eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
6.5هزار ویدیو
162 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
✴️استغفار هفتاد بندی مولا امیرالمومنین علی علیه السلام ✅بسم الله الرحمن الرحیم استغفار هفتاد بندی م
✴️روز بیست و نهم استغفار امیرالمومنین علیه السلام ۵۷اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يَدْعُو إِلَى الْكُفْرِ وَ يُطِيلُ الْفِكْرَ وَ يُورِثُ الْفَقْرَ وَ يَجْلِبُ الْعُسْرَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند ۵۷: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که به کفر میکشد و فکر و تحیّر را زیاد میکند، و موجب فقر میشود و سختی را پیش میکشد، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان! ۵۸-اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ يُدْنِي الْآجَالَ وَ يَقْطَعُ الْآمَالَ وَ يَبْتُرُ الْأَعْمَارَ فُهْتُ بِهِ أَوْ صَمَتُّ عَنْهُ حَيَاءً مِنْكَ عِنْدَ ذِكْرِهِ أَوْ أَكْنَنْتُهُ فِي صَدْرِي أَوْ عَلِمْتَهُ مِنِّي فَإِنَّكَ تَعْلَمُ السِّرَّ وَ أَخْفَى فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ. بند ۵۸: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که موجب نزدیکی مرگ و اجل میکردد، و موجب قطع امیدها و آرزوها میگردد و عمرها را کوتاه میکند، چه بر زبان آورده باشم یا هنگامی که آن را به یاد آوردم به خاطر شرمندگی از تو از آن دم فرو بستم، یا آن را در سینه پنهان کرده ام، یا من از آن بی خبرم و تو آن را میدانی، زیرا تو به هر سری و مخفی تر از آن آگاهی، پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
حاج آقای ‍ قرائتی پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ، در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست ( در بزم غم حسین، مرا یاد کنید ) بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟ روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!! وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد : در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند از قضا نامزدم سرویس زیبا و‌ بسیار گرانی را انتخاب کرد ، من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت : حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !! بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد : آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ، من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ، لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !! تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!! وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ، همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ، و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم آلوده نبوده و یک حسینی حسینی راستین بوده است ..... اللهم ارزقنا توفيق خدمة الحسين عليه السلام في الدنيا و الآخره
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ... 👈 سایز مربّع (مناسب پست اینستاگرام)
همسر علامه طباطبایی!. 🔸فرض کنید دختر یک خانواده ی ثروتمندی هستید در تبریز. با یک طلبه ساده، میکنید و بخاطر ادامه تحصیل همین طلبه ی ساده راهی نجف میشوید. گرما و غربت شهر نجف را در نظر بگیرید، خدا به شما فرزندی میدهد. بعد این فرزند می میرد! بعد دوباره فرزند میدهد، دوباره در همان بچگی می میرد! دوباره فرزند میدهد دوباره…!! 🔹این درحالی ست که فقر گریبان تان را گرفته. در حدی که یکی یکی، اسباب خانه را میفروشید. حتی رختخواب! اگر دختر ثروتمندی باشید و این فقر و نداری، روال زندگی مشترکتان شود چه بر سر اعتقاد و حوصله و صبوری و اخلاقتان می آید؟؟؟ اگر قرار باشد چیز بزرگتری در ازای صبر بر فقر بگیرید چه؟؟؟نقش و ... 🔸جایگاه همسر علامه طباطبایی همیشه مرا به فکر فرو میبرد.  علامه درباره ایشان گفته بودن: ” من نوشتن المیزان را مدیون ایشانم” !! یا “اگر صبر حیرت انگیز همسرم نبود من نمیتوانستم ادامه ی تحصیل بدم” 🔹صبر حیرت انگیز.. نوشتن المیزان… علامه نه تعارف داشته و نه اغراق میکند. علامه در جایی فرموده بودند “ایشان وقتی در قم رو به حضرت معصومه سلام میدادند من جواب خانوم را میشنیدم! و همچین هنگامی که زیارت عاشورا میخواندند من جواب سلام امام حسین(علیه‌السلام) را میشنیدم!” بازهم گفته بودند:"وقتی مشغول تحقیق و پژوهش بودم، با من سخن نمیگفت و سعی میکرد، شرایط آرامی برایم ایجاد کند، رشته افکارم گسسته نشود و هر ساعت در اطاق مرا باز میکرد و آرام چای را میگذاشت و میرفت. مرحوم علامه به همسر باوفایش عشق می ورزید و برایش احترام بسیاری قائل بود.  پس از مرگش تا مدتها مرحوم علامه هر روز بر سر قبرش حاضر میشد و در فقدان او ناباورانه اشک میریخت و این مهر دوسویه همگان را به تعجب وا داشته بود..." همیشه به جایگاه او حسرت میخورم!💞با خودم فکر میکنم وقتی که داشته خانه را جارو میزده، یا وقتی برای علامه چایی میریخته، میدانسته در آسمان ها انقدر معروف است؟ میدانسته در پرورش یک مرد بزرگ انقدر موثر است؟ کاش کتابی از زندگی نامه اش چاپ شده بود... کاش برای ما کلاس آموزشی میگذاشت، کلاس اخلاق اخلاص..کلاس مدیریت زندگی در شرایط بحرانی. کلاس چگونه از همسر خود علامه طباطبایی بسازیم؟!!! کلاس چگونه بدون قلم بدست گرفتن تفسیر المیزان بنویسیم؟ کلاس چگونه مهم باشیم اما مشهور نه!کلاس چگونه توانستم در اهداف والای همسرم او را در بدترین شرایط یاری دهم؟ کلاس زن بودن، زن خاص و خالص بودن...زنی که میتواند عزیز دل باشد و عزیز دل بپروراند... کلاس عالِم بودن، بدون هیاهو، بدون تبلیغ، بدون ادعا، بدون منم منم! آه...همه ی این ها چند واحد میشود؟چقدر واحد پاس نکرده دارم! چقدر بعضی ها در گوشه ی خلوت و گمنامیشان، سر از آسمان و ملکوت درآورده اند! ☁️ چقدر میشود انسان بود و انسان سازی کرد! چقدر میشود ساده اما متفاوت زندگی کرد!کنج سجاده و کنج اتاقی، که تو در آن رخت و لباس علامه را رفو میکرده ای برایم آرزوست...🌺🌺 ••◇•🔷 سلام و درود خدا بر اولیاءالله 🔶
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❇️ نصایح امیرالمؤمنین علی علیه السلام به کمیل 👈 اى كميل! چون غذایی میخوری، نام خدا را ببر كه با نام او دردى زيان نرساند و در آنست درمان از هر بدى. 👈 اى كميل! همخوراك دعوت كن و دريغ مورز؛ زيرا هرگز تو به كسى روزى ندهى و خدا با اين كار ثواب شايان به تو بدهد. با او خوش خلق باش و جاى همنشينت را باز كن و به خادمت بدگمان مباش. 👈 اى كميل! در سر خوراك شتاب مكن تا همراهانت سير شوند و جز تو هم از آن بهره ببرد. 👈 اى كميل! چون از خوردن دست كشيدى حمد خدا را بگو بر آنچه به تو روزى داده و به آواز بلند حمدش كن تا ديگرى هم حمد گويد و اجر تو بيش گردد. 👈 اى كميل! شكمت را از خوراك پر مكن، جاى آب را بگذار و ميدانى هم به باد (نَفَس) بده و تا اشتها دارى دست از خوراك بردار؛ اگر چنين كنى خوراك بر تو گوارا گردد. راستى و تندرستى با كم‌خوردن و كم نوشيدن است.  📕 [تحف العقول عن آل الرسول علیهم السلام, جلد۱, صفحه۱۷۱]
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_نود_ودوم برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر که برای زیارت و نماز ب
❤️ بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم سردی و تری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد با احتیاط ژانت رو بیدار کردم: ژانت... عزیزم بیدار میشی؟ میخوایم بریم چشم باز کرد: کجا؟! _حرم با شنیدن نام حرم راست نشست: ساعت چنده؟ رضوان ریز خندید: چکار ساعت داری وقت رفتنه پاشو وضو بگیر! چند ثانیه نگاهش کرد تا متوجه منظورش شد بلند شد و راه افتاد سمت سرویس تازه متوجه نبود حنانه شدم: حنانه کو رضوان؟! _با شوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم! اون یکی رفیقتو بیدار نمیکنی؟ تا خواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق باز جواب داد: من بیدارم هر دو با هم چرخیدیم به طرفش: ا دیوونه ترسیدم! به پهلو شد: چرا ترسیدی؟ خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟! رضوان دلش طاقت نیاورد و پرسید: کتایون جان واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای بیای حرم؟ اشاره کردم چیزی نگه و بجای کتایون جوابش رو دادم: نه نمیاد! کتایون خیره نگاهم کرد: چرا جای من جواب میدی؟ منم میخوام بیام! گیج نگاهش کردم: مسابقه گذاشتید منو ضایع کنید؟ تو میخوای بیای حرم؟! _آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنها بمونم اینجا چکار کنم بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم _اونجا زیادی شلوغه ها بعد نگی... رضوان زد به بازوم: به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟ _سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم اصلا به من چه هر کاری میکنی بکن! مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد ژانت هم از سرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود! ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید: چکار میکنی تو کجا داری میای؟ کتایون دلخور گفت: میخوای نیام‌؟ رضوان فوری گفت: شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی بجمبید آقایون معطل مان ژانت توجیه کرد: نه فقط تعجب کردم آخه چطور بیدار شدی؟ کتایون هم توجیه کرد: بیدار بودم! دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار جام عوض میشه خوابم نمیبره رضوان کمی دل دل کرد تا گفت: البته کتایون جون برای اومدن داخل حرم باید حجاب کامل داشته باشی یعنی چادر برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد و بی تفاوت گفت: ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سر میکنیم! فقط من چادر ندارم رضوان فوری گفت: من دارم عزیزم الان میارم برات... چند دقیقه بعد همگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن فوری از جا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم ژانت آهسته ولی با تعجب میپرسید: این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟ رضوان با لبخند گفت: نپرس مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم: "السلام علیک یا امیرالمومنین" نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود چشمم افتاد روی صورت کتایون با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بود نمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه با صدای رضا به خودم اومدم: خواهر جان _جانِ دل _میخواید برید داخل تا اذان صبح باشید بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم خوبه؟ با بغض کمرنگی پرسیدم: همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟ فردا صبح میریم؟ _آره ضحی جان همین یه باره میبینی که خیلی شلوغه نمیشه بیشتر از این موند سر تکون دادم: باشه پس فعلا از هم جدا شدیم و ما برای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: عکس گرفتی؟! لب گزید: نه چرا یادم رفت؟! _خب معلومه که یادت میره! حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا ... وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم! از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت خیره ی این منظره توی حال خودم بودم و مناجات میکردم با امیر دلم که ژانت ندانسته خلوتم رو بهم زد: یعنی نمیشه از این نزدیکتر رفت؟ نگاهی به فاصله ی باقیمونده تا ضریح کردم: میبینی که شلوغه عزیزم برای تو که تجربه اولته ممکن نیست _چرا نباشه یکمی فشاره دیگه فقط من میخوام برم کنار اون دروازه
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_صد_و_نودوسوم بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم سردی و تری آب خ
❤️ رضوان با لبخند گفت: ضریح آروم ازش پرسیدم: تو تونستی زیارت کنی؟! _آره من دیشب رفتم ولی امشب انگار شلوغتره کتایون که تا اون لحظه ساکت بود رو به ژانت گفت: رفتن اون جلو با نگاه کردن از این فاصله چه فرقی داره؟ _فرقش توی حس نزدیکیه دلم میخواست نزدیکتر برم فوری گفتم: خب حالا که مقدور نیست اشکالی نداره همین هم زیارته ژانت من خودم بعد از ده سال اومدم! ولی خب معلومه که نمیشه از این نزدیکتر شد _آخه چرا؟ کتایون کلافه گفت: خطرناکه یه لحظه نگاه کن ببین چه خبره _یعنی تومیگی من با ۱۷۰ قد اونجا خفه میشم؟ بیشتر خانومایی که اون جلوئن قدشون از من کوتاه تره میبینی که اونا هم حتی مشکلی ندارن رضوان فوری گفت: آخه تو اولین بارته گلم اذیت میشی _اذیت نمیشم مطمئنم که میتونم آروم میرم جلو رضوان نگاهی به من کرد و ناچار گفت: پس ضحی من که زیارت کردم با کتایون میریم توی شبستان اونجایی که آینه کاری سقف تموم میشه میشینیم تا شما بیاید و بعد به طرفة العینی میان جمعیت گم شدند پشت سر ژانت قرار گرفتم و بازوهاش رو گرفتم تا ازم جدا نشه و آهسته رو به جلو حرکت کردیم راحتتر از اون چیزی بود که فکر میکردم چند دقیقه بعد مقابل ضریح قرار گرفتیم ژانت نگاهی داخل ضریح انداخت و با ذوق پرسید: یعنی واقعا امام علی اینجا دفن شده و الان اینجاست؟ و من تونستم بیام پیشش؟ لبخندی زدم و قبل از اینکه جوابی بدم با موج جمعیت از کنار ضریح به درب خروجی رانده شدیم برگشتم و نگاه کوتاه و حسرت باری که نشان دلتنگی بود انداختم و با ژانت به دنبال آدرسی که رضوان داد به شبستان رفتیم پیداشون کردیم همونجایی که رضوان گفته بود نشسته بودن و نمیدونم از چه موضوعی حرف میزدن که با رسیدن ما متوقفش کردن بجاش رضوان پرسید: تونستید زیارت کنید؟ ژانت جواب داد: آره ولی خیلی کوتاه چه اتفاق عجیبیه زیارت شبیه هیچ اتفاق دیگه ای توی دنیا نیست! بعد راحت نشست و گفت: خیلی آرومم اینجا اصلا انگار هیچ فکری توی سرم نیست رضوان توضیح داد: میدونی ژانت جان حرم اهل بیت هر کدومشون یه حسی دارن حالا ان شاالله برسیم کربلا و بریم بین الحرمین میبینی اونجا کاملا فرق میکنه تو حرم آقا امیرالمومنین آدم آروم میشه ولی تو حرم امام حسین یه حرارتی تو وجودته که عجیب و غریبه حالا باز خودت میبینی نگاهی به کتایون که ساکت و سربه زیر نشسته بود انداختم و پرسیدم: چیه تو فکری؟ سر بلند کرد: هیچی داشتم فکر میکردم که چی میشه یه آدم در طول تاریخ انقدر معروف میشه که یه همچین بنایی دور مزارش بسازن جز درباره امامهای شیعه بی سابقه ست لبخندی زدم: چی بگم! به نظر خودت چی میشه؟ لب برچید: چه بدونم به هر حال اینکارو محبینشون میکنن دیگه! رضوان بجای من جواب داد: خب چی میشه که فقط همین افراد خاص همچین محبینی دارن که حاضرن انقدر خرج کنن و این بناها رو کاملا مردمی بسازن و بعد به این حجم اینجا حضور پیدا کنن لابد یه چیزی توی این آدمها دیدن دیگه!! _خب منم نمیگم اینها آدمهای خاصی نبودن قطعا بودن که انقدر جاذبه ایجاد کردن ولی در این حدش به نظرت افراط نیست؟ _کدوم افراط؟ اینکه ما یه بنایی میسازیم که خودمون میایم توش میشینیم و لذتش رو میبریم افراطه؟ ژانت که همچنان در جمله ی قبلی رضوان جامونده بود متعجب پرسید: یعنی پول این ساختمونها رو مردم میدن؟ با بودجه دولت ها و کشورها ساخته نمیشه؟ _تقریبا ۹۰ درصدش رو مردم میدن _چقدر جالب! کتایون فوری گفت: خب به چه دردی میخوره چرا اینهمه پول رو خرج نیازمندا نمیکنید؟ پرسیدم: تو چرا ماشینت رو نمیفروشی خرج نیازمندا کنی؟ چند ثانیه مکث کرد و بعد حق به جانب گفت: ماشینم علاقه و نیاز منه حق دارم از پول خودم برای خودم خرج کنم لبخندی زدم: ممنون که خودت جواب خودتو دادی این فضا علاقه و نیاز ماست نیاز روحی ما اصلا مقایسه دو فضای جداگانه و بی ربطه مگه ما به فقرا کمک نمیکنیم؟ چرا حتما این پول باید خرج فقرا بشه؟ هرچیز به جای خودش رضوان خودت بگو که هیئت محل ما که شمام خادمش هستید ماهی چقدر ارزاق تهیه میکنه میبره ته شهر؟! با شیطنت خندید: خب حالا تف به ریا‌! لبخندی زدم و ادامه دادم: تازه ساخت حرم دقیقا عمومی کردن امکاناته چه کسی از این حرم و زیبایی هاش استفاده میکنه؟ مردم با هر سطح توان مالی حرم یه فضاییه که مردم بدون هیچ هزینه ای میتونن واردش بشن رایگان خدمات بگیرن و تا هر وقت بخوان اونجا بمونن این فرش نفیسی که خریداری میشه زیر پای زائر پهن میشه این وسایل سرمایشی و گرمایشی رو مردم استفاده میکنن مردم از تماشای اسن آینه کاری ها لذت میبرن پس تمام این امکانات داره خرج مردم میشه مردم به معنای واقعی کلمه چون در ورود به حرم هیچ منعی وجود نداره هر نوع انسانی میتونه واردش بشه مگه نه؟! _آره ولی با پوشش _این که قانونشه همه جا قانون داره همه میتونن پوشش رو رعایت کنن منظور من از منع منع ماهیتی بو