eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
150 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وپنجم این چشه که زن نمیگیره؟ منتظر چیه؟ سری تکان دادم: والا چی بگم دل ما
❤️ بریم زیارت البته اگر خدا بخواد و بشه با این شلوغی رضوان مثل همیشه فرز بلند شد و وسایلش رو روی دوش گذاشت؛ من رفتم ... بعد از مدتها سبک و راحت، غرق خواب ناز بودم که رضوان بیدارم کرد: ضحی حرم نمیای ما بریم؟ از ترس فوری توی جام راست نشستم: نه بابا کجا با دست چشمهام رو ماساژ دادم تا ورمش رو بگیرم: ساعت چنده؟ _سه و نیم _تو این آفتاب بریم؟! _آفتاب که بخوابه غلغله میشه محاله بتونیم بریم تو حرم همین الانشم غلغله ست امشب شب اربعینه ها باشه ای گفتم و با دست زیر و روی کوله رو کورمال کورمال دنبال مانتو و روسریم گشتم از جا بلند شد‌: برات آویزون کردم پشت در با سلیقه هنوز جمله رو به پایان نرسونده لباسها رو روی سرم ریخت: زودباش بپوش حنانه پایینه رفیقاتم اگر میان بیدار کن با دست تکانی به ژانت دادم: ژانت جان حرم میای یا نه؟! فوری از جا بلند شد: آره الان میرید؟ _آره عزیزم پس پاشو بپوش تا دیر نشده کتایون که از صدای مکالماتمون چشم باز کرده بود غلتی زد و دلخور گفت: دارید میرید؟ چرا منو بیدار نکردی؟ _والا منم همین الان بیدار شدم داریم میریم حرم مگه میخوای بیای‌؟ نیم خیز شد: _پس اینهمه راه اومدم اینجا که بخوابم؟ وقت متعجب نگاه کردن بهش رو نداشتم! پس بی خیالش شدم و یادآوری نکردم ابتدای سفر نظرش چی بود و فقط تند تند لباسم رو تن کردم خیلی زود به بقیه توی حیاط پیوستیم و سبحان آخرین توصیه رو کرد: مواظب باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید همه مسیر برگشت رو یاد بگیرن رضوان گفت: خیالت راحت باشه داداش شما دیگه برید سبحان و حنانه با خداحافظی از در خارج شدن اما رضا انگار دلش راضی نشده باشه گفت: رضوان میخوای من با شما بیام؟ _نه داداش برید شماها ما چهار تا باهم میریم همم گم نمیکنیم خیالت راحت قبل غروبم حتما برمیگردیم ان شاالله احسان یک قدم به رضا نزدیک شد: منم میگم باهم بریم خیلی شلوغه اگر یه نفر گم بشه... کتایون با اطمینان گفت: نیازی نیست رضوان هست ما دست همو ول نمیکنیم بچه نیستیم که گم بشیم احسان سری تکون داد و رو به رضوان کرد: خیلی مواظب باشید اگر دیدید نمیشه رفت داخل اصرار نکنید برگردید حتما تا قبل غروب... رضوان با لبخند گفت: چشم شما برید به زیارتتون برسید التماس دعا رضا انگار باز آروم نشده باشه رو به من گفت: زیارت واجب نیست خودتون بهتر میدونید تو این شلوغی اگر دیدید دسته های آقایون مسیرو گرفتن جلو نرید که گیر کنید دستم رو پشتش گذاشتم و هُلش دادم سمت در: خیالت راحت باشه برو دیگه ناچار رفتن و ما هم با فاصله ازشون بیرون رفتیم از کوچه که گذر کردیم وارد فشار جمعیت خیابان اصلی شدیم و برای محکم کاری بازو به بازوی هم قفل کردیم و با جمعیت حرکت کردیم جز انسان هیچ چیز دیده نمیشد هیچ منظره ای تنها تصویر چشم پر کن لشکر انسانهای مشکی پوش بود و بس تا جایی که... برای اولین بار حرم حضرت عباس دیده شد از فاصله ی بسیار دور با حائل یک خیابان به سختی خودمون رو از موج جمعیت بیرون انداختیم و کنار پل ایستادیم همین که نگاهم به طلاییِ دوردست نشین حرم افتاد اشکهای داغم روی گونه غلتید و با سرعت روی زمین کربلا سقوط کرد دست روی سینه گذاشتم و سر خم کردم آهسته نجوا کردم: خوشا راهی که پایانش تو باشی السلام علیک، یا قمرالعشیره، یا عباس بن علی حجم موج رو به افزایش مجال رفع دلتنگی رو گرفت دوباره راه افتادیم نگاهی به چهره ی بچه ها انداختم؛ صورت رضوان هم مثل من غرق اشک بود اما چهره ژانت غرق ذوق بود و صورت کتایون غرق بهت! مسیر باقیمانده رو با تپش قلب و چشم خیس طی میکردم به امید وصال ولی... امان از ناامیدی... وقتی فهمیدیم به دلیل ازدحام درب حرم بسته شده، انگار چیزی شبیه ستون برسرم فرود اومد و توانم رو گرفت با حسرت و دوچندان اشک میریختم و زیر لب گله میکردم آخرین فرصت دیدار هم از دست رفت رضوان گرفته تر از من گفت: میدونستم حرمها رو بستن ولی فکر میکردم حداقل بین الحرمین قسمتمون باشه! نشد بریم... کتایون متعجب پرسید: کجا بریم؟ یعنی برگردیم؟ پس اینهمه راه واسه چی اومده بودیم؟ رضوان_ما اینهمه راه رو برای پاسداشت شعائر حسینی و فرهنگ عاشورا میایم نه زیارت همه میدونن اربعین امکان زیارت تو کربلا خیلی خیلی اندکه بیاید بریم از سمت در پشتی حرم امام حسین سلام بدیم و برگردیم تا گیر غلغله دم غروب نیفتادیم تغییر مسیر دادیم و طول خیابان موازی بین الحرمین رو طی کردیم و توی ازدحام پیچیدیم سمت حرم همین که تصویر دیوار های حرم و اندکی از گنبد نمایان شد با هق هق دست روی سینه گذاشتم و بعد از سلام گله کردم: اینجوری قبول نیست بعد ده سال تشنه بیاری لب چشمه و برگردونی بخدا اگر اینجوری برگردم دق میکنم اشکهام پی در پی و متصل شبیه جوی نه قطره قطره، جاری بود به پهنای صورت و صدای حرکت حرکت شرطه ها سوهان اعصابم!