هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وهفتم دست رضوان دور مچم حلقه شده بود و سعی میکرد حرکتم بده: بیا بریم تا ی
#رمان_ضحی ❤️
#قسمت_دویست_وهشتم
نه ممنون ما برمیگردیم
رضوان کلافه گفت: انقدر خیره سر بازی درنیار زن عمو و عمو دلتنگتن میفهمی
اشاره ای به ژانت کردم:
انقدر اصرار نکن میبینی که مهمون دارم معذب میشه
_بیخود پشت ژانت قایم نشو
قدم مهمون روی چشممون مگه ما مهمون ندیده ایم
ژانت با خجالت گفت:
نه بابا این چه حرفیه من مزاحم نمیشم
کتایون از خداخواسته گفت:
ژانت با من میتونه بیاد ضحی تو نگران اون نباش اگر میخوای بیای ایران
نگاهی به چهره ی ساکت و به نظر راضی ژانت انداختم و ناباور به آخرین بهانه دست انداختم:
چی داری میگی ژانت ویزای ایران نداره کجا میبریش؟
ژانت ناراحت گفت: راست میگه کتی
رضوان محکم گفت: تو الان گیر اونی؟
رضا چند روزه همینجا براش ویزا میگیره
_خودت داری میگی چند روزه
شما که فردا صبح عازمید!
کتایون انگار بهانه پیدا کرده باشه فوری گفت:
خب دو سه رور میمونیم اینجا
میریم هتل به خرج من
خوبه؟
کلافه و جدی گفتم:
من ایران نمیام بچه ها
یعنی نمیخوام که بیام
الانم منتظرم رضا بیاد بگم باقی پول رو برام حواله کنه بلیط بگیرم
من با اولین پرواز فردا میرم نیویورک تو هم ژانت اگر دوست داری با کتی بری چه بهتر پیشنهاد کتایون پیشنهاد خوبیه یکم بمونید تا ویزات حاضر بشه به زیارتتم میرسی
ژانت ناراحت گفت:
نه دیگه اگر تو میموندی منم میموندم
اگر تو میری منم میام
_آخه چرا؟
رضوان کلافه از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت و ژانت بی حوصله توی رختخوابش دراز کشید و بدون اینکه جوابم رو بده چشمهاش رو بست تا بخوابه!
کتایون هم انگار اصلا چشم دیدنم رو نداشت که مشغول ور رفتن با گوشیش شد
فکر نمیکردم چنین اتفاقی بیفته و برنامه همه به تصمیم من گره بخوره و من ناچار باشم بین تصمیمم و دل اونها یکی رو انتخاب کنم
من برای خودم کلی دلیل داشتم ولی حالا در ذهن همه تبدیل شده بودم به یک آدم خودخواه!
صدای اذان که بلند شد بی اختیار بلند شدم و پنجره گوشه ی اتاق رو باز کردم
حرم قمر از فاصله دور و حرم خورشید کمی دورتر پیدا بود
اشکهام رها شدن
آرزوی من هم موندن و زیارت بود
آرزوی من هم برگشتن به ایران و دیدن پدر و مادرم بود
ولی نمیشد
اگر میرفتم برگشتن خیلی سختتر میشد
من هنوز آماده ی دوباره دیدن پدر و مادر و محله مون نبودم
مهمتر از اون هنوز آماده مقابله با بزرگترین ترس زندگیم نبودم!
ترس مواجه شدن با کسی که اینهمه سال از خودش و سرنوشتش فرار کردم و اگر بخوام برگردم و به همسایگیش برم حتما دوباره خودش و خانواده ش رو... و احتمالا زن و بچه ش رو میبینم و نمیدونم چی به سرم میاد
چرا هنوز نتونستم فراموشش کنم؟
چرا فکر میکردم دوری و گذر زمان درمان دردمه اما نبود؟!
بعد از نماز با اشک و حسرت زیارت عاشورا خوندم و سجاده رو تحویل ژانت دادم تا نماز بخونه
پای پنجره رفتم و خیره به حرمین زیارت اربعین خوندم و سلام دادم
از خدا خواستم حق الناسی به گردنم نمونه اما وقتی ژانت بعد از سلام نمازش پشتم ایستاد و اون جمله رو به زبون آورد دیدم انگار دعام اجابت نشدنیه:
_ناراحتی از اینکه نتونستی زیارت کنی مگه نه؟
خودتم میخوای خانواده ت رو ببینی و دلتنگشونی
پس چرا مقاومت میکنی؟
برگشتم طرفش: تو چرا باید معطل من بشی؟
با کتایون چند روز بمون و بعد که ویزات رسید برو ایران
با پرواز هم برید
منم میرم نیویورک
منتظرتون میشم تا برگردید!
مظلومانه گفت:
بدون تو نمیمونم
من با تو اومدم زیارت
تو منو آوردی! اونوقت میخوای منو ول کنی بری؟
_تنها که نیستی کتایون هست
_ولی با کتایون که نمیتونم توی حرم درد و دل کنم و ازش سوال کنم!
من با تو اومدم زیارت تو راهنمای من بودی!
کلافه چشم هام رو بستم اما جمله رضوان که سر سجاده تازه از نماز فارغ شده بود دوباره چشمهام رو باز کرد:
نگران نباش ژانت جان همه مون میمونیم
دل سیر زیارت میکنیم
بعد از اینکه ویزای تو رسید پروازی میریم ایران!
خوبه؟
ژانت امیدوار به رضوان خیره شده بود: واقعا؟
اینکه عالیه
ولی پس ضحی چی؟
_ضحی هم میاد!
اخمهام رفت توی هم: از قول من واسه چی قول میدی من فردا برمیگردم
سجاده رو تحویل حنانه داد:
اگه تونستی برگرد
اونی که باید رو انداختم به جونت!
_جان؟!
_رضا اینا خیلی وقته رسیدنا
با انگشت اشاره تهدیدش کردم:
وای به حالت اگر به رضا حرفی زده باشی
کتایون رو سپر خودش کرد و کتایون هم که معلوم بود از این خبر خوشحاله با دست مانعم شد: ولش کن چکارش داری
رضوان_ دست بهم بزنی به مامانت گزارش میدم!
الانم رضا گفت بگم نمازت تموم شد بری تو حیاط کارت داره
حنانه قبل قامت بستن گفت:
سبحان درجریان تصمیم رضا هست؟
من دیگه نمیتونم بمونم بچم تنهاست
رضوان فوری گفت: آره قرار شد هر کی کار داره و نمیتونه بمونه فردا با شما برگرده بقیه بمونن
من و رضا که میمونیم
برو دیگه
منتظرته!
با چشم و ابرو خط و نشون هام رو براش کشیدم و روسری چادرم رو سر کردم!