eitaa logo
خادمین شهدا هرمزگان(خواهران)
1.3هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
587 ویدیو
20 فایل
این کانال به واحد خواهران کمیته مرکزی خادمین استان هرمزگان اختصاص دارد و اخبار و اطلاعات مربوط به خادمی در این کانال بار گزاری می شود... . @Khahar_khadem_hrm
مشاهده در ایتا
دانلود
46.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 💠 کودکان ما نیاز دارند تا های واقعی را بشناسند، آن ها را قرار دهند. و این ی ماست تا آن ها را با شخصیت های بزرگ و قهرمان های واقعی آشنا کنیم. . . 🕊کمیته خادمین شهدا هرمزگان🕊 @khademineshohadahormozgan
. "امروز هوا منفی چهار درجه است ودر بقیه ی نقاط استان..." دستش را به سمت رادیو برد و آن را خاموش کرد. بی اختیار نگاهش به طرف آینه ی جلو سُر خورد. پلک های خسته از رانندگی طولانی و موهای پریشان حکایت این چند روزش را جار می زد. حالی که گفتنی نبود و بلکه دیدنی! با کرختی در ماشین را باز کرد و پیاده شد. سوز و سرمای کویر در تنش نشست و لرز عجیبی احساس کرد. لبه ی پالتوی فوتر خاکستریش را کمی بالاتر کشید و هم زمان نگاهی به اطراف انداخت؛ تا چشم کار می کرد کیپ تا کیپ ماشین پارک شده بودند. چاره ای نبود باید بقیه ی مسیر را پیاده می رفت. دو طرف خیابان پر بود از آدم هایی که به خواب و سرمای صبحگاهی دهان کجی کرده و به عشق کسی زودتر از او آنجا آمده بودند. صدای سنج و دمام هیئت جنوبی کمی دورتر توجه عابرین را به خود جلب می کرد. "ای اهل حرم میر و علمدار نیامد سقای حسین(ع) سید و سالار نیامد" و صدای یا حسین(ع) گویان دسته تمام وجودش را لرزاند و او هم آرام زیر لب نامش را واگویه کرد. قدم هایش را بلندتر برداشت تا بلکه از دست سرما خلاص شود اما به جای گرمای خورشید ، باد سوزناک دی ماه نصیبش شد. شاید کسی نمی دانست که با چه دل پُری آمده بود. دلش جایی را می خواست تا بی خجالت، های های گریه مردانه کند و دشمن شاد کن ها نفهمند که دلش را بد سوزانده اند! خیلی بد! با آن خیال اشک به پشت پرده چشمش هجوم آورد و حالا همه چیز را از دریچه ی زلال چشم هایش جوری دیگر می دید. صدای شیهه ی اسبی از دور شنید و نفس های پرصدا و خسته ی سواری. بلندی قامتش از کشیده شدن پاها زیر رکاب اسب به خوبی معلوم بود و مشک! هلهله و فریادهای گوشخراش میان صدای جاری آب گم شده بود. خنکی آب در نیم روز گرم چقدر به دل می نشست. باز اسب شیهه ای کشید و خشکی زبانش آزار دهنده بود. دستش را در آب فرو برد تا حیوان کمی جلو بیاید اما بی فایده بود تا صاحب آب ننوشد اسب هم پا پیش نمی گذارد و صاحب بی مولایش چگونه می توانست به جرعه ای آب فکر کند؟! باید عجله می کرد. _ عمو با آب بر می گردد، سرش برود قولش نمی رود. یک مشک هم بیاورد کافیست! دستش را به تنه ی درخت کاجی گرفت. نوای دسته ی جلویی افکارش را دوران می داد. " دامن کشان رفتی دلم زیر و رو شد چشم حرامی ها با حرم روبرو شد بیا برگرد خیمه ای کس و کارم..." _آقا بفرما نذری! گلویش از خشکی می سوخت، آب دهانش را به سختی فرو برد و دستش را دراز کرد اما لرزش دست هایش با کلام آخر پسرک همراه شد. _می شه برا شادی روح سردار یه صلوات بفرستی؟ محال بود بتواند آب بخورد. خیره به بطری آب شد و گوشش پر از صدای چک چک قطره هایی شد که بی وفا از گوشه و کنار مشک روی زمین می ریخت و چشم هایش نگاه حسرت بار علمداری با چشمان خون گرفته از تیر سه شعبه و دستان قلم شده را به تصویر کشید. دیگر برای رفتن به خیمه ها عجله ای نداشت فقط نگران وعده اش به بچه ها بود. عمو و خُلف وعده هرگز! نفس بلندی کشید، حالا به میدان رسیده بود. از لابه لای جمعیت نگاهش خیره به تابوتی شد که از آن جسم، تنها دستی ارمغان به ملتش بود. دستی که بارها به عشق اربابش به سینه کوبیده بود و حرف دل و زبانش شده بود " ما ملت شهادتیم! ما ملت امام حسینیم(ع) !" آیا این تصادفی بود؟ بغض راه گلویش را بسته بود. هنوز داشت به علمدار فکر می کرد به قامت رشیدش ، به آخرین نگاه های او به خیمه ها و دلواپسی برادرانه اش! باز کسی دم گرفته بود: "علم اگر از دست علمدار زمین نمی خورد دگر کسی به زیر تازیانه ها نمی مُرد" . 🕊کمیته خادمین شهدا هرمزگان🕊 @khademinehormozgan