!» انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکه‌ها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی دستش بود. عدنان اسلحه‌اش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش می‌کرد تا او را هم با خود ببرند. 💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی به‌قدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط می‌خواست جان را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای از خدا می‌خواستم نجاتم دهد. در دلم دامن (سلام‌الله‌علیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس می‌لرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد. 💠 عدنان مثل حیوانی زوزه می‌کشید، دست و پا می‌زد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس می‌تپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگ‌هایم نبود. موی عدنان در چنگ هم‌پیاله‌اش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند. 💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بی‌سر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشک‌شان زده و حس می‌کردم بشکه‌ها از تکان‌های بدنم به لرزه افتاده‌اند. رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را می‌زد. جرأت نمی‌کردم از پشت این بشکه‌ها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجه‌ام سقف این سیاهچال را شکافت. 💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر می‌زد و پس از هشتاد روز دیگر از چشمانم به جای اشک، خون می‌بارید. می‌دانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمی‌ترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر برایم ارزش نداشت. موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا می‌فهمیدم نزدیک ظهر شده و می‌ترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر داعشی شوم. 💠 پشت بشکه‌ها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد می‌شد و عطش با اشکم فروکش نمی‌کرد که هر لحظه تشنه‌تر می‌شدم. شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و این‌ها باید قسمت حیدرم می‌شد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمی‌رفت و فقط از درد دلتنگی زار می‌زدم... ✍️نویسنده: @khaharan_gharib
سلام به امام حسین ع❤️ یادتون نره... السلام علی الحسین السلام علی الحسین السلام علی الحسین
{بسم اللهــ♥
{🌈🧡👒} يادِ [ٺو] افٺادن اٺفاقِ هر صبحِ من اسٺ...^^ ☀🌈
🍃🌸 صبح باشد من باشم نگاه غزل سرای تو عشق باشد و شعر و ترانه و استکان چای میتوان ب تمام دنیا با عشق گفت : سلاااام صبح بخیر 🌱🌈
🍃🌸 چقدر خوب ، که هستی ! چه خوب که هوای مرا داری و چه خوب تر که دوستت دارم ! همیشه باش ؛ من نیاز دارم کسی شبیه به تو را دوست داشته باشم من نیاز دارم کسی شبیه به تو دوستم داشته باشد ... و اینجا فقط تویی که شبیه به تویی ، فقط تویی که شبیه به تو می خندی و فقط تویی که شبیه به تو حرف می زنی ..... 🌱
🍃🌸 دعا میکنم برایت... حالی شبیهِ حالِ مَرا دعا میکنم برایت بی قراری را! عشق را... و عشق را! 🌱 @khaharan_gharib
🍃🌸 پدرم هروقت میخواست کثرتِ چیزی را بیان کند می گفت:"یک دریا..." مثلا می گفت:نمی دانی فلانی یک دریا پول دارد! کی می رسد روزی که تو رو به رویم بایستی،زل بزنم به چشمانت و بگویم: " فلانی نمی دانی من "تو" را یک دریا دوست دارم!" 🌱 *یادت نره یه دریا دوست دارم...❤️ @khaharan_gharib
🌸🌸🌸به وقت شعر زیبا👇
🌈🍃 من به آغوش تو گرفتارم، بازوان تو بند زندان است این غزل های عاشقانه ی من، حَبسیه های سَعدِ سَلمان است...
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
🌈🍃 من به آغوش تو گرفتارم، بازوان تو بند زندان است این غزل های عاشقانه ی من، حَبسیه های سَعدِ سَلما
🌈🍃 چشم هایت دو بیتی فایز، گیسوانت قصیده ی سعدی شعر گفتن برای تو مثلِ، زیره بردن به شهر کرمان است... *چه قشنگ👌🌱
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
🌈🍃 چشم هایت دو بیتی فایز، گیسوانت قصیده ی سعدی شعر گفتن برای تو مثلِ، زیره بردن به شهر کرمان است...
🌈🍃 من نگفتم که دوستت دارم، مستی ام را خودت ببین و بفهم! شدّت این علاقه ام به تو را، ها کنم یا خودش نمایان است؟؟؟
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
🌈🍃 من نگفتم که دوستت دارم، مستی ام را خودت ببین و بفهم! شدّت این علاقه ام به تو را، ها کنم یا خودش
🌈🍃 شرح زیبایی تو آسان نیست، قلم از تو شکست خواهد خورد هر کسی وصف کرده چشم تو را، مثل گیسوی تو پریشان است... *وصفِ چشمِ تو نتوان کرد...❤️
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
🌈🍃 شرح زیبایی تو آسان نیست، قلم از تو شکست خواهد خورد هر کسی وصف کرده چشم تو را، مثل گیسوی تو پریشا
🌈🍃 و اذَا الشَمس کُوِّرَت یعنی، پوشیه می زنی که دل نبری صورتت آفتاب مَدّ نظر ، در دل آیه های قرآن است... 🌱 *خوشابحال ایشون که آقای مصلح اینجور توصیفشون کردن😅
🌈🍃 چــه شيرين نشستــی... به تخت وجـــودم... 🌱
هدایت شده از 『وآهِـنیـنٰ』
♥^{به دلم میل تو باشد همه روز}^♥
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
: ✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_دوم 💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را می‌دیدم
: ✍️ 💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض دوباره انگشتم سمت ضامن رفت. در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم می‌خواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله می‌شدم مبادا مرا ببینند و شنیدم می‌گفتند :«حرومزاده‌ها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمب‌گذاری نشده باشه!» 💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای سر رسیده‌اند که مقاومتم شکست و قامت شکسته‌ترم را از پشت بشکه‌ها بیرون کشیدم. زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره فقط خودم را به سمت‌شان می‌کشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!» 💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید می‌ترسیدند باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه بالا بردم و نمی‌دانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم می‌چکید. همه اسلحه‌هایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :« نباشه!» زیبایی و آرامش صورت‌شان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست. 💠 با اسلحه‌ای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجه‌هایم شده و فهمیدند از این پیکر بی‌جان کاری برنمی‌آید که اشاره کردند از خانه خارج شوم. دیگر قدم‌هایم را دنبال خودم روی زمین می‌کشیدم و می‌دیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با بودی؟» و من می‌دانستم حیدر روزی همرزم‌شان بوده که به سمت‌شان چرخیدم و شهادت دادم :«من زن حیدرم، همون‌که داعشی‌ها کردن!» ناباورانه نگاهم می‌کردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار می‌کردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بسته‌اش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم. 💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی می‌دادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!» با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازه‌ام را روی زمین می‌کشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمی‌دانستم برایم چه حکمی کرده‌اند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم. 💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست آمرلی را هلهله می‌کردند، از شرم در خودم فرو رفته و می‌دیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه می‌کنند که حتی جرأت نمی‌کردم سرم را بالا بیاورم. از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم می‌زد و این جشن بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را می‌سوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!» 💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه می‌دیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه می‌لرزید. یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانه‌ام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟» 💠 باورم نمی‌شد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریه‌هایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را می‌شنوم و حرارت سرانگشت را روی صورتم حس می‌کنم. با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه می‌زدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود... ✍️نویسنده: @khaharan_gharib
هدایت شده از 『وآهِـنیـنٰ』
[چرا از 59 دنبال کننده؛ بالاتر نمیره]💔
سلام به امام حسین ع❤️ یادتون نره... السلام علی الحسین السلام علی الحسین السلام علی الحسین
🌈🍃 در اندرونِ منِ خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست... 🌱
🌈🍃 حال بحران زده ام معجزه می خواهد و بس مثلا سر زده یک روز بیایی ، نروی ....
🌈🍃 مردم آزارترین آدم دنیا که توئی؛ بکُشی، زجر دهی، دق بدهی، پیر کنی،.. زجر کشم، پیر شوم، دق بکنم، اما من؛ با همین درد مدامی که دهی خوش باشم :) 🌱
🌈🍃 آزاد کن ز راه کَرم گر نمی‌کُشی ما را چه بی‌گناه گرفتار کرده‌ای ... 🌱 *چه بی گناه گرفتار کرده ای!!!
🌈🍃 کاش می دانستی که پرندگان عشق هرگز دوبار پر نمی گشایند دوست من! عشق مسافری است که تنها یک بار به سراغمان می‌آید و یک‌باره می رود... 🌱
•°|مــ🌙ــاه بانــــو|°•
🌾دقت کردین.... ۱۲۳روز مونده به اربعین... 🌸🌸🌸 اربعین یعنی همه ادیان در یک جبهه
🌾دقت کردین... ۱۲۲روز مونده به اربعین... 🌹🌹🌹 اربعین یعنی:پیش به سوی ظهور ان شاءالله...
🌈🍃 گاهي "شب بخير" يعني نگذار با اين حالم بخوابم... 🌱
🌈🍃 دور از تو چنانم که غمِ غربتم امشب حتی به غزل‌های غريبانه نگنجد... 🌱