eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
154 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای روز هفتم رمضان - آیت الله مجتهدی.mp3
3.79M
﷽ 🌹شرح دعاهای هر روز ماه رمضان 🌷مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی روز7⃣ 🌴اللّٰهُمَّ أَعِنِّى فِيهِ عَلَىٰ صِيامِهِ وَقِيامِهِ ، وَجَنِّبْنِى فِيهِ مِنْ هَفَواتِهِ وَآثامِهِ ، وَارْزُقْنِى فِيهِ ذِكْرَكَ بِدَوامِهِ ، بِتَوْفِيقِكَ يَا هادِىَ الْمُضِلِّينَ. 🍃خدایا، مرا در این ماه بر روزه و شب‌زنده‌داری‌اش یاری ده و از لغزش‌ها و گناهانش دورم بدار و ذکرت را همواره روزی‌ام کن، به توفیقت ای راهنمای گمراهان. 🌱اگه از خدا بخای کمکت کنه ؛ گرسنه گیو نمی فهمی؛ خستگی عبادتو نمی فهمی؛ دعای ابوحمزه و دعای افتتاح ... 🌱بدبختیه،آدم تو روزای دیگه گناه کنه تو ماه رمضون هم گنا کنه(دروغ،غیبتو...) باید اعضا و جوارحت هم روزه باشه 🌱خدایا کمک کن دایم به یادت باشم (موقع راه رفتن،درس خوندن و ...) ذکر زبانی خوبه همراه اینکه دلت هم به یاد خدا باشه 🌿اگه زبونت ذکر بگه ولی دلت غافل باشه این چنین ذکری مصیبت و بدبختیه حتی حیوانات هم ذکر دارن 🌿شبهای رمضان سحر حتما بلند شید ،حتی اونا که روزه نمیگیرن ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وبیست_ودوم وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین با گوش
❤️ رو به داخل هولش دادم: _برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده در رو بستم و با لبخند همراه با رضوان چند قدم کوتاه فاصله بین اتاق ها رو طی کردیم و وارد اتاق رضا شدیم... ... با تکان های دست رضوان از خواب بیدار شدم: _چی شد تو که گفتی برسم خونه دیگه نمیخوابم؟ نگاهی به تاریکی هوا از گوشه پنجره انداختم و گیج پرسیدم: ساعت چنده؟ _هشت و نیم راست نشستم: چطور اینهمه وقت خوابیدم؟ تازه یادم به مهمان ها افتاد: وای بچه ها! اینهمه وقت تنها موندن؟ _نترس من رفتم بهشون سر زدم فکر کردی منم مثل خودت خوابم زمستونیه؟ نفس عمیقی کشیدم و با لذت توی اتاق رضا بین زوایا و وسایل چشم چرخوندم: _تو چه میدونی بعد سه سال خواب توی خونه ی خودت چه لذتی داره! لبخندی زد و دستم رو کشید تا بلند شم: خیلی خب خوش اومدی حالا باقی لذتتو آخر شب ببر علی الحساب پاشو یه نمازی به کمرت بزن که دیگه بریم شام رفیقاتم صدا کن! بعد از نماز از در اتاق بیرون رفتم با چند قدم کوتاه جلوی در اتاق خودم رسیدم و تقه ای بهش زدم طولی نکشید که در باز شد و ژانت بین چارچوب با لبخند سلام کرد بی هوا یاد اولین باری افتادم که در رو به روم باز کرد یک سال پیش توی پانسیون چقدر توی این یکسال همه چیز فرق کرده بود لبخندی به لبخندش زدم : تو رو خدا ببخشید تنها موندید خواب رفتم! کتایون هم بهش پیوست: سلام خوشخواب اشکالی نداره دختر عموت جورتو کشید! اینبار میبخشمت! پشت چشمی نازک کردم: با جنابعالی نبودم! بیاید بریم پایین شام کتایون فوری جواب داد: من که گرسنه نیستم شام نمیخورم ژانت رو نمیدونم! نگاهی به قیافه ناچار ژانت انداختم و با خنده از اتاق بیرونشون کشیدم _بیاید بریم بابا از بعد ناهار چیزی نخوردید شما هم تعارف کردن رو یاد گرفتیدا! کسی نیست که خجالت میکشید خودمونیم دیگه کتایون با خنده گفت: آخه خودتون خیلی زیادید! رضوان همون طور که در اتاق رضا رو می‌بست با خنده گفت: بگو ماشاالله! ولی الان کسی اینجا نیست فقط عمو زن عمو بقیه خونه مان ژانت هم طرف ما بود: کتی میگم نکنه اگر نریم ناراحت بشن؟ حالا بریم اگر سیری چیزی نخور ممکنه به مامانش اینا بربخوره! کتایون ناچار سر تکان داد: از دست شما باشه ولی فقط همین امشب اونم برای اینکه کسی ناراحت نشه ولی اگر قراره یکی دو هفته اینجا بمونیم واقعا راحت نیستم ترجیح میدیم یه حاضری بگیریم و تو اتاق بخوریم! گفتم: حالا تو یه بار دستپخت حاج خانوم ما رو بخور بعد اگر تونستی برو حاضری بخور! ولی باشه اگر معذبید من بعد غذاتونو براتون میارم بالا از پله ها پایین رفتیم و از کنار آشپزخانه وارد پذیرایی شدیم سفره پهن بود و زوج نازنین و عزیزدل من دور سفره نشسته آقاجون توی جاش نیم خیز شد و با دست به سفره اشاره کرد: بسم الله به ترتیب بخش خالی کنار سفره رو پر کردیم و کتایون با خجالت کمتری نسبت به ژانت تشکر کرد: ببخشید خیلی مزاحم شدیم مامان فوری جواب داد: این چه حرفیه راحت باشید آقاجون هم با خوشحالی گفت: خوبه دیگه یه پسر دادیم سه تا دختر گرفتیم! خان داداش ضرر کرد ژانت گنگ تماشاش میکرد تا بالاخره کتایون از خنده فارغ شد و براش ترجمه کرد اونوقت راضی شد خجالت رو کنار بگذاره و با لبخند ملیحی تشکر کرد دلمه های برگ موی مامان و سفره قلمکار کوچیکش هر سیری رو به اشتها می آورد چه برسه به کتایون که فقط اظهار سیری میکرد ژانت با تعجب کمی بین کتایون که گفته بود میل به شام نداره و کمی بین سفره چشم میچرخوند و ریز ریز لقمه های کوچیکش رو میجوید و من خوشحال و راضی دلمه میخوردم و به حرفهای مامان گوش میدادم: _غذای سبک درست کردم که تعارف نکنید و راحت باشید سفره ما چند قلم و شلوغ نیست اما غذاش گرمه وجود مهمون هم خیلی برامون عزیزه شنیدم از رضوان جون که گفتید نمیخواید با ما غذا بخورید! خیلی ناراحت شدم... کتایون فوری آخرین لقمه رو فرو داد و گفت: نه تو رو خدا ناراحت نشید ما برای اینکه شما هم راحتتر باشید و مزاحمت کمتر باشه... مامان قاطع حرفش رو قطع کرد: مزاحمت یعنی چی دخترم! گفتم که راحت باشید اینجا خونه خودتونه حالا شماره تلفن مادرت رو هم بده زنگ بزنم برای فردا ناهار دعوتش کنم کتایون با چشم های گرد شده گفت: اینجا؟ نه من قرار میذارم می‌بینمش نیازی به زحمت شما نیست! و بعد با چشم غره از رضوان که با سرعتی باورنکردنی اطلاعات منتقل کرده بود تشکر کرد! مامان جدی تر از قبل گفت: _غیر ممکنه من سعادت آشنایی با ایشون و دیدن لحظه دیدار یه مادر و دختر ببرای اولین بار رو از دست نمیدم! شماره اش رو بده ضحی که همین امشب زنگ بزنم دعوتش کنم حتما طفلی دل تو دلش نیست با لبخند و چشم و ابرو به کتایون اشاره کردم که حریفش نمیشی و بجاش جواب دادم: باشه چشم حالا شامتونو بخورید از دهن افتاد ... مامان مصمم بود و مقاومت کتایون فایده ای نداشت پس شماره رو به من داد تا بهش برسونم من هم همین
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وبیست_وسوم رو به داخل هولش دادم: _برو تو اصلا روی خوش به شما نیومده در رو
❤️ فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه! از جملات پینگ پنگی و کوتاه مامان چیزی دستگیرمون نشد اما همین که اون تماس قطع شد گوشی کتایون به صدا در اومد و مادرش پشت خط بود همونطور که برمیگشتیم به اتاقهامون کتایون جواب داد و مشغول صحبت شد آهسته و با پانتومیم ازشون خداخافظی کردیم و وارد اتاق شدیم رو به رضوان گفتم: زود بخوابیم که زودم بیدار شیم فردا مهمون داریم منم مثل مامان خیلی مشتاق دیدن این صحنه ام! رضوان هم با هیجان تایید کرد: آره واقعا چه شود کتایون تظاهر میکنه آرومه و براش مهم نیست ولی خیلی اضطراب داره البته حقم داره! ... طول اتاق رو از چپ به راست و از راست به چپ طی میکرد و با خودش حرف میزد هیچ کدوم چشم ازش برنمی داشتیم تا اینکه بالاخره صبر خودم تمام شد: _بابا بگیر بشین سرمون گیج رفت! چه خبرته البته خب میدونستم چه خبره و بابت آشفتگی هم واقعا محق بود اما باید کمکش میکردم به خودش مسلط باشه: _بگیر بشین الان میاد خب کتایون با عجز عجیبی به صورتم چشم دوخت: خیلی اضطراب دارم _بیا اینجا بشین حرف گوش کن کنارم روی تخت نشست دستهاش رو توی دست گرفتم: چشمهات رو ببند تکرار کن؛ الا بذکر الله تطمئن القلوب چندین بار این ذکر رو تکرار کرد و بعد پرسیدم: خب بهتر شدی؟ سری تکون داد: یکم خیلی هیجان دارم رضوان که تا این لحظه ساکت بهمون خیره شده بود به زبان اومد: خب طبیعیه عزیز دلم منم الان هیجان زده ام چه برسه به تو ولی باید به خودت مسلط باشی الحمد الله این یه هیجان مثبته پس سعی کن خوشحالیت رو به اضطرابت غلبه بدی به این فکر کن که الان میخوای مامانت رو ببینی چه اتفاقی از این بهتر ژانت هم تصمیم گرفت مشارکت داشته باشه: _کتی به نظر من تو الان خوشبخت ترین آدم دنیایی این خوشحالی رو با ترس از دست نده وقتی دیدیش خجالت نکش محکم بغلش کن... باشه؟ ژانت اونقدر حسرت زده خواهش کرد که کتایون قدر این دیدار رو بیش از پیش بفهمه و با تکان سر خواهشش رو اجابت کنه اما همین که صدای زنگ در بلند شد هرچه ما سه نفر با ناز و نوازش رشته بودیم یکجا پنبه شد کتایون با هول و ولایی که هیچ ازش سراغ نداشتم از جا بلند شد و رنگ پریده گفت: نه من نمیتونم... از رضوان خواستم برای خوش آمد به مادرش پایین بره و کنار مادر و زن عمو بمونه تا من کتایون رو آروم کنم و با خودم بیارم بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا همین بود! خیلی طول کشید اما بالاخره با سلام و صلوات و ناز و نوازش و توبیخ و تشر با خودم همراهش کردم و در حالی که به همراه ژانت محاصره اش کرده بودیم از پله ها پایین رفتیم روی پله چهارم یا پنجم بود که صدای مادرش در جواب سوال مادرم توی پذیرایی پیچید و قدم کتایون روی هوا خشک شد: _نه ولی سعی خودمو میکنم کتایون کجاست؟ نمیخواد بیاد؟ لحنش به حدی درمانده و منتظر بود که با فشار دست کتایون رو برای قدم بعدی با خودم همراه کردم اما حس میکردم دستش هر لحظه توی دستم سردتر و سردتر میشه پله ها که به پایان رسید چشمهای کتایون بسته شد حالا تپش قلب من هم بالا رفته بود ولی حال ژانت از همه دیدنی تر بود صورت معصومش غرق اشک بود سیما، مادر کتایون با دیدنش بی اراده قیام کرد و چند قدم کوتاه برداشت ولی متوقف شد انگار پاهاش بیشتر از این نمیکشید بجای پا از حنجره کمک گرفت و نالید: کتایونِ من... و صورتش خیس شد از آهنگ صداش کتایون چشم باز کرد و توی چند قدمیش ایستاد و ما رو هم مجبور به توقف کرد چشم در چشم هم چنان اشک میریختن که تمام حضار رو محو این صحنه کرده بودن و ناچار به همراهی ما هم پا به پای اونها اشک میریختیم مراسم معارفه چشمهای خیس اونقدر به طول انجامید که ناچار به دخالت و پادرمیانی شدم رو به کتایون آهسته گفتم: نمیخوای بری جلو؟ اما کتایون انگار متوجه معنای کلامم نشده باشه نگاه گنگ و کوتاهی به من انداخت و باز به مادرش خیره شد اینبار مادرش زودتر به خودش اومد و این فاصله چند قدمی رو پر کرد بازو هاش رو از دستان من و ژانت بیرون کشید و محکم در آغوشش گرفت من و ژانت تنهاشون گذاشتیم و با رضوان به سمت دیگه پذیرایی رفتیم مادر و زن عمو هم به بهانه ی سر زن به غذا به آشپزخانه کوچ کردن تا مادر و دختر یکم با هم تنها باشن هر سه طوری نشسته بودیم که به سمت دیگه سالن دید نداشتیم و با کنجکاوی به هم و به در و دیوار نگاه می انداختیم رضوان برای اینکه حال و هوای ژانت عوض بشه سعی میکرد به حرفش بگیره اما اون ترجیح میداد ساکت باشه و فکر کنه به همون چیزی که ما نمیخواستیم! طوری بغ کرده بود که دل آدم از دیدنش کباب میشد! به نظر می اومد این دیدار طولانی باشه پس باید به دنبال راهی برای سرگرم شدنِ نه فقط ژانت بلکه هممون می‌بودم رو کردم به ژانت: _میگم یادته یه داستان بهت معرفی کردم؟! مردی در آینه خیلی موضوعش خاصه میخوای روزی چند صفحه بخونیم باهم؟! ژانت فکری
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
دعاهای هر روز ماه مبارک مثل نردبانی ست که تا پایان ماه تورا به آسمان میرساند.با توجه بخوانیم
شماره تماس مراکزپاسخگویی به مسائل شرعی و دفاتر مراجع عظام تقلید باتوجه به فرا رسیدن ماه مبارک رمضان ممکنه کسانی سوال داشته باشند لطفاً اطلاع رسانی کنید 📞شماره تماس دفتر حضرت امام خامنه ای: 02537474 02537746666 📞شماره تماس دفتر آیت الله مکارم: 02537743110 02537473 📞شماره تماس دفتر آیت الله سیستانی: 02537741415 - 9 📞شماره تماس دفتر آیت الله بهجت : 02537476 02537740219 📞شماره تماس دفتر آیت الله تبریزی: 02537733419 02537744286 📞شماره تماس دفتر آیت الله شبیری زنجانی: 02537740321 📞شماره تماس دفتر آیت الله وحید: 02537740611 📞شماره تماس دفتر آیت الله جوادی آملی: 025337751199 📞شماره تماس دفتر آیت الله سبحانی: 02537743151 📞شماره تماس دفتر آیت الله صافی: 02537715511 - 6 📞شماره تماس دفتر آیت الله نوری: 02537741850 📞شماره تماس دفترآیت الله فاضل"ره": 02537720500 - 2 📞شماره تماس دفتر آیت الله مظاهری: 02537739026 📞شماره دفتر ایت الله شبیری زنجانی 02533555655 🌼هزینه استفاده یک صلوات 🌼
◽فرازی از دعاهای روز هشتم ماه رمضان 🔸وَ أَسْأَلُكَ أَنْ تُصَلِّيَ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ، وَ تُعَجِّلَ فَرَجَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ فَرَجِي مَعَهُمْ، وَ فَرَجَ كُلِّ مُؤْمِنٍ وَ مُؤْمِنَةٍ، بِرَحْمَتِكَ يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. 🔹خدایا از تو می‌خواهم بر محمد و آل محمد درود بفرستی، و فرج آل محمد را برسانی، و گشایش کار من و همه مردان و زنان مومن را همراه آن‌ها قرار دهی. 📚اقبال الاعمال ج1 ص270
صحنه جالب در مراسم تشییع شهید «حجت الاسلام محمد صادق بزدی» کبوتری که از ابتدای مراسم تشییع تا زمانی که پیکر وارم حرم مطهر رضوی شد، پیکر شهید را همراهی کرد.🕊🌷 تو جمعیت بسیار زیاد مراسم تشییع، این کبوتر با هر بار تکان خوردن تابوت، پرواز می‌کرد دوباره باز میگشت و مینشست بر پیکر شهید، با وجود شعارهای بلند مردم و تکان‌های بسیار شدید تابوت، این کبوتر تا آخر مراسم پیکر شهید را همراهی کرد. شهید «حجت الاسلام محمد صادق دارائی بزدی» متولد 17 اردیبهشت 1376 بوده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze8.mp3
4.07M
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی) 🌺 ۸ 📥توسط استاد معتز آقایی ⏲ ۳۳ دقیقه 📩 به دوستان خود هدیه دهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رَمِضان ماه عزیزی‌ست به شَرطی که فَقَط خوردَن غُصّـهٔ تو روزه به بُـطـلان نَکِشَـد...
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وبیست_وچهارم فالگوش ایستادیم تا ببینیم نتیجه گفتگوی مادرها به کجا میرسه!
❤️ _باشه فقط درباره چیه؟! _سرگذشت یه پلیس آمریکایی _آها آره خوبه بخون فقط مگه ترجمه ش رو داری؟! _ترجمه میکنم برات _حوصله رضوان سر نمیره؟! رضوان لبخندی زد: نه عزیزم منم گوش میکنم گوشیم رو برداشتم و فایل کتاب رو باز کردم نگاهی به سطور انداختم و شروع به ترجمه کردم: _《همیشه همینطوره از یه جايی به بعد می بُری و من خیلی وقت بود بريده بودم صداش توی گوشم می پیچید گنگ و مبهم و هر چی واضح تر می شد بيشتر اعصابم رو بهم میریخت: + هي توم با توئم توم توماس چشمات رو باز كن ديگه...》 *** تقریبا سی صفحه پیش رفته بودیم و غرق داستان بودیم که صدایی متوقفم کرد: _ضحی جان عزیزم مهمونمون دارن میرن کلام مادر من و رضوان رو از جا بلند کرد و ژانت هم به تبعیت از ما ایستاد با هم پیچ پذیرایی رو طی کردیم و جلوی در ورودی سیما خانوم رو گرفته در حال خداحافظی با مادر و زن عمو پیدا کردیم و کتایون رو کمی دورتر ایستاده کنار مبلها با اخمی غلیظ مبهوت از این خداحافظی غریبانه دست سیما رو گرفتم: _چرا انقدر زود تشریف میبرید ناهار حاضره در خدمت بودیم... لبخندی زد: ضحی جان من همیشه مدیونتم ببخش ان شاالله تو فرصت دیگه ای بیشتر گپ میزنیم و بعد با ژانت مشغول صحبت شد گرفتگی و بغض صداش آزار دهنده بود اگر چه قابل حدس بود که چه اتفاقی افتاده اما باز نگاه پراز سوالم رو به کتایون دوختم و با سر اشاره کردم برای بدرقه ی مادرش نزدیک بیاد با اکراه چند قدم نزدیک شد که همین چند قدم دل مادرش رو گرم کرد تا دوباره بپرسه: _عزیزم مطمئنی که... ولی نگذاشت این امید واهی ادامه پیدا کنه: مطمئنم بهت زنگ میزنم سیمای طفلکی ناچار از در بیرون رفت و کتایون هم فوری به طرف پله ها رفت و به اتاقش برگشت رو به ژانت خواهش کردم: میری پیشش تنها نباشه؟ من برم بیرون ببینم چه خبره! ژانت به موافقت سر تکان داد و دنبال کتایون راه افتاد و من و رضوان به دنبال مادرهامون که برای بدرقه سیما بیرون رفته بودن وارد حیاط شدیم خودم رو به سیما رسوندم و قبل از اینکه در رو باز کنه پرسیدم: _مشکلی که پیش نیومده سیما خانوم؟! _چی بگم هرچی اصرار کردم بریم خونه خودمون، زیر بار نرفت خواهرش خاله ش دخترخاله هاش همسرم، همه تو خونه منتظرن که ببیننش ولی خب... نمیاد دیگه گفت قرار بذار بعدا جای دیگه همشونو میبینم بجز... با ناراحتی سری تکان دادم تا از توضیح معافش کنم: اجازه بدید من باهاش صحبت میکنم ان شاالله که حل میشه _ممنون از لطفت دخترم ولی زیاد اذیتش نکن من به همین دیدنشم راضی ام مظلومیت از چشمهاش فواره میزد و قلبم رو به درد می آورد لبخند محجوبی صورت گرفته ش رو از هم باز کرد تازه چهره ش رو دقیقتر میدیدم میانسالیِ کتایون بود انگار: _خیلی خوشحالم که تنها نیست و پیش شماست خدا خیرتون بده رو به مامان باز بابت زحمت کتایون عذرخواست و با خداحافظی بیرون رفت از کتایون کلافه بودم و مامان مثل همیشه زودتر از همه فهمید و تشر زد: _ضحی چیزی به کتایون نگی بهش بربخوره اونم تو موقعیت خاصیه سری تکان دادم و برگشتم داخل: سعی میکنم! از پله ها بالا میرفتم و رضوان هم پشت سرم تقه ای به در اتاقم زدم و بعد از چند لحظه بازش کردم کتایون روی تخت نشسته بود و ژانت مقابل پاش روی زمین دستهاش رو توی دست گرفته بود و آهسته باهاش حرف میزد صورت کتایون به سرخی میزد وقتی به طرفم برگشت: رفت؟! کلافه گفتم: بله رفت اینهمه آدم میخواستن تو رو ببینن اونوقت... _اگر شوهرش نبود میرفتم ولی فقط برای دیدنشون سیما میگه بیا پیش ما زندگی کن! خب فعلا نمیتونم _شوهرش چه هیزم تری به تو فروخته؟ _ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟! _خب خوشت نیاد تحملش که میتونی بکنی! بخاطر مادرت اونم حق داره که ازت بخواد پیشش باشی تحقیر میشه وقتی دخترش توی شهر خودش بجای خونه مادرش میره جای دیگه پلک کوبید و از جا بلند شد: _من که از اول گفتم میریم هتل و مزاحم شما نمیشیم اینکه... رضوان چشم غره ای به من رفت و فوری کتایون رو با فشاری که به شانه هاش وارد می کرد وادار به نشستن کرد: _این چه حرفیه کتایون جون حرف ضحی اصلا این نیست بخدا تو رو چشم ما جاداری ما از خدامونه تو اینجا باشی! تو اگر خونه مامانت نری هیچ جای دیگه هم حق نداری بری! دیگه از این حرفا نزن تکیه به چارچوب در دادم و نگاه عاقل اندر سفیهی به صورت مغمومش انداختم: _چرا خودتو به اون راه میزنی؟! من چی میگم تو چی میگی! من گفتم از اینجا بری؟ من مامانت نیستم که خودتو برام لوس کنیا دفعه بعدی میزنم لهت میکنم! پشت کردم که از در خارج بشم اما صداش متوقفم کرد: _حالا کجا میری؟! بیا بگیر بشین برگشتم و کنار رضوان روی زمین چنباتمه زدم. ژانت با خواهش گفت: _میشه دیگه فارسی حرف نزنید هیچی نمیفهمم!
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وبیست_وپنجم _باشه فقط درباره چیه؟! _سرگذشت یه پلیس آمریکایی _آها آره خو
❤️ آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید رضوان با همون لحن مراقب و دلسوزانه گفت: _میشه بپرسم چرا از پدر خواهرت خوشت نمیاد؟! کلافه گفت: _چی بگم رضوان من خیلی سخت بزرگ شدم تنهای تنها نه مادر بالا سرم بوده نه پدر تا قبل از رسیدن به سن دانشگاه هیچ دوستی نداشتم! نمیتونستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم بعدشم خیلی کم! حتی بخاطر فوبیای ذاتی که به حیوانات دارم پت هم نداشتم اهل پارتی و سرگرمیهای معمول اونجا هم نبودم اینهمه سال تنهایی باعث شده از همه عواملش منزجر باشم همین که تونستم مادرم رو ببینم کلی با خودم کلنجار رفتم پدرمم که میبینی قیدش رو زدم این آدمم از نظر من دلیل سرگرمی مادرمه که اینهمه سال دنبال من نگرده وگرنه اگر ازدواج نمیکرد حتما دوباره می اومد سراغم! سری به تاسف تکان دادم: _چرا آسمون ریسمون میبافی چه ربطی به اون بنده خدا داره؟ _فعلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم یکم درکم کن! ترجیح دادم این بحث رو تمومش کنم: _رضوان بیا بریم سفره رو بندازیم ... بعد از صرف ناهار دنبال بهانه ای بودم تا با مامان تنها بشم و حرف بزنیم میخواستم عالم بی عمل نباشم و اون چیزی که به کتایون توصیه میکنم در نوع خودم بهش عمل کنم اگر چه خیلی سختم بود اما بعد از دیدن اون مراسم معارفه احساس نیاز به سطح دیگه ای از رابطه مادر دختری که خیلی وقت بود جاش تو زندگیم خالی بود رو عمیقا حس میکردم رضوان رو پیش بچه ها فرستادم و بعد از شستن ظرفها توی درگاه آشپزخونه ایستاده محو تماشای مادرم شدم که روی مبل رو به روی تلویزیون در حال تماشا و ایضا بافتن یک شال گردن گرم برای رضا بود اونقدر نگاه حسرت زده و عاشقانه ام به طول انجامید که بالاخره سر بلند کرد و پرسید: _چیه چیزی شده؟ جرئت پیدا کردم و چند قدمی جلو رفتم. مقابل پاهاش روی زمین نشستم و به چشمهاش زل زدم اشک توی چشمهام میلرزید اما فرود نمی اومد با دیدن حالم بافتنیش رو کنار گذاشت و انگار هیچ مشکلی بینمون نباشه راحت پرسید: چیزی شده؟ دستش رو گرفتم و مظلومانه پرسیدم: _مامان... تو منو بخشیدی؟ یا بخاطر بقیه باهام حرف میزنی؟ پلک روی هم گذاشت: _مگه میتونم نبخشمت! درسته خیلی چیزا رو ازت انتظار نداشتم اما بالاخره همه اشتباه میکنن مهم اینه که فهمیدی و اصلاح کردی خدا میبخشه من کی باشم که نبخشم! بعد از اون اتفاق تو خودت از ما فاصله گرفتی منم فکر کردم به این فاصله و زمان احتیاج داری حالا وقت رها شدن اون قطره اشک بود خجالت یا غرور یا هرچیز دیگه ای مانع شده بود این سوال رو زودتر بپرسم و زودتر نفس راحتی بکشم با خیال راحت اما دل پر روی پاهاش سر گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد دلم میخواست زمان بایسته و تا ابد این لحظه رو تماشا کنه ... از شب نشینی منزل عمو و دیدن برادرها زودتر برگشتیم که بچه ها تنها نباشن تقه ای به در اتاق زدم و وارد شدیم کتایون که مشغول مطالعه بود عینک از روی چشم برداشت: چقد زود برگشتید بخاطر ما از دیدن خانواده ات صرف نظر نکن! برگردیم افسوس میخوریا _چشم حالا اگر خوابتون میاد بریم ژانت که رو به قبله روی سجاده ای که بهش داده بودم نشسته بود به سمتم برگشت: _نه کجا برید بیاید تو رضوان هم پشت سرم وارد شد و با لبخند پرسید: الان چه نمازی میخونی ژانت؟! لبخند عمیقی لبهاش رو از هم باز کرد: _نمازِ همینجوری! بهم آرامش میده ضحی میشه خوندن اون کتاب رو ادامه بدی؟! کتایون جویای موضوع شد و سربسته محتوای داستان رو تا اونجا که خونده بودیم تعریف کردم و باز مشغول خوندن شدم به صفحه ۳۹ که رسیدم رضوان از جا بلند شد: _بچه ها من باید فردا برم مدرسه میخوام یکم زودتر بخوابم ژانت پرسید: شغل جالبی داری چی درس میدی؟! _ادبیات _چه روزایی کلاس داری؟ _یکشنبه ها چهارشنبه ها و پنج شنبه ها ژانت سری تکون داد: _به نظرم کتایون هم خسته ست باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون ممنونم ازت از جا بلند شدم: پس شب همگی به خیر ... همونطور که ظرف ها رو توی سینک میگذاشتم و آب رو برای شستن شون باز، رو به رضوان پرسیدم: _راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟ دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش لبخندی زد: _دورش بگردم من قبل اینکه ما برگردیم اومده بودن پیش مامان اینا از دیروز رفتن مشهد حالا برگردن سر میزنن احتمالا لب برچیدم: _خوش بحالشون من که چهار ساله نتونستم برم _اتفاقا رضا و احسانم فردا میرن با ماشین میرن متعجب اسکاچ رو کف زدم: _وا پس چرا چیزی نگفتن _کجا ببیننت که بگن تو که همش سرت با ژانت گرمه رضا طفلی میگفت ضحی بود و نبودش فرق نکرده نمی‌بینمش اصلا! _چکار کنم کتی که صبح تا شب بیرونه با مامانش منم ولش کنم غریبی میکنه سری تکان داد: _آره خب من میرم بالا پیششون ظرفا رو شستی بیا ... در اتاق رو باز کردم و وارد شدم: _سلام همونطور که جواب سلامها رو میشنیدم کنار رضوان نشستم و سرکی به گوشی کتایون
‏از کنار خونه ای در قم رد شدم دیدم نوشته « این خانه منتظر مهدی زهراست » امروز این نوشته خیلی حالمو خوب کرد . ‎
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📩 کوچک نشماردن گناه 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: یکی از مشکلات ما این است که گناه‌های خودمان را نمیشناسیم. آن کسی که مثلاً به غیبت کردن؛ دروغ‌گویی؛ ایذاء مردم؛ شهوات گوناگون جنسی و حیف و میل بیت‌المال یا اموال مردم عادت کرده، توجه ندارد که چه گناه بزرگی مرتکب میشود؛ نه این‌که نمیداند؛ یعنی غفلت در انسان یک انس به‌وجود می‌آورد. اول متوجه نیست که گناه کرده؛ وقتی هم متوجه بشود، گناه خودش به نظرش کوچک می‌آید و این خودش یک گناه است. ۱۳۶۶/۰۳/۰۷ 🌙 📥 نسخه قابل چاپ👇 https://farsi.khamenei.ir/photo-album?id=49993
روز نهم.Mp3
7.36M
💠 شرح دعای روز نهم ماه رمضان 🔸 مرحوم استاد مجتهدی تهرانی
─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ *این بخش کوچکی از واقعیت جامعه است...* *درصد خیلی کمی از مردم روزه می گیرند چرا روزه خواری علنی ممنوع است ؟؟* ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ *استاد محمد طهماسبی از دانشگاه شریف* *دو سال قبل در کلاس انقلاب دانشگاه شریف یکی از دانشجویان پرسید که درصد خیلی کمی از مردم روزه می گیرند چرا روزه خواری علنی ممنوع است؟* *در پاسخ گفتم اینطور نیست، ببینید دم افطار چقدر ترافیک می شود اما بعد از افطار خیابان ها خلوت می شود...* *آن دانشحو گفت این دلیل نمی‌شود.* *گفتم سحر ها نگاه کنید چراغ اکثر منازل روشن است یکی دیگر از دانشجویان گفت این هم دلیل نمی‌شود چراغ منزل ما همیشه روشن است.* *گفتم در همین دانشگاه شریف اکثر دانشجویان و اساتید مذهبی هستند در نماز جماعت ظهر دانشگاه حدود ۱۲۰۰ نفر شرکت می کنند. اما جو حاکم به نحوی است که گمان می شود اکثریت غیر مذهبی ها هستند و لذا بسیاری از افراد به خاطر هم رنگی با محیط بروزات مذهبی ندارد برای همین خیال می کنید اکثراً مذهبی نیستند در حالیکه حتی بسیاری از کسان که پوشش مناسب ندارد مذهبی هستند و عبادات را انجام می دهد.* *یکی دیگر ازدانشجویان گفت افرادی که پیش شما می آیند مذهبی هستند ما بین بچه ها هستیم بیشتر خبر داریم این طور نیست.* *گفتم آمار وزارت علوم نشان می دهد که ۶۷ درصد دانشجویان شریف به طور منظم نماز می خوانند و کسانی که اعتقادات مذهبی دارند بالای ۹۰ درصد هستند.* *یکی گفت حتماً رفتید از مسجد دانشگاه آمار گرفتید در آن لحظه شخصی با اعتماد به نفس گفت اصلا بیایید از همین کلاس به عنوان نمونه آمار بگیریم.* *گفتم باشه کاغذ بین خودتان پخش کنید و محرمانه بنویسید که روزه هستید یا نه و چند نفر از خودتان با نظارت بقیه برگه هارا شمارش کنید. نتیجه خیلی جالب بود ۳۱ نفر از ۴۴ نفر روزه بودند.یعنی بیش از ۷۰ درصد کلاس مذهبی بودند. نتیجه‌ای که فکر می کنم برای همه کلاس غیر منتظره بود .جالب این بود که بعد از این آمار تازه دانشجویان مذهبی تازه جسارت پیدا کردند و شروع به حرف زدن کردند و یکی هم گفت چرا کسی به این روزه خواری های علنی در دانشگاه کاری نداره ؟؟؟* *تا قبل از نظرسنجی روزه دار ها فکر می کردند در اقلیت هستند و ساکت بودند، اما آن چند نفری که مخالفت می‌کردند خود را اکثریت مطلق می دانستند.* *بعدها این ماجرا را برای یکی ازاساتید معارف دانشگاه تعریف کردم که برایش عجیب بود. بعد ها برایم تعریف کرد و گفت این قضیه برایم عجیب آمد لذا هفته بعدش در کلاس خودم همین نظر سنجی را انجام دادم نتیجه‌اش همین بود ۷۰% کلاس روزه بودند.* ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ *این داستان نشان میدهد سیاه نمایی غیر مذهبی ها در سطح جامعه بیشتر است فلذا شایسته است مذهبی ها اقداماتی داشته باشند در طرح علنی فرایض دینی همچون امر به معروف و نهی از منکر که خود میتواند زنگار از چهره ظاهری در سطح جامعه را پاک نماید....* ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وبیست_وپنجم آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید رضوان با همون لحن مراقب و دلسوز
❤️ توی دستش انداختم عکس های جدیدش با خواهر و مادر و البته خاله و دخترخاله هاش رو داده بود تا رضوان ببینه نگاهم رو از عکسها گرفتم: _امروز کجا رفته بودید؟! _دربند خیلی خوش گذشت جاتون خالی فردا و پس فردا جایی نمیرم میمونم که از نذری بی نصیب نمونم! ژانت فوری گفت: راستی دوباره بگو من گیج شدم امشب تاریخ فوت چه کسی بود؟ و بعدش چه کسی؟! _گفتم که ۲۸ صفر شهادت رسول الله و امام حسن مجتبی یعنی امشب و فردا و بعدش شهادت امام رضا _امام رضا که عکس مرقدش رو دیدیم توی مشهد؟! _بله رضوان انگار تازه یادش افتاده باشه گفت: راستی بچه ها احسان و رضا فردا راهی مشهدن گفتن اگر نذری دارید یا سوغات چیز خاصی میخواید بگید ژانت بجای جواب دادن لب برچید و کتایون با اخم کمرنگی پرسید: _پس فردا شهادت امام رضاست؟! رضوان سر تکان داد: آره دیگه فکری کرد و چشمهاش رو ریز: _میگم ضحی ما که احتمالا هفته دیگه برگردیم معلوم نیس دیگه کی بتونیم بیایم ایران من خیلی دلم میخواد مشهد رو ببینم! ژانت ذوق کرد: وای منم همینطور خیلییی رضوان با لبخند گفت: عزیزم... چقدر حیف ان شاالله باز خیلی زود سر میزنید و حتما میریم هنوز متوجه منظور کتایون نشده بود! شاید چون کتایون رو به اندازه من نمیشناخت من هم ته دلم قنج میرفت ولی شدنی نبود! با قیافه کج رو به رضوان غر زد: چی میگی منظورم اینه که الان بریم تو این چند روز چشمهای رضوان از حدقه خارج شد: _کجا بریم نمیشه ما چهار نفریم اونا سه نفر بیشتر جا ندارن بی خیال سر تکان داد: من با اونا چکار دارم با هواپیما میریم لبخندی زدم: نابغه الان بلیط هواپیما کجا گیر میاد هتلم که هیچی فوری گوشیش رو برداشت و تقویم رو چک کرد: _خب میشه... چهارشنبه رفت احتمالا روز چهارشنبه برای رفت بشه بلیط پیدا کرد برگشتشم پنج شنبه چند ساعته بریم فقط زیارت هتلم نمیخواد خرج همتونم با من نه نگید! نگاهش پر از اشتیاق بود دل من هم که صد البته رفته بود عاشق کتایون بودم با این تصمیمات هیجانیش! نگاهی به رضوان کردم و وانمود کردم توی عمل انجام شده قرار گرفتم رضوان غر زد: چی میگید شمام یهو می‌برید می‌دوزید من چهارشنبه پنجشنبه کلاس دارم! لحن رضوان هم سراسر تزلزل بود و پرواضح بود دلش راضیه و همین شد که دست کتایون مجدد رفت سمت گوشیش: _مرخصی میگیری! بذار ببینم برا چهارشنبه چه ساعتی بلیط هست رضوان فوری گفت: _بابا ما باید با خانواده حرف بزنیم همونطور که سرش توی گوشی بود گفت: _نگران نباش من اجازتون رو میگیرم روی یه تازه مسلمون رو که برا زیارت زمین نمی‌ندازن! فقط تا قبل رفتن داداشاتون چیزی نگید نمیخوام باعث زحمت اونا بشیم چند دقیقه با لبخند مرموزی به صفحه خیره شده بود و ما هم متعجب به او که بالاخره سربلند کرد و فاتحانه گفت: _گرفتم! چهار تا بلیط رفت چهارشنبه ۳ ظهر چهار تا برگشت پنج شنبه ۹ صبح تا منو دارید نگران چی هستید؟! پر از شگفتی میخندیدم که چشمم افتاد به نگاه ژانت خوشحال و شفاف پرسیدم: خوشحالی؟! _باورم نمیشه امشب دعا کردم کاش بتونم اونجا رو ببینم باورم نمیشه باز هم اجابت شد! نمیدونم چرا انقدر اتفاقای خوب داره میفته بعد از مسلمون شدن کارم رو از دست دادم و فکر کردم باید خودم رو برای یه زندگی سخت آماده کنم ولی از اون موقع همش داره اتفاقات خوب میفته! رضوان با لبخند دستش رو گرفت: خدا اینجوری آدمو بغل میکنه دیگه! از خوشحالی جور شدن کاملا ناگهانی این سفر حالم آماده غلیان بود به همین خاطر از جا بلند شدم: _ما میریم بخوابیم شمام زود بخوابید که فردا شله زرد پزون داریم فقط خوردنی نیس درست کردنی هم هست و ایضا پخش کردنی رو شما حساب میکنم چون من که میدونید پامو از در خونه بیرون نمیذارم! نگاه کتایون عاقل اندر سفیه شد: تا کی میخوای تو خونه بشینی! _تو خونه ننشستم لازم باشه میرم بیرون ولی دلیلی نداره حتما برم در خونه همسایه ها نذری بدم! خندید:حالا مشکلت همه همسایه هان یا فقط بعضیاشون پشت دستم رو نشونش دادم: فوضولی موقوف ولی دست بردار نبود رو به رضوان گفت: _بابا چی شد خبرت؟! رضوان روی پیشانیش زد: _وای اصلا یادم رفته بود خوب شد گفتی فعلا که رضا داره میره برگشتنی از مشهد یادم بنداز یه جوری ته و توی قضیه رو دربیارم کلافه دستش رو کشیدم و از اتاق بیرون بردم: _بیا بریم از وقت خوابت گذشته هزیون میگی! شبتون بخیر ... کمربند صندلیم رو باز کردم و رو به ژانت پرسیدم: _میخوای ادامه بدیم؟! لبخندی زد: آره حتما تا مشهد چند ساعت راهه؟! _یه ساعت و ده دقیقه تقریبا _خب ادامه بده فقط میشه بگی این کتاب چند صفحه است و الان صفحه ی چندم هستیم؟! _بذار ببینم ۱۹۲ صفحه ست و ما هم صفحه ی ۱۴۰ هستیم کمی خم شد و رو به کتایون گفت: _کتایون این داستان رو یادته اون شب یکمش رو شنیدی؟ داستان یه آمریکاییه که مثل ما اومده ایران کاملا واقعیه تو هم گوش کن کتایون سری تکون
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وبیست_وششم توی دستش انداختم عکس های جدیدش با خواهر و مادر و البته خاله و د
❤️ هواپیما که نشست حال هر چهارتامون غریب و درهم بود آهسته و با صدایی گرفته گفتم: فقط ده صفحه اش مونده که بعدا میخونم برات و از جا بلند شدم و به تبع من بقیه هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت فعلا سکوت بهترین واکنش بود هیچ چمدانی همراه نداشتیم چون قرار به موندن نبود قرار بود فقط یک شب توی حرم بمونیم در سکوت از فرودگاه خارج شدیم و سوار تاکسی شدیم توی مسیر هم کسی حرفی برای گفتن نداشت سکوت بود تا لحظه ای که ماشین وارد خیابان منتهی به حرم شد و مقابلمون گنبد و گلدسته های طلایی رنگش با ابهتی بی نظیر قد علم کرد ‌اونقدر دلتنگ بودم که حتی یک لحظه هم چشم برنداشتم. اشکهام جاری شد و زیر لب سلام کردم چیزی نگذشت که ماشین متوقف شد و پیاده شدیم تا جلوی بست نواب جلو رفتیم و ایستادیم ژانت که از خوشحالی صورتش به سرخی میزد و جلوتر از همه قدم برمیداشت به عقب چرخید: چی شد چرا ایستادید؟! اشاره ای به تابلوی روبرو کردم: _ اینجا این متن رو میخونیم و بعد وارد میشیم کنارم ایستاد و به تابلو نگاه کرد: _خب چرا؟ _بهش میگیم اذن دخول اجازه ای برای وارد شدن یه جور رعایت ادبه نسبت به حریم امام صورتش جمع شد: _خب من که عربی بلد نیستم بخونم چجوری اجازه بگیرم! لبخندی زدم: من بلند میخونم تو گوش کن دستم رو روی سینه گذاشتم و اون هم به تبعیت از من همون کار رو کرد و شروع به خواندن کردم و وقتی به پایان رسید راه افتادیم سمت ورودی وارد بخش بازرسی که شدیم نگاه ژانت به همه چیز متعحب و شگفت زده بود وقتی وارد حرم شدیم پرسیدم: _ژانت چرا انقد تعجب کردی؟ _آخه... فکر نمیکردم اینجا انقدر بزرگ و منظم باشه _خب اینجا ایامی مثل دیروز و مناسبتهای خاص تا پنج میلیون زائر داره وقتی این میزان از اقبال رو داره باید فضاش فراهم بشه دیگه همین الان حداقل چهار میلیون نفر توی حرم هستن چشم دراند: چهار میلیون نفر؟! کمی بین فضای خارجی صحن ها چشم چرخوند اگر چه بسیار شلوغ بود اما قانع نشد: _ولی این جمعیت به چهارمیلیون نمیرسه مطمئنم! به تصورش خندیدم: ژانت عزیزم! این بخش ورودی حرمه حرم امام رضا(ع) ۹ تا صحن بزرگ داره اونجاها هم پر از آدمه با حیرت گفت: چی؟! خدای من جدی میگی؟! لبخندم عمیقتر شد: بله جدی میگم حالا بیاید بریم صحن آزادی سلام کنیم و بعد بریم صحن جامع برای نماز چون تا حالا حتما بقیه صحن ها پر شده ژانت که هیچ چیز از این اسامی سر درنمی آورد به امید همراهی من دیگه سوالی نپرسید و خودش رو به ما سپرد وقتی وارد صحن ازادی شدیم و سلام دادیم ژانت پرسید: _من توی عکسها دیدم که گنبد و گل دسته کامل دیده میشه ولی اینجا اینطور نیست باز میون اشک لبخندم دراومد: گنبد از صحن انقلاب و صحن گوهرشاد راحت دیده میشه الان توی این شلوغی موقع نماز نمیشه واردش شد. بیاید بریم نماز بخونیم و بعد که خلوت تر شد میریم اونجا تا خوب حرم رو ببینی بعد ان شاالله میریم داخل _میتونیم بریم داخل؟! _آره چرا نتونیم؟! ... نماز جماعت که به پایان رسید بلند شدیم تا خودمون رو به صحن انقلاب برسونیم توی راه ژانت اسامی صحن ها و معانیش رو میپرسید و سعی میکرد به خاطر بسپاره ولی وقتی فهمید حرم چندین در هم داره دیگه درباره اسامیشون کنجکاوی نکرد! وارد صحن انقلاب که شدیم از دیدن قاب طلایی و زیبایی که بر تارک شب میدرخشید قطره اشکی روی گونه ام افتاد سلام دادم و حرفهام با نگاهم به صاحب خانه زدم فارغ که شدم به چهره بچه ها نظری انداختم رضوان ساکت و توی خود فرورفته اشک میریخت و کتایون هم زیر لب چیزهایی میگفت ژانت اما با چشمان خیس تنها نگاه میکرد اشاره کردم تا حرکت کنیم و جای خالی برای نشستن پیدا کنیم که البته اون لحظه اونجا بعد از کار معدن سخت ترین کار دنیا بود همونطور که چشم میچرخوندم ژانت زیر گوشم گفت: _میخوام عکس بگیرم اشکالی نداره؟! _نه بگیر _آخه اون خانومه یه جوری به دوربینم نگاه میکنه رد نگاهش رو گرفتم و به خادمی رسیدم که به ما نگاه میکرد بازخندیدم: عزیزم اون خانوم خادم حرمه اینجا اجازه نمیدن کسی دوربین داخل بیاره مگر اینکه ایرانی نباشه برای همین توی گیت پاسپورتت رو خواستم وگرنه برای ورود به حرم مدرک شناسایی لازم نیست اون خانومم اگر اومد جلو سوال کرد تو نگران نباش من براش توضیح میدم با خوشحالی مشغول گرفتن عکسهاش شد و من بالاخره جایی برای نشستن پیدا کردم با اشاره مقصدمون رو بهش نشون دادم تا بعد از تموم شدن کارش بهمون بپیونده و با بچه ها به سمتش حرکت کردیم همین که نشستیم کتایون پرسید: _اینجا انقدر شلوغه داخل چه خبره؟! رضوان جوابش رو داد: _داخل هم در همین حده _پس برای زیارت نمیشه تا کنار ضریح رفت درسته؟! وارد بحث شدم: شاید بعد از اذان صبح یا طلوع آفتاب که حرم خلوت میشه شدنی باشه چیزی نگذشت که ژانت هم کنارمون روی فرش فرود اومد و با ذوق گفت: _این معماری فوق العاده ست محشره کلی عکس گرف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جالب بود حتما ببینید 😂 ☣ به شبهات بچه ها که مانع رشد معنوی آنهاست متوجه و پاسخ گو باشیم. 🔸 و چه بهتر که با قالب تصویر و زبان طنز باشد. ⭕️ شما هم اگر پسندیدید آن را منتشر کنید