eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
6.3هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
پیشنهادی برای طرح ختم روزانه قرآن🌺💐🌺💐
التماس دعا دعای روز اول ماه مبارک رمضان اللهم عجل الولیک الفرج
1_1542105800.mp3
9.21M
۱۴۰۱ حرفِ سوم؛ "ره" 🔅خــدا؛ یعنی دانایی مطلق، آگاهی مطلق، رحمت مطلق، عشق مطلق،... و در یک کلام، کمــــالِ مطلق 🔺با این نگاه، آیا خدایی با این حجم از عظمت و مهربانی، مخلوقش را در سختی و مشقت می‌اندازد؟ آنهم با غذا و آب نخوردن که دو ماده اصلی برای زنده ماندن آن‌هاست؟ 🔺اگر چنین نیست پس فلسفه‌ی روزه و گرسنگی و تشنگی در چیست؟ @Ostad_Shojae
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_ودوازدهم _نخیر بحث ناز و این حرفا نیست ولی حق نداری از من خرج کنی! چرا من
❤️ _خب خدا روشکر انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ نیازی به استراحت نداریم! هر چی سریعتر بریم بهتره احسان که مثل همیشه متفکر به بشقابش زل زده بود کمی دست دست کرد و نگاهی به رضا انداخت و بعد بالاخره زبان باز کرد: ببخشید میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ مخاطبش کتایون بود با اخم کمرنگی جواب داد: بله حتما _شما با... اردشیر فرخی تاجر ایرانی تبار آمریکایی نسبتی دارید؟! رنگ از رخ کتایون پرید آب دهانش رو فرو داد و با تردید گفت: چرا این سوال رو میپرسید اصلا از کجا میشناسیدش؟! احسان قاشقش رو توی بشقاب خالی رها کرد: این اسم برای من آشناست بنا به دلایلی امروز که رضا پاستون رو داد من بلیطا رو بگیرم دیدم نام پدرتون... البته شاید تشابه اسمی باشه کتایون عصبی سر تکون داد: نه نیست مگه چند تا اردشیر فرخی توی آمریکا تجارت میکنن! منظورتون اینه که پدر من علیه جمهوری اسلامی جرمی مرتکب شده؟ با این حساب من برای ورود به ایران منعی دارم؟ احسان فوری سر تکون داد: نه نه اصلا این هیچ ربطی به ورود شما به ایران نداره اینم یه کنجکاوی شخصی بود ببخشید اگر ناراحتتون کردم کتایون سر تکون داد: خواهش میکنم مشکلی نیست اشاره ای به من کرد: تموم نشد؟ از جا بلند شدم: رضا جان ما میریم بالا پس ساعت دو جلو در هتل خوبه؟ سری تکون داد: خوبه تا وارد اتاق شدیم کتایون کلافه روی تخت افتاد و اه بلند و غلیظی گفت گفتم: بابا چی شده مگه؟ _میبینی که اسمشم دست از سرم برنمیداره رضوان دلسوزانه گفت: ببخشید اگر ناراحت شدی کتایون متعجب نگاهش کرد: تو چرا عذرخواهی میکنی من عصبی ام از داشتن همچین پدری که... حرفش رو قطع کردم: ا... هرچی باشه پدرته اینهمه سال بزرگت کرده _پدری که مادرت رو ازت دور میکنه بهت دروغ میگه به مادرت تهمت میزنه جلوی دیگران باعث خجالتت میشه چرا باید بهش احترام گذاشت؟ رضوان فوری گفت: تو چرا باید خجالت بکشی؟! ولش کن تلخ نشو حیفه چند ساعت دیگه میخوایم بریم زیارت بگیرید بخوابید که سر حال باشید کتایون چشمهاش رو بست و چند بار عمیق نفس کشید ژانت دستی به پیشانیش کشید: الکی حرص نخور چیزی نشده که مهم اینه مشکلی نیست و میتونی بیای ایران سری تکون داد و پشت کرد تا مثلا بخوابه حالش خوب نبود و این رو حس میکردم روزهای سختی رو میگذروند روزهای گذار... *** با هیجان و ذوق فراوان لباسم رو تن میکردم و نگاهی هم به ساعت داشتم: بجمبید دیگه دیر شد قرار بود دو جلو در باشیم ساعت دو و ده دقیقه ست! ژانت آماده و دست به سینه جلوی در ایستاده بود: من که حاضرم نگاهی به کتایون کردم که تازه داشت موهاش رو می‌بست کلافه گفتم: دور تند نداری تو؟! بی خیال گفت: دیگه سریعتر از این؟ رضوان چادرش رو مقابل صورتم گرفت: ولش کن حالا یکم منتظر بمونن طوری نمیشه که اینو ببین زیپش گیر کرده تو که بیکاری درستش کن من لباسمو بپوشم! همونطور که زیپ رو از گیر خارج میکردم زیر لب غر هم میزدم تا بالاخره این دو نفر حاضر شدن و از اتاق بیرون رفتیم توی لابی هتل احسان و رضا رو سر توی دست گرفته مشغول چرت پیدا کردیم! رضوان جلوتر از بقیه مقابل پاشون ایستاد و پا به زمین کوبید با تکان ناگهانی بلند شدن و رضا با چشمهای خمار از خواب و اخمهای مثلا درهم اعتراض کرد: _چه خبرته دیر اومدی میخوای زودم بری؟ لبخندی زدم: غر نزن بهت نمیاد بریم؟ لبخندی زد و سر تکون داد: بریم در خنکای خواب‌گریز شب از خیایان بلند منتهی به حرم گذشتیم و رو بروی حرم قمر متوقف شدیم زیر لب به قربان شکوه و جبروتش رفتم و سلامی دادم وارد بازرسی شدیم و عبور کردیم طول خیابان موازی با بین الحرمین رو برای رسیدن به پل طی کردیم و بعد، بالاخره واردش شدیم مقابل ورودی حرم حضرت عباس رسیدیم و با شعف و ذوق و حیرانی بین این دو حرم زیبا چشم میگرداندیم نمیشد تصمیم گرفت که به کدوم جهت بری و به کجا نگاه کنی ژانت تند تند و با بغض و چشم خیس عکس میگرفت و من و رضوان حیران گنبد ها چشم میچرخوندیم و برای بار نمیدانم چندم سلام میدادیم اما کتایون... به نقطه نامعلونی خیره شده بود و هیچ تحرکی نداشت چند ثانیه گذشت که رضا پادرمیانی کرد و از حال عجیبمون خارجمون کرد: بیاید کفشاتون رو بدید کفش داری و برید داخل اول برید حرم حضرت عباس چون ممکنه دم صبح بسته بشه رو کرد به ژانت: دوربینتون رو بدید من تحویل امانت داری میدم شما به زیارتتون برسید ژانت فوری دوربین رو از گردن خارج کرد و به طرفش گرفت: ممنونم با ته نشین بغض توی صدا پرسیدم: کی کجا پیداتون کنیم؟! سر در گوش احسان سوال بی سر و صدایی پرسید و جوابی شبیهش شنید و بعد گفت: _کی میخواید برگردید؟ تا دهان باز کردم گفت: فقط خودتو درنظر نگیر بقیه شاید خسته بشن طولانی بشه زیارت نگاهی به بچه ها کردم: بچه ها من میخوام تا طلوع آفتاب اینجا بمونم اگر کسی خسته میشه الان بگه که قرار برگشت رو بذاریم
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وسیزدهم _خب خدا روشکر انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ نیازی به استراحت نداریم
❤️ کسی جوابی نداد و وقتی نگاهم خیره باقی موند تک به تک گفتن مشکلی ندارن قرار شد صبح خودمون برگردیم هتل و مقابل کفشداری از هم جدا شدیم اشاره ای کردم تا جمعیت نسبتا شلوغ دور در ورودی رو بشکافیم و وارد حرم علمدار بشیم دست و دلم با هم میلرزید و نفسم به شماره افتاده بود هرقدمی که برمیداشتم ضرب آهنگش توی سرم اکو میشد حواسم به بقیه نبود که چه حالی دارن تا اینکه رضوان دستم رو کشید و گوشه ای نشونم داد: ببین من و کتایون اون گوشه میشینیم، تو و ژانت برید و بیاید وقتی برگشتید من میرم گنگ سری تکون دادم و دستم رو دور مچ ژانت حلقه کردم تا گمش نکنم با همون حال پریشان خودم رو کشیدم تا مقابل ضریح پیداش کردم! قاب چشمهام از تجمع اشک تار شده بود و تصویر این طلا کوبِ سرخ پوش، مثل عکس رخ مهتاب که افتاده درآب، توی این حلقه ی گرم و آماده ی فروچکیدن میلرزید ژانت با انگشتهاش فشاری به دستم وارد کرد: بریم جلو؟! به سختی پای لنگم رو کشوندم تا وارد حلقه جمعیت دور ضریح شدیم اینبار به عکس نجف ژانت بود که رفیق علیلش رو میکشید و جلو میبرد تا وقتی که دستم رو توی دست ضریح گذاشت و من نمیدونستم با این فرصت کوتاه چه میشه کرد که فقط اشک ریختم و زبانم حتی برای به زبان آوردن یک کلمه نمیچرخید! از دلم میگذشت که هزار بار دور ادب و وفا و عشقش بگردم ولی حسرت یک کلمه به دل زبان الکنم موند!! برگشتیم و کنار رضوان و کتایون به سنگ مرمر دیوار تکیه دادیم رضوان پرسید: شلوغ بود؟ و من انگار لال شده باشم ذهنم رو به دنبال واژه ها میگشتم و اصلا به یاد نمی آوردم جایی که ازش اومدیم چقدر شلوغ بود، که ژانت نجاتم داد: نه خیلی ولی داشت شلوغ میشد به نظرم همین الان برو رضوان از جا بلند شد و کتابچه دعای توی دستش رو توی بغل ژانت گذاشت: اگر خواستی دعایی بخونی این زیارت امین الله رو بخون اینم زیارت خود حضرت عباس نگهش دار تا من برگردم و دور شد دستی به صورت خیسم کشیدم و نفسم رو با صدا و عمیق آزاد کردم ژانت نگاهی به کتاب کرد و با لبخند پرسید: رضوان یادش رفته من عربی بلد نیستم؟ چشمهام گرد شد و سری تکون دادم: چی بگم لابد! آدم محو میشه اینجا اخمی خوشرنگ میان ابروهای روشنش نشست: ضحی امیرالمومنین امام ماست ولی عباس پسرش بقول تو علمدار کربلاست قطعا شان امام علی بیشتره درسته؟ مطمئن سر تکون دادم: واضحه! _پس چرا اونجا انقدر بی تاب و منقلب نبودی چرا اینجا حالت اینجوریه؟! چشمهام دوباره با حجم اشک گرم شد و جوشید: این جا مقتله عزیزم اینجا سرزمین حروف مقطعه است! زمین کربلا تماشاگر بزرگترین حادثه تاریخه داره باهامون حرف میزنه از دیده هاش میگه... کتایون دستش رو ستون کرد و از جاش بلند شد: الان برمیگردم نگاهم پشتش کشیده شد و گفتم: جایی نری گمت کنیم نیم ساعت دیگه از حرم میریم بیرون زود برگرد همونطور که دور میشد دستی تکون داد مقصدش رو نفهمیدم چشم ازش گرفتم و به ژانت دادم: تو نسبت به اینجا چه حسی داری؟ _خیلی خاصه چطوری بگم انگار انرژی خاصی اینجا در جریانه که به وضوح حس میشه با لبخند سری تکون دادم: درسته تو ادبیات دینی بهش میگن حرارت کمی با ژانت درباره حس و حال این زمین بی شبیه حرف زدم تا اینکه رضوان برگشت با هم امین الله و زیارت حضرت عباس خوندیم اما خبری از کتایون نشد کم کم نگرانش میشدم چون میدونستیم اینجا نمیشه با گوشی وارد حرم شد همه توی هتل جاشون گذاشته بودیم‌ و اومده بودیم و حالا بدون اونها پیدا کردن هم محال بود نگران نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: بهش گفتم نیم ساعت دیگه میریم چطور نیومد رو کردم به ژانت: به نظرت اگر کتایون رو اینجا گم کنیم میتونه تا هتل خودش رو برسونه؟! فکری کرد و گفت: اره کتایون که گم نمیشه خیالت راحت به ذهنم رسید بپرسم: تو چی؟ اگر اتفاقی گممون کنی راه هتل رو بلدی؟ مطمئن سر تکون داد: آره بابا یه مسیر مستقیم بود نگران ما نباش گم نمیشیم نفسم رو آهسته رها کردم خواستم رو به رضوان حرفی بزنم که از گوشه چشم کتایون رو دیدم که نزدیک میشد به طرفش برگشتم و تا رسید گله کردم: کجایی تو نیم ساعته نگرانت شدم! فارغ از نگرانی و دلهره من آروم جواب داد: بیخود نگران شدی گفتی نیم ساعت منم نیم ساعته برگشتم و ساعتش رو نشونم داد نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: بریم بیرون؟ موافقت کردن و همگی از حرم خارج شدیم وارد بین الحرمین که شدیم جمعیت نسبت به زمان ورود به حرم کمی بیشتر شده بود رضوان پا تند کرد: بیاید بریم زودتر زیارت کنیم تا شلوغتر از این نشده دست به دست هم گره کردیم و این کوچه رویایی و مملو از آدم رو با نگاه مستقیم به قبله آمال طی کردیم تا به ورودی حرم رسیدیم حس عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و زیر و زبرش میکرد احساس میکردم قلبم بین دو انگشت کسی بازی میکنه و حالم رو دگرگون کرده...
💔 شده و شور و شعف دارم من سائلِ کوی تو ام، کاسه به کف دارم من آمده و ذکرِ «علـی» می‌گیرم در دلم حسرتِ ایوانِ نجف دارم من :)🤍 السَّلامُ عَليکَ يا اَميرالمؤمنين علي ابن ابى طالِب عليه السلام. السَّلامُ عَلیَکِ یا فاطِمَةَ الزَّهرا سلام اللّه عَليها. ...
8.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| 💫 اللَّهُمَّ أَدْخِلْ عَلی أَهْلِ القُبُورِ السُّرُور ✦ سرانجام، آن روز خواهد رسید؛ روزی که تنها شادیِ آمدنش، چنان بزرگ است که می‌تواند ساکنان زمین تا آسمان را در نشاط و سرور، غرق کند... ✧ اى خدا! تو بر اهل قبور، نشاط و سرور عطا كن. instagram.com/ostad.shojae1
💔 زِ تو کِی توان جدایی؟ چو تو هست و بودِ مایی...