eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
150 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 دلم گرفته از این جمعه‌های تكراری كه‌بی‌حضورِتو هرهفته میشودجاری خودت‌دعای‌فرج‌را‌برای‌خویش‌بخوان دعای ما كه برایت نمی‌كند كاری ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹راز لبخند شهدا در لحظه جان دادن ♦️من میام‌بهت سر میزنم‌تو مرا نمیبینی ♦️یکی از همرزمهای شهدا میگه خیلی برام عجیب بود که شهدا لبخند میزدن قبل جان دادن ؛،چه سِری داره این لبخند.....🌿
﷽ اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً
بسم الله الرحمن الرحیم 📋راه رستگاری ؛ مطابق آیات ابتدایی سوره لقمان (آیه امروز و آیات قبل از آن) فقط و فقط کسانی شامل هدایت ویژه پروردگارشان هستند و به رستگاری نهایی می رسند که محسن و نیکوکار باشند (کارخوب انجام دهند و کار را خوب انجام دهند) ارتباط صحیحی با خدا (نماز) و خلق (انفاق مالی) برقرار می کنند و به مبدأ و معاد ایمان دارند. 🔷 آیه روز: أُولَئِكَ عَلَى هُدًى مِنْ رَبِّهِمْ وَ أُولَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (لقمان / آیه 5) 🔶 ترجمه: آنها بر طريق هدايت پروردگارشان هستند، و آنهايند رستگاران 📆 پنجشنبه 8 خرداد 1399 ، ، ، ،
✍️ 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» 💠 نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» 💠 در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» 💠 و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. 💠 حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. 💠 کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» 💠 دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. 💠 اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. 💠 کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. 💠 وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده:
📢📢 اطلاعیه عید سعید فطر 🌹🌱🌹🌱🌹🌱 سلام خداوند بر شما میهمانان و صائمین بزرگوار و گرامی جلسه زیارت عاشورای خواهران خادم الزهرا سلام الله علیها. از اینکه در این ماه با تمام اخلاص و قربه الی الله و با تمام توان و امکانات و به پیشنهاد امام خامنه ای حفظه الله در رزمایش خدمت مومنانه یاور و همراهمان بودید خداوند را سپاس و امیدواریم در پایان ماه که برای تمام شدن عبادت به 🥀عید فطر🥀 وارد می شویم و برای اتمام ان به پرداخت فطریه مامور شده ایم با کمک و اراده شما و جمع شدن 🌹فطریه ها🌹 در همان حساب کمک مومنانه اقدامی دیگر در برطرف کردن مشکل دیگران با هم همراه و هم یار شویم ... البته بعد از واریز حتما اگر سادات هستید و یا برای کفاره می باشد با پیام مبلغ ان را مشخص فرمایید. 6104337938486642 ملت.بنام رنجبران جلسه زیارت عاشورای خواهران خادم الزهرا سلام الله علیها
تاریخ، باطلان را، با فریاد میکند! | ۸ شوال، سالروز تخریب قبور أئمه بقیع |
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 💔روزها را بادعاے فاطمہ رد مےڪنیم 🌴نوڪرےِ درگہ اولاد احمد مےڪنیم 💔مےشود روزے مدینہ پایتخٺ شیعیان 🌴آخرش این شهر را مانند مشهد مےڪنیم 🥀🍂 💔
هشتم شوال، یوم الهدم، روز عزای دنیای اسلام، روز حاکمیت تهجر بر حرمین شریفین، روز قربت اسلام بر عاشقان بقیع تسلیت باد. هشتم شوال، سالروز غم‌انگیز تخریب حرم شریف ائمه بقیع (ع) به دست وهابیان آل‌سعود است. در این روز، تفکر ارتجاعی وهابی‌گری به بهانه برداشت غلط از دین، مضجع شریف و حرم نورانی ائمه بقیع(ع) و صحابه بزرگوار را ویران کردند و به خیال خود، سنت پیامبر (ص) را احیا کردند. هر شیفته‌ای که دل به مدینه روانه می‌کند، بر غربت قبرستان بقیع ناله می‌کند. تربت مطهر چهار امام معصوم (ع) تنها با سنگ‌چین‌هایی نمایان است که زائران آن اجازه زیارت ندارد و باید با دل گریه کنند، بقیع سند مظلومیت همیشگی شیعه است. وهابیان در هشتم شوال سال ۱۳۴۴ هجری قمری حرم امامان بقیع را ویران کردند. این روز به «یوم الهدم» (روز ویرانی) مشهور است. تخریب بناها در بقیع توسط جریان وهابیت در عربستان سعودی برای از بین بردن اماکن زیارتی بود. تا آن زمان بر روی مقبره پیشوایان و سایر بزرگان اسلام که در مدینه مدفون بودند گنبدها و بناهایی قرار داشت. پس از تسلط وهابیان بر مدینه آن‌ها ضمن تخریب قبور، آثاری که بر روی قبور قرار داشت را نیز از بین بردند
✍️ 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده:
✳ اگر قرآن را نشناسی و بمیری نیز به مرگ جاهليت مرده‌ای! 📌 ای کاش به ما می‌گفتند هر شب به سر کنيد! به ما گفتند: «مَنْ مَاتَ وَ لَمْ يَعْرِفْ إِمَامَ زَمَانِهِ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّة»، اين را به ما گفتند يا نگفتند؟ هر فضيلتی که برای قرآن هست، برای هست، هر فضيلتی که برای امام هست، برای قرآن هست. فرمودند اگر کسی بميرد و امام زمانش را نشناسد، مرگ او مرگ جاهليت است. اگر کسی بميرد و قرآنش را نشناسد، مرگ او هم مرگ جاهليت است. آیت الله جوادی آملی
✅ثبت نام سالتحصیلی جدید آغازشد. 🔶ازپایه اول تاششم ابتدایی جهت اطلاعات تکمیلی باشماره تلفن ۳۲۶۷۷۲۳۸تماس حاصل نمایید. ☑️رسانه باشید.
💠💠پویش ملی علی یاوران💠💠 🌸ای کاش علی شویم و عالی باشیم🌸 🌸هم سفره کاسه سفالی باشیم 🌸 🌸چون سکه به دست کودکی برق زنیم 🌸 🌸نان آور سفره های خالی باشیم🌸 🌷مراسم تجلیل از خادمین و برگزار کنندگان رزمایش همدلی هیات های حسینی و پویش ملی علی یاوران با حضور آقایان 🔻حجت الاسلام و المسلمین شعبانی امام جمعه محترم 🔻حجت الاسلام والمسلمین نظیری رییس سازمان تبلیغات اسلامی استان همدان 🔻حجت الاسلام مراد کیانی مسئول تبلیغات اسلامی شهرستان همدان 🔻سردار مهدی فرجی جانشین سپاه انصار الحسین(ع) استان همدان 🔻آقای عباس صوفی شهردار محترم شهرستان همدان 🔻حجت الاسلام سید حسن فاضلیان 📍مورخه📍 یازدهم خرداد ماه 1399 شمسی 🌙رمضان کریم 1441 قمری🌙 💠جامعه ایمانی مشعر استان همدان ✅ •••| @mashar_hmd|••• 🆔 instagram.com/heyat_hmd
اهدا لوح تجلیل به هیات خواهران خادم الزهرا سلام الله علیها جامعه ایمانی مشعر پویش علی یاوران
✍️ 💠 با خبر شهادت ، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد. نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانه‌خرابش کرده و این دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچه‌ها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!» 💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش می‌خواست بشنود، گفتم :«شما برید ، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!» و دل مادرش هم برای حرم می‌لرزید که تلاش می‌کرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمی‌شد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت. 💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا می‌زدیم تا به فریاد مردم مظلوم برسد. صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده می‌شد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر می‌زد و خبر می‌داد تاخت و تاز در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود. 💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می‌گفت و در شبکه العربیه جشن کشته شدن بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای تعیین شده بود. در همین وحشت بی‌خبری، روز اول رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!» 💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!» تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه می‌کردم و دلواپس بودم که بی‌صبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟» 💠 تروریست‌های را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟» لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی می‌بارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی می‌گشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟» 💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل می‌رفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و می‌دانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته ؟» پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«می‌خواست بره، ولی وقتی دید درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!» 💠 بی‌صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!» مادر مصطفی مدام تعارف می‌کرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمی‌توانست شیطنت کند که با لهجه شیرین پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم (علیهاالسلام) راحته!» 💠 با متانت داخل خانه شد و نمی‌فهمیدم با وجود شهادت و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور می‌تواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمی‌کردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت. از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره می‌درخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیری‌ها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه‌ها بودن، ولی الان پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمون‌ها هنوز تک تیراندازشون هستن.» 💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بی‌مقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از گرفت و خنده‌ای عصبی لب‌هایش را گشود :«غلط زیادی کردن!» و در همین مدت را دیده بود که به سربازی‌اش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیری‌ها رو گرفته، تو جلسه با ژنرال‌های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و و به خواست خدا ریشه‌شون رو خشک می‌کنیم!»... ✍️نویسنده:
🌸 ‌ذکری سیاسی که شهید باکری بعد از نماز، یک دورِ تسبیح گفت، چه بود؟ 🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀
🌷 مـــــن ڪمال خود را در به خانم میدانم و خود را موظف میدانم ڪه آن چه ایشان میخواهد فــــراهم ڪنـــــم. ╰─💕─═✨💜✨═─💕─╯
📛 پروژه‌ی جنگ فرهنگی سازمان سیا و !! 💢 از زاویه اندلسیزاسیون فرهنگی ببینید. در اندلس، دختران مسیحی فاسد سرباز غرب برای نابودی مسلمین بودند. اما در طرح سیا، خود دختران شیعه باید نقش اصلی نابودی اسلام در اندلسیزاسیون را در ایران محقق کنند. پروژه اعلامی سیا از قول مادر الکس در این است که باید دختر شیعه را به فساد بکشید و از آن پول در آورید. ⭕️ در اوایل دهه ۷۰ که اندلسیزاسیون در ایران مطرح شد روند اقدام دشمن مبهم بود اما اکنون کاملا آرایش نیرویی دشمن مشخص است: گروه اول که متولی اجرای طرح سیا در به فساد کشیدن دختر شیعه و پول در آوردن از آن است گروهک بهائیت است که تجربه این کار را از قبل انقلاب دارد. ۲۰۰هزار بهایی در جامعه ایران امروز مهم‌ترین وظیفه خود را گسترش زیرپوستی فساد در بین دختران شیعه می‌دانند. این گروه از تجربه تاریخی یهود در این زمینه استفاده می‌کنند. ⭕️ گروه دوم وهابیون هستند که با پول سعودی و امارات در مناطق سنی‌نشین ایران از دهه ۷۰ جوانان اهل سنت را ترغیب کردند که بر دختران شیعه در منطقه خود متمرکز شوند و با آن‌ها دمخور شده و آن‌ها را به فساد بکشند، که این پروژه در برخی مناطق کشور موفق هم بوده است. ⭕️ گروه سوم لیبرال‌ها و مشخصا اصلاح‌طلب‌ها هستند که با جهت‌گیری سیاسی برای رای‌آوری در مدل پورنوکراسی عملا تسهیل‌کننده اقدامات مورد نظر سیا در اندلسیزاسیون هستند که از تابوشکنی‌های دختر هاشمی رفسنجانی در مجلس و حرکت کارگزارانی‌ها تا رویه سیاسی باند مشارکتی خاتمی همه در این مسیر اقدام کرده و می‌کنند. ⭕️ گروه چهارم که کاملا در بستر عمل گروه اول و گروه سوم اقدام می‌کنند، سلبریتی‌ها هستند که عامل عادی‌سازی سبک زندگی خوکی هستند. 📛 ماجرای رومینا را در این چهارچوب ببینید که اول جوان سنی در ۲۵ سالگی با رومینای ۹ ساله طرح آشتی می‌ریزد و در ۱۱ سالگی که رومینا صاحب موبایل می‌شود رابطه این دو بیشتر می‌گردد و در ۱۳ سالگی با این جوان ۲۹ ساله می‌گریزد. او این دختر شیعه را اغوا و منحرف کرد، و پس از واکنش پدر او که به قتل دختر نوجوان انجامید، گروه سوم یعنی لیبرال‌ها و اصلاح‌طلب‌ها میدان‌دار شدند و اکنون سلبریتی‌ها هم با سنگرگیری پشت فیلم خانه پدری، در حال ریختن اشک تمساح هستند. ♨️ کل این نوع اقدامات در حوزه حیازدایی و غیرت‌زدایی است که پروژه جنگ فرهنگی سازمان سیا از اوایل دهه ۱۳۷۰ محسوب می‌شود. فقط به صحنه بنگرید تا سربازان بدون یونیفورم سیا را ببینید.
سالروز ارتحال ملکوتی و جانسوز حضرت امام خمینی (ره)برگزار میشود 🏴🏴🏴🏴 چهارشنبه ۱۴ خرداد ماه ساعت ۵ الی ۷ عصر @khaharankhademozahra
📢📢📢 اطلاعیه کلاسهای آموزش اصول و فنون مداحی 🥀🥀🥀🥀 شروع کلاسها یکشنبه و چهارشنبه ها ساعت ۴ و نیم به همه خواهران کلاس اطلاع رسانی فرمایید