هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_چهل_وهفتم اون مدت گوشیم کلا خاموش بود اونروز تو ویلا بعد دعوا حالم بد بود گ
#رمان_ضحی ❤️
#قسمت_صد_و_چهل_وهشتم
اصلا چه فرقی میکنه به هر حال همه چی تموم شده ست میشه دیگه بحثشو نکنیم؟
کتایون بی توجه به خواهشم پرسید:
_رضوان چی؟
اون که خیلی باهات صمیمیه
اونم میدونه تو طرف رو...
_نه نمیدونه...
_ رضوان میدونه ازدواج کرده یا نه؟!
_لابد... همسایه ان دیگه
ولی من نپرسیدم
کتایون اخمی کرد:
خب اینجوری که خیلی بده اگه هنوز دوستش داری باید تلاش کنی
حرفش رو قطع کردم:
من کی گفتم دوستش دارم من فقط...
فقط به نظرم آدم معقولی می اومد و من بابت اون بی احترامی علنی بهش احساس دین میکنم همین
مگه من سفیهم که به کسی که منو نمیخواد دل ببندم!
_از کجا معلوم که نخواد
شایدم هنوز بخواد
پوزخندی زدم:
_آره حتما
_خب تو که الان دوباره مثل خودش شدی!
_تو مثل اینکه متوجه نشدی چه اتفاقی افتاده!
من زدم توی گوشش توی خیابون!
با اون ظاهرم غیرتشو له کردم اون به من علاقه داشت ولی من تحقیرش کردم
اگر همه حسش بدل به نفرت نشده باشه حداقل دیگه محبتی وجود نداره که حتی در خوش بینانه ترین حالت ممکن بشه روش حساب باز کرد
میشه خواهش کنم دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟
من دارم اذیت میشم...
کتایون اگرچه به نظر کنجکاویش ارضا نشده بود سکوت کرد
اما سکوتش شبیه آتش زیر خاکستر بود
و این اصلا برای من خوب نبود!
خودم کم دچار خیالات و اوهام میشدم حالا یک نفر هم پیدا شده بود تا همراه من خیال ببافه و دم به دمم بده تا کودکانه خودم رو فریب بدم و با امید واهی روزگار بگذرونم...
ادامه دارد