هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_نودوپنجم مثلا بگن فلان نژاد یا طبقه اجتماعی نیان! همچین شرطی که نداریم پس ه
#رمان_ضحی ❤️
#قسمت_صد_و_نود_وششم
حنانه با شیطنت گفت:
حالا شما بله رو بده عروس خانوم
هرجور خواستی شوهرتو صدا کن به ما چه؟
و بعد چشمکی به چهره ی خندان من زد
رضوان حرف رو عوض کرد:
راستی کتایون تو گفتی پروازت چه ساعتیه؟
کتایون متفکر نگاهش رو از سقف گرفت:
ده صبح...
_خب پس باید بعد از ما بری
مشکلی نداره ما این اتاق رو تحویل نمیدیم تو هر وقت خواستی بری تحویل بده
میخوای همین الان ساعت دقیق حرکتتو بگو
بگم رضا با هتل هماهنگ کنه برات تاکسی بگیرن
کتایون کمی مکث کرد و بعد تکرار کرد: ساعت حرکتم؟
نمیدونم
_نمیدونی؟
_نه...
یعنی...راستش دو به شک شدم
توی رختخوابم نیم خیز شدم:
بیخود کردی! تا اینجا اومدی که لوس بازی دربیاری؟
مامانت منتظره
چشمهاش گرد شد: یه دقیقه منو نزن!
منظورم شک سفر به ایران نیست
دیوونه که نیستم تا اینجا اومدم که برم ببینمش
برای رفتن با این پرواز دو به شکم!
رضوان با لبخند گفت:
آها
منظورت اینه که میخوای با ما بیای؟!
سری تکون داد: نمیدونم
یعنی به نظرم اینم یه سفره دیگه
ژانت هست ضحی هست شماها هستید
تا اینجاش که خوش گذشته
شاید حیف باشه از دستش بدم
چشمهای گردم رو که دید توجیه کرد:
چیه؟
تمام بهره سفر که زیارتی و معنوی نیست
یه سفره
اونم با دوستان
من هیچوقت سفر خانوادگی نرفتم
نمیدونم گفتم شاید
رضوان فوری گفت:
خیلی هم خوبه خوشحالمون میکنی عزیزم
خیلی سفر خوبیه حتما بهت خوش میگذره!
فوری گفتم:
چی چی رو خوش میگذره فوری!
این سفر به ما که با هدف میایم خوش میگذره
وگرنه خیلی ام سفر سختیه
پیاده تو این گرمای هوا با کلی بار
بدون اسکان لوکس و مجهز
برای تو شاید خیلی سخت باشه کتایون مخصوصا که به چشم یه سفر توریستی دوستانه بهش نگاه میکنی
برای ما چون با اعتقاد اومدیم سختی هاش هم شیرینه ولی به نظرم تو نتونی تحمل کنی!
فوری و حق به جانب جواب داد:
تو نگران من نباش من نازپرونده نیستم
بی تجربه هم نیستم یه بار یه هفته با تور رفتم کوه نوردی امکاناتشم از اینجا خیلی کمتر بود
رضوان چشم غره ای حواله من کرد و با لبخند گفت:
چه عالی پس دیگه اصلا سختت نمیشه
پس نمیری دیگه درسته؟!
کتایون دستی به صورتش کشید:
نمیدونم اخه من چندان مجهز نیستم برای این سفر
چمدونمو چکار کنم؟
رضوان فوری راهکار داد:
چمدون تو چرخ داره از کوله حملش راحتتره
تازه بار خانوما رو اکثرا آقایون برمیدارن نگران نباش
کتایون فوری گفت: نه من به کسی زحمت نمیدم!
ژانت بالاخره زبانش باز شد: کتی واقعا میخوای بیای؟
_تو چی دوست داری؟ بیام یا نیام؟
لبخندش شکفت: معلومه که دوست دارم بیای!
رو به رضوان گفت:
خب اگر بخوام بیام؛
من نمیخوام متمایز باشم یا مثلا تو عرف شما بدحجاب محسوب بشم که شما بابت همراهی با من خجالت بکشید
میخوام مثل بقیه باشم
برای همین اگر اشکالی نداره چادرتم پیشم بمونه!
پرسیدم: سختت نیست؟
با افتخار گفت:
هیچ کاری نیست که من از پس انجام دادنش برنیام
تازه این چادرا که همه دوخت دارن!
نظرات قبلیش درباره حجاب رو یادآوری نکردم!
فقط گفتم: باشه
لباستم که جور شد حالا بگیر بخواب
نگاهی به ساعتش انداخت: ساعت شیش صبحه دیگه چه خوابی!
رو به رضوان که خیره نگاهش میکرد کرد گفت:
آقایونتون مشکل ندارن با اومدن من؟
_وا چه مشکلی
_منظورم اینه که برنامه ای نداشتید که تعداد رو لحاظ کنید یا...
گفتم: نه برنامه ای نیست
اونا اصلا نمیدونستن تو قراره فردا بری فکر میکردن توام مثل ژانت اومدی پیاده روی
سری تکون داد: خوبه
فقط فردا قبل رفتن یه سر بریم صرافی من یکم پول چنج کنم!
رضوان پرسید: برای چی میخوای پول؟
_برای کرایه و خرید و...
من و ژانت الان فقط دلار داریم
من که میخواستم برم ایران تبدیل به ریال کنم
ولی الان باید یکم اینجا چنج کنم
رضوان_ نجف خیلی کم صرافی داره اونم غلغله اس الان
نمیرسیم
خرجی نداریم تا کربلا در حد یه کرایه ست که اونم رضا مادرخرجه قراره بعدا همه باهاش حساب کنن
دیگه حرفی نمونده بود ولی خوابمون هم نمی اومد
رضوان نگاهی به ژانت خوابیده کرد و گفت:
دیگه میتونیم فارسی حرف بزنیما بچه ها!