10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬
عاقبت بخیری کار سختی نیست!
خدا یه فرمول داده در قرآن،
همین یک فرمول رو بگیری و بری حلّه !
#استاد_شجاعی
@Ostad_Shojae
به مادرش بگویید.....
به مادرم بگویید.....
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ...
وَتَرَى الْمَلَائِكَةَ حَافِّينَ مِنْ حَوْلِ الْعَرْشِ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ ۖ وَقُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْحَقِّ وَقِيلَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ.
سوره مبارکه زمر، آیه ۷۵.
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
✨تقدیم به ساحت مقدس پیامبر اکرم صلوات الله علیه،
و تقدیم به دخترشان، فاطمه زهرا سلام الله علیها...✨
قسمت۱
🌾فصل صفر: کوه آتش
⚠️شهریور ۱۴۰۷، شهر بعبدا، لبنان
سنگ را در دستم سبک سنگین کردم، عقب بردم و با تمام توان پرتش کردم به سمت پنجره مسجد. صدای شکستنش، خش انداخت روی سکوت شب تابستان و صدای جیرجیرکها. هوای بعبدا آن هم در شب، خیلی گرم نبود؛ اما آتش در درونم شعله میکشید. سنگ بعدی را از روی زمین برداشتم و پنجره دیگری را نشانه رفتم. متاسفانه یا خوشبختانه، کسی در مسجد نبود. زیر لب غریدم: آرسن احمق. آرسن الاغ. آرسن عوضی.
و سنگ را کوبیدم به پنجره بعدی. شیشه را شکافت و سرتاسرش ترک انداخت. صدای شکستنش، حکم یک لیوان آب داشت روی کوه آتش. دندان بر هم ساییدم و با صدایی خفه، جیغ کشیدم: همهتون الاغین.
خم شدم و از حاشیه جنگلی خیابان، سنگ دیگری برداشتم برای زدن پنجره سوم؛ اما صدای فریادی متوقفم کرد: چکار میکنی؟
انتهای کوچه، پسری جوان، نگاه اخمآلودش را به من دوخته بود. حتما یکی از نمازگزارهای احمق مسجد بود. سنگ را در دستم فشردم. حاشیههای تیز سنگ، دستم را به سوزش انداختند. نفسم را با خشم بیرون دادم و سنگ را پرت کردم به سمت او: به تو ربطی نداره. گم شو.
جاخالی داد. حیف، سنگ دقیقا از کنار شقیقهاش گذشت. صورتش سرخ شد: چه غلطی میکنی؟
و قدم تند کرد به سمتم. قدمی عقب رفتم و تا خواست مشتش را پای چشمم بخواباند، با زانو کوباندم زیر شکمش. افتاد روی زمین و به خودش پیچید. فریاد دردآلودش شد یک سطل آب روی همان کوه آتش.
فریادش، چندنفر از دوستانِ احمقتر از خودش را کشاند پشت مسجد. خود بدبختش افتاده بود روی زمین و از درد به خود میپیچید. یکیشان که از بقیه درشتتر بود، دوید به سوی من و بقیهشان رفتند کمک آن بدبخت که داشت مثل بچهها گریه میکرد. سر جایم ایستادم و پاهایم را بر زمین فشردم. رسید به من و یقهام را گرفت: چکار کردی عوضی؟
نیشخند زدم با ساعد، زدم زیر مچش تا یقهام را رها کند. دستم تیر کشید. مچم برای مقابله با زور او زیادی باریک بود؛ ولی دستش رها شد. نه برای رها کردنم؛ که برای زدنم. هیچ تاکتیکی برای دفاع از خودم مقابل آن وحشیهای عصبانی نداشتم و واضح بود که از پس هیچکدامشان بر نمیآمدم. قدم اول به عقب را آرام برداشتم و نیمخیز شد به سمتم. جست زدم سمت دوچرخهام. سوارش شدم و با تمام قدرت رکاب زدم.
انقدر رکاب زدم که پاهایم بیحس شدند. باد میخورد به گردن و صورتم و در تیشرت گشاد و پسرانهام میپیچید؛ و آن شب تابستانی را برایم به زمستان سرد تبدیل کرده بود. وقتی مطمئن شدم دست آن احمقها به من نمیرسد، دوچرخه را متمایل کردم به سمت حاشیه جاده و پایم از رکاب زدن ایستاد.
-شانس آوردی که بهت نرسیدن.
انقدر ناگهانی سرم را به سمت صدا چرخاندم که گردنم تیر کشید. پسر جوانی، شاید همسن و سال آرسن، پشت سرم ایستاده بود. با بیخیالی آدامس میجوید و دست در جیب شلوارش داشت. چهرهاش به اهالی بعبدا نمیخورد؛ زیادی سیاهسوخته بود. داد زدم: تو دیگه کدوم خری هستی؟
انگشت سبابهاش را گذاشت روی بینیاش: هیس!
فاصلهمان فقط ده قدم بود. داشتم در ذهنم محاسبه میکردم که چطور بزنمش و اگر چاقو درآورد، چطور پا بگذارم به فرار؛ هرچند نگاهش مثل یک گرگ گرسنه نبود. بیشتر شبیه روباهی بود که در ذهنش نقشه میچیند. گفت: دیدم چکار کردی، ولی واقعا درست نیست که یه دخترکوچولو این وقت شب بیرون باشه.
چطور فهمید دخترم؟ از کجا من را میشناخت؟ در بانک اطلاعات ذهنم جستوجو کردم؛ چنین آدمی نبود در زندگیام. خواستم بروم که جلو آمد و انگار که ذهنم را خوانده باشد، گفت: من همهچیز رو دربارهت میدونم.
دلم میخواست بزنم مغزش را با هرچه که میدانست و نمیدانست متلاشی کنم؛ از سویی هم کنجکاوی و عدم اعتماد، در ذهنم جنگ به راه انداخته بودند و اجازه صدور یک فرمان واحد را به بدنم نمیدادند. اما ناگاه، کلمهای از دهانش درآمد که در جا میخکوبم کرد؛ کلمهای که سالها بود از دهان کسی نشنیده بودم:
- سلما!
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi