فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدید میگن خاک سرده ؟؟؟؟؟
این کلیپ رو حتما ببینید
اشک پرده از درون انسان برمیدارد
عاشق را به مرحلهی شهود میرساند
بیخود نیست که رمز #شهادت است..
و تا اشک جاری نشود
خون عاشق در محضر معشوق جاری نمیشود
در دل دوست به هر حیله رهی باید کرد
و چون شاهد، اوست
اشک بهترین بهانه
و حیله برای نفوذ در قلب معشوق است؛
درست است که بر این در قفلی لجوج است
اما برای شهادت با اشک باید دقالباب کرد
تا باب خصوصی آن که منابوابالجنه است
به روی عاشق باز شود...
عبدالله این هنر را از شهدای کربلا خوب آموخت...
#محرم
#عاشورا
#حسین_یکتا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#توضیح_زیارت_عاشورا 9⃣ قسمت نهم 💠 پنجمین نوبت لعن، اختصاص دارد به آل زیاد و آل مروان. ﻭَ ﻟَﻌَﻦَ ﺍﻟ
#توضیح_زیارت_عاشورا
9⃣ قسمت نهم
💠 پنجمین نوبت لعن، اختصاص دارد به آل زیاد و آل مروان.
ﻭَ ﻟَﻌَﻦَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺁﻝَ ﺯِﻳَﺎﺩٍ ﻭَ ﺁﻝَ ﻣَﺮﻭَﺍﻥَ.
ﺧﺪﺍ ﻟﻌﻨﺖ ﻛﻨﺪ ﺁﻝ ﺯﻳﺎﺩ ﺑﻦ ﺍبوسفیان ﻭ ﺁﻝ ﻣﺮﻭﺍﻥ بن ﺣﻜﻢ ﺭﺍ.
در این لعن، هم خودِ این افراد، و هم خاندان و وابستگانشان که پس از منحرف شدن امر جانشینی رسول الله، رشد کردند را شامل می شود.
💠 ششمین نوبت لعن، مربوط میشود به عموم و قاطبهٔ افراد خاندان بنی امیه. در پَستی و گمراهی عمومی آنها همین بس که حتی قبل از رحلت رسول خدا، برای از بین بردن اسلام فعالیت می کردند و شهادت امیرالمومنین و حضرت زهرا علیهم السلام، نشانه موفقیت ظاهری آنهاست.
ﻭَ ﻟَﻌَﻦَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺑَﻨِﻰ ﺃُﻣَﻴَّﺔَ ﻗَﺎﻃِﺒَﺔً. ﻭ ﺧﺪﺍ ﻟﻌﻨﺖ ﻛﻨﺪ قاطبه و عموم ﺑﻨﻰ ﺍﻣﻴّﻪ ﺭﺍ.
💠 در هفتمین و هشتمین و نهمین نوبت از لعن کردن، ابن مرجانه (که منظور عبید الله بن زیاد است) و عمر سعد و شمر ملعون مورد لعن قرار گرفته اند.
ﻭَ ﻟَﻌَﻦَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺍﺑﻦَ ﻣَرﺟَﺎﻧَﺔَ ﻭَ ﻟَﻌَﻦَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻋُﻤَﺮَ ﺑﻦَ ﺳَﻌﺪٍ ﻭَ ﻟَﻌَﻦَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺷِﻤﺮﺍً.
ﻭ خدا ﻟﻌﻨﺖ ﻛﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﻣﺮﺟﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﻭ ﻟﻌﻨﺖ ﻛﻨﺪ ﻋﻤﺮ ﺳﻌﺪ ﺭﺍ ﻭ ﻟﻌﻨﺖ ﻛﻨﺪ ﺷﻤﺮ ﺭﺍ.
💠 در دهمین نوبت از لعنها، افرادی لعن شدند که در قتل حضرت سیدالشهدا در روز عاشورا، به هر نحوی شریک و سهیم بودند. چه خود قاتلین و چه کسانی که قاتلین را تجهیز و حمایت و پشتیبانی کردند.
ﻭَ ﻟَﻌَﻦَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﺃُﻣَّﺔً ﺃَﺳﺮَﺟَﺖ ﻭَ ﺃﻟﺠَﻤَﺖ ﻭَ ﺗَﻨَﻘَّﺒَﺖ ﻟِﻘِﺘَﺎﻟِﻚَ. ﻭ ﺧﺪﺍ ﻟﻌﻨﺖ ﻛﻨﺪ حتی کسانی را که زین و مهار و نقاب اسب را برای کشتن شما آماده کردند.
💠 پس همه افرادی که به نحوی راضی به قتل سید الشهدا بودند، در این عمل ظالمانه شریک بوده و مورد لعن قرار گرفته اند.
#توضیح_زیارت_عاشورا
◀️ ادامه دارد.....
1_1137683940.mp3
10.92M
🥀
بالا بلند بابا
گیسو کمند بابا
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۳ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے در میان جمعیت، نگاهش به چشمان، مادرش گره خ
ادامه قسمت۱۸۴
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
به خانه که رسیدند، حسین یک راست رفت پارکینگ. زینب با چشمان گریان به جمعیتی که در پارکینگ خانه منتظرش ایستاده بودند نگاه کرد. آرام از ماشین پیاده شد.
کسی نمی دانست که زینب قبل از شهادت روحالله وصیت نامه اش را خوانده. گریه اش بیشتر شد:
« وصیتنامه اش خونه مونه.»
آماده شدند بروند خانه تا زینب وصیت نامه را بردارد. این اولین بار بود که بعد از رفتن روحالله به خانهشان میرفت. چشمش افتاد به لباسهای روحالله که برایش شسته بود. انگار همه چیز روی سرش آوار شد. وصیتنامه را داد دست حسین و برگشتند.
زینب بارها به روح الله گفته بود یا برای خودمون کفن بخریم. او هم جواب داده بود:« من دوست دارم یه جوری بمیرم چیزی ازم نمونده که بخوان کفن کنن.»
وقتی حسین از کربلا برای خودش کفن خرید، به همه جا تبرک کرد. دیده بود که دوستش هم برای خودش کفن خریده بود، اما قسمت پدر بزرگش شده بود. حسین با خودش فکر کرد:« یعنی این کفنی که گرفتم، قسمت کی میشه؟»
یک درصد هم فکرش پیش روحالله نبود.
ساعت سه صبح مهران رفت معراج. میدانست که پیکر روحالله صبح جمعه میرسد. توی مسیر یاد آن روزها افتاد که با هم دانشکده می رفتند. غم سنگینی بر دلش بود. با خود می گفت: الان دارم کجا میرم؟ می خوام برم چی رو ببینم؟
وقتی رسید، هوا هنوز تاریک بود. آنقدر ایستاد تا آفتاب زد.
یادش آمد روزی که دوتایی با ماشین رفته بودند بیرون. در مسیر دو تا پل دیدند که در حال ساخت بود و هنوز اسمی روی آن نگذاشته بودند. روح الله گفته بود:« چی میشه اسم یکیشون رو بذارن شهید قربانی، اسم یکی دیگر رو هم شهید باقری. خوب میشه ها!»
دو هفته بعد که از آنجا رد شدند، با کمال تعجب دیدند نام یکی از پل ها برنامه کسب رها شده دیدند نام یکی از پل ها شده شهید قربانی و پل دیگر شهید باقری.
با چشمانی که از تعجب گرد شده بود به هم نگاه کردند. اسم کوچک شهیدان فرق داشت، اما فامیلی شان یکی بود. مهران خندیده بود « آخ آخ روح الله، کارمون در آمد. دیگه حتما باید شهید بشیم. ببین اسممون حدودرو زدن ساعت هشت صبح بود که حسین هم از راه رسید. تا مهران را دید، با تعجب پرسید:« تو اینجا چیکار می کنی؟ روحالله رو آوردن؟»
مهران نگاه غم آلودش را به حسین دوخت و گفت:
« نه، هنوز نیومده، من از ساعت سه اینجام.»
در همین حین آمبولانسی وارد معراج شد. مهران زد به حسین و گفت:« روحالله این توئه. مطمئنم. دارم حسش می کنم.»
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۴ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے به خانه که رسیدند، حسین یک راست رفت پارکی
ادامه قسمت۱۸۵
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
درست حدس زده بود. پیکر روح الله و قدیر بود که آمبولانس وارد معراج شد.
حسین رفته بود برای شناسایی و تأیید نهایی. فقط او را راه می دادند. با اصرار حسین، قبول کردند مهران هم برود. مهران در حیاط معراج ایستاد و حسین رفت داخل. پرده سالن را که کنار زدند، تعداد زیادی پیکر مطهر شهدا روی زمین بود. بعضی سالم، بعضی ها هم فقط چند تکه استخوان. بدون اینکه به حسین بگویند روح الله کدام است، به سمتش راه افتاد.
رسید بالای سرش، دید از شدت سوختگی صورتش سیاه شد، موها و ابرو هایش سوخته بود. فقط از دندان های مرتب و سفیدش او را شناخت. به نظرش پیکر روح الله خیلی کوچک شده بود. یکی از دستانش هم قطع شده بود. برای اطمینان دست انداخت دور گردنش و کمی او را بلند کرد. خال پشت گردنش را که دید، اطمینان پیدا کرد که او روح الله است. پیشانی اش را خیلی آرام روی پیشانی او گذاشت و شروع کرد با او حرف زدن. پشت سر هم به او آفرین و احسنت می گفت. یاد حرف روح الله قبل از رفتنش افتاد که می گفت:
«حسین چه کیفی می ده خون آدم جلوی حرم حضرت زینب بریزه!»
به یاد حرف های او آرام بود و گریه نمی کرد.
مسئول معراج آرامش حسین را که دید، اجازه داد مهران هم وارد شود. چشم مهران به روح الله افتاد، بغضش ترکید و بلند بلند گریه کرد. حسین آرام زد به مهران و گفت:« آروم باش مهران، گریه کنی میندازمون بیرون.»
مهران رفت بالا سر روحالله. چشمهایش را بست. صدای روح الله در گوشش پیچید که میگفت:« مهران آدم بره اون ور قشنگ بترکه ها، بسوزه، سیاه و کبود بشه، هیچی ازش نمونه.»
چشم هایش را باز کرد و پیکر سوخته او خیره شد. دقیقا همون طوری شده بود که میخواست. به دندان هایش نگاه کرد. یک دفعه یاد شب عروسی اش افتاد. روح الله با آن کت و شلوار دامادی که پوشیده بود، موقع خداحافظی لبخندی زده بود و گفته بود:
« دستت درد نکنه داداش، خیلی کمک کردی. انشاالله برات جبران کنم.»
حالا به پهنای صورت اشک میریخت. زیر گوش روحالله گفت:« اگر می دونستم قراره کار من و تو به اینجا بکشه، نه عروسیت میومدم، نه باهات دوست می شدم. حداقل اون شب عروسیت بوست نمی کردم که الان اون صحنه بیاد جلوی چشمم و دلم آتیش بگیره.»
با این حرفها گریه اش بیشتر شد.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
ادامه قسمت۱۸۵ از کتاب #دلتنگنباش #شهید_روحالله_قربانے درست حدس زده بود. پیکر روح الله و قدیر بود
ادامه قسمت۱۸۶
از کتاب #دلتنگنباش
#شهید_روحالله_قربانے
حسین از معراج که بیرون آمد، یکی از دوستان روحالله را دید. سراغ پیکر روحالله را گرفت، حسین دستانش را که سیاه شده بود بالا آورد و گفت:« ایناها، این روح الله است.»
رفت تا شناسنامه و کارت ملی اش را بیاورد. به خانه که رسید، شناسنامه روح الله و کفن خودش را که بر داشت، چشمش به آینه افتاد. پیشانیاش در برخورد با پیشانی روحالله سیاه شده. دلش گرفت. دستی به پیشانیاش کشید و زیر لب روح الله را صدا کرد.
ساعت حدود دو بعد از ظهر بود که زینب را بردند معراج. وقتی رسیدند، زینب نگاه غم بارش را به معراج دوخت. زیر لب گفت: معراج اینجاست؟ من همین چند ماه پیش از جلوی اینجا رد شدم ازت پرسیدم روح الله اینجا کجاست، بهم جواب سر بالا دادی. پس اینجا معراجه.
تا وقتی میخواستند روحالله را بیاورند، زینب صد بار دور حسینیه را چرخید. اشک یک لحظه هم امانش نمی داد. نمیدانست قرار است با چه چیزی مواجه شود. وقتی صدایشان کردند، زینب سراسیمه وارد شد. پرده را که کنار زدند، زینب با دیدن آن همه پیکر شهید شوکه شد. روح الله آخرین پیکر بود. از بالای سرش وارد شد. دید تمام موهایش سوخته است. تند تند اشکهایش را پاک می کرد تا بتواند روحالله را خوب ببیند. باورش نمیشد این همان روح الله خودش باشد. صورتش را نزدیک صورتش برد و بریده بریده گفت: خدایا... منم جز زیبایی... چیزی ندیدم. روحالله خیلی خوشگل شدی.
درسته من تو رو اینجوری نفرستادم. انتظارم نداشتم اینجوری برگردی، ولی خیلی خوشگل شدی. خدا شاهده اگر با یه تیر شهید میشدی، میگفتم حیف شدی. این همه تلاش، این همه سختی، با یه تیر از پا در اومدی؟ تورو باید همین طوری شهید می کردند.
اشک هایش مدام می باید. دستش را آرام کشید روی صورت روح الله، اما از شدت آتش انگار صورتش پخته شده بود. با این کار صدای مسئول معراج درآمد:« خانم، لطفاً بهش دست نزنید.»
زینب با غمی سنگین که بر دلش بود، سرش را تکان داد و اشک هایش جاری شد.
حاج داوود و علی هم کنار پیکر نشسته بودند. حاج داوود از عمق جانش گریه میکرد. باورش نمی شد که روحالله شهید شده باشد. دلش برای دو بار دیدن پسرش پر میکشید. علی هم ناباورانه به روحالله نگاه میکرد و گریه میکرد. باورش نمی شد که دیگر روح الله را نمی بیند. احساس میکرد پشتش خالی شده. تنها چیزی که او را آرام می کرد، این بود که او نمرده و شهید شده است. قرار بود بعد از نماز مغرب و عشا پیکر را برای تشییع بیاورند مسجد امام خمینی اکباتان. مراسم باشکوهی انجام شد.
#ادامه_دارد
[هر روز با #شهید_روحالله_قربانے ♡
7.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو بیا....
روضه بخوان....
گریه به پایش با ما....
جان سپـردن...
ز غم کرب و بلایش با ما...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج