📕نماز در درجۀ اول عشقبازی نیست، بلکه رعایت ادب است!
📚 درست است که محبت زوری نمیشود، امّا ادب که زوری میشود!
✨گفتیم که شیرینی ارتباط با خدا، با قرار گرفتن عظمت خدا در دل به وجود می آید. و اینکه اولین صفتی از خدا که باید در دل ما بنشیند عظمت خداست. و نماز خوب بناست این کار را بکند.
📌نماز در درجۀ اول عشقبازی نیست، بلکه رعایت کردن ادب است. اولین قدم در رعایت ادب هم رعایت احکام نماز است؛ به این چند مسأله که مربوط به احکام نماز است، خوب توجه کنید:
✨برخی از احکام نماز :
- خندیدن موقع نماز، نماز را باطل میکند.
- حرکتهای اضافی موقع ذکر گفتن، نماز را باطل میکند.
- مکروه است سر نماز بدنتان را بخارانید، و کلاً حرکت اضافی سر نماز مکروه است.
📌موقع نماز خواندن، از هر کاری که نشانۀ ذرهای بیادبی نسبت پروردگار عالم است، باید اجتناب کنیم. از شیخ رجبعلی خیاط نقل شده که: «دیدم که شیطان بر جایی که انسان در نماز میخاراند، بوسه میزند.»
✨درست است که محبت زوری نمیشود، امّا ادب که زوری میشود! ادب در نماز، زوری است و احکام دارد. رعایت کردن ادب اینقدر مهم است که یک بُعد مهم بسیاری از احکام نماز، رعایت ادب است. حتی اگر آدم یک کسی را دوست هم نداشته باشد، امّا در مقابل او ادب را رعایت میکند. مراعات ادب که کاری ندارد. نماز مؤدبانه بخوان. آیا نماز مؤدبانه خواندن حال میخواهد؟ نه؛ هر کسی میتواند مؤدبانه نماز بخواند. آیا عشق به خداوند متعال میخواهد؟ نه؛ فقط یکذره معرفت میخواهد که الحمدلله همه بیشتر از آن را دارند.
📌چرا تا این حدّ در احکام نماز سختگیری کردهاند؟ مثلاً چرا فرمودهاند: «وقتی سر نماز ایستادهای، چشمهایت را به این طرف و آن طرف ندوز.» اینهمه احکام سختگیر انه برای چیست؟ آیا جز برای این است که خدا در نماز، در درجۀ اول از ما ادب خواسته است؟!
✨مثلاً فرمودهاند: موقعی که ایستادهاید، چشمها باید به محل سجده باشد. امّا موقعی که رکوع میروید اگر چشمت به مُهر(محل سجده) باشد، پلک تو بالا میآید و بیادبی میشود. آدم پیش خدا اینقدر چشمش را بالا نمیآورد، بیادبی میشود. آن موقع باید نگاهت را به کجا بیاندازی؟ به بین پاها.
📌وقتی تشهد میخوانید، نگاهتان باید به کجا باشد؟ اگر به مهر باشد، زاویۀ چشمت دوباره باز میشود(پلک تو بالا میآید) و بیادبی میشود. لذا وقتی تشهد میگویی باید به زانوهایت نگاه کنی، پس موقع تشهد، دیگر نباید چشمت را به مهر بدوزی. اینها جزء احکام و مستحبات و مکروهات نماز است. نماز طراحی شده برای این که عظمت خدا به مرور در قلب ما بنشیند. مهمترین اثر نماز خوب، القای کبریایی خدا در دل است که مهمترین عامل برقراری یک رابطۀ شیرین با خداست.
📚 بخشی از کتاب "چگونه یک #نماز خوب بخوانیم؟" اثر علیرضا پناهیان
📕 این خداست نه پسرخالهات!
📌 در جبهه مدتی با یک بندۀ خدایی محشور بودیم. این رفیق ما وقتی سجده میرفت، در خودش جمع میشد به طوری که فاصلۀ بین مهر تا زانوی او، نزدیک یک وجب میشد و به جای نوک پا، پشت پایش را روی زمین قرار میداد و این نماز باطل است چون موقع سجده باید فاصلۀ مهر تا زانو به قدر کافی باشد تا زانو درست روی زمین قرار بگیرد و به آن تکیه شود، و همچنین باید سر دو انگشت بزرگ پاها را به زمین بگذارد.
این رفیق ما وقتی در سجده ذکر «سُبْحانَ رَبّیَ الاَعلی وَ بِحَمدِه» را میخواند با لحن خیلی کشیده و خاصی میگفت: «سُبان رَبّیَ العَلی».
🔰 البته او در عالم خودش بود و قشنگ هم میخواند، یعنی صوتش قشنگ بود، ولی تلفظش اشتباه بود؛ به جای «اَعْلی» میگفت: «عَلی» و به جای «سُبْحان» میگفت «سُبان».
📌با خودم کلنجار میرفتم که خدایا چکار کنم؟ بگویم؟ نگویم؟ عیب رفیقم را لاپوشانی کنم تا رفاقتمان به هم نخورَد یا به او بگویم تا از اشتباه در بیاید؟ بالاخره یک لحظه تصمیمم را گرفتم و گفتم؛ بگذار عیب رفیقم را به خودش بگویم.
به او گفتم:
🔸ـ چرا موقع سجده، اینجوری در خودت جمع میشدی؟ چرا آنجوری ناله میزدی؟ نالهات قشنگ بود، اما قرائتت غلط بود.
🔹ـ من اینجوری بیشتر با خدا حال میکنم!
🔸ـ اشتباه میکنی که میخواهی با خدا حال کنی! خدا اگر میخواست، بلد بود احکام نماز را سادهتر کند تا ما آزاد باشیم و راحت با او حال کنیم. آیا خدا عقلش به این حرفها نمیرسید که این احکام سفت و سخت را گذاشته است؟!
🔰 درست نیست که ما برای تبلیغ نماز به جوانمان بگوییم: «ای جوان عزیز، بیا حال کن. سجده هم نرفتی بیخیال. یا اگر دیدی حال داری، سه بار سجده کن، عیبی ندارد!» باید به جوانمان بگوییم: رعایت احکام نماز، اولین شرط ادب در مقابل پروردگار است و ادب بر محبت و عشقبازی تقدم دارد.
📌 آیا اگر نماز را غلط بخوانید باطل میشود، یا اگر در نماز گریه نکنید و اشک نریزید؟ کدامیک نماز را باطل میکند؟ طبیعتاً غلط خواندن، نماز را باطل میکند. پس غلط نخواندن در نماز اصل است نه گریه کردن.
🔸ـ حاج آقا! ما یک روز نماز صبح میخواندیم، چه نماز خوبی هم بود، خیلی رفته بودیم توی حال! اما بعد شک کردیم رکعت اول است یا دوم؟ یک رکعت اضافه خواندیم که دیگر محکم شود.
🔹ـ تا شک کردی رکعت اول است یا دوم، نمازت باطل است. باید از اول بخوانی.
🔸ـ حاج آقا! آخه نمازِ باحالی بود!
🔹ـ چه زود با خدا پسرخاله میشوی! بغلت را باز کردهای و میگویی: «خدایا دوست دارم بپرم توی بغلت!» ادب نماز را رعایت کن! این خداست نه پسرخالهات!
🔰هر یک از ما ببینیم چقدر وقت گذاشتهایم برای اینکه قرائت نمازمان را به معنای دقیق کلمه عربی بخوانیم؟!
🔸ـ حاج آقا! اصلاً چرا باید نماز را عربی بخوانم؟
🔹ـ ببخشید، شما اصلاً چرا باید در نماز یک رکوع بروی، دو تا سجده؟ دو تا رکوع برو، با یک سجده!
🔸ـ اینها را خدا تعیین میکند.
🔹ـ خُب، آن را هم خدا تعیین میکند. خدا گفته نماز را عربی بخوان. نماز خیلی روکمکنی است.
📌 امام باقر(ع) میفرماید: «إِنَّمَا الْوُضُوءُ حَدٌّ مِنْ حُدُودِ اللَّهِ لِیَعْلَمَ اللَّهُ مَنْ یُطِیعُهُ وَ مَنْ یَعْصِیهِ؛ وضو حدی از حدود الهی است، [که قرار داد شده] برای اینکه خدا ببیند چه کسی حرف گوش میکند و چه کسی نافرمانیاش میکند.» (کافی،ج3،ص21)
📚 بخشی از کتاب "چگونه یک #نماز خوب بخوانیم؟" اثر علیرضا پناهیان
🔻قسمت ۲۷
https://eitaa.com/khaharankhademozahra
📌 فضیلت #نماز روز یکشنبه ماه ذیالقعده
✍ #رسول_خدا صلى الله علیه و آله فرمودند:
💠 هرکه آن را بجا آورد، توبهاش پذیرفته و گناهش آمرزیده مىشود، و طلبکارانِ او در قیامت از وى راضى گردند، و با #ایمان از دنیا برود، و ایمانش از او گرفته نشود و قبرش وسیع و نورانى گردد و پدر و مادرش از او راضى شوند، و آمرزش حق نصیب پدر و مادر و فرزندان و نژاد او گردد، و روزى او توسعه یابد و فرشته مرگ در وقت مردن با او مدارا کند، و جانش را به آسانى بستاند...
📚 مفاتیح الجنان
🔴اعمال شب وروز #عيد_غدير
1⃣ #روزه كه كفاره شصت سال گناه است و در خبریست كه برابر است با روزه عمر دنیا و معادل است با صد #حج و صد #عمره،
2⃣ #غسل،
3⃣ #زیارت حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و سزاوار است كه انسان هر كجا باشد سعي كند خود را به قبر مطهر آن حضرت برساند.
و از براي آن جناب در این روز سه زیارت مخصوصه نقل شده كه یكي از آنها زیارت معروف به 'امین الله' است كه از نزدیك و دور خوانده مي شود و آن از زیارات جامعه مطلقه است.
4⃣بخواند تعویذي را كه سید در اقبال از حضرت رسول خدا(ص) روایت كرده،
5⃣ دو ركعت #نماز كند و به سجده رود و صد مرتبه شكر خدا كند پس سر از سجده بردارد و دعایی كه در مفاتیح الجنان آمده است را بخواند.
پس باز به سجده رود و صد مرتبه 'الحمدلله' و صد مرتبه 'شكراً لله' بگوید و روایت شده كه هر كه این عمل را بجا آورد #ثواب كسي داشته باشد كه در روز عید غدیر نزد حضرت رسول خدا (ص) حاضر شده باشد و با آن حضرت بیعت كرده باشد بر #ولایت.
و بهتر آنكه این نماز را نزدیك به زوال گذارد كه حضرت رسول(ص) در آن ساعت امیرالمؤمنین(ع) را در غدیر خم به امامت و خلافت براي مردم نصب فرمود و در ركعت اول سوره #قدر و در دوم #توحید بخواند.
6⃣ #غسل كند و دو ركعت نماز كند پیش از زوال به نیم ساعت در هر ركعت حمد یك مرتبه و قل هو الله احد ده مرتبه و آیه الكرسي ده مرتبه و انا انزلناه ده مرتبه بخواند كه مقابل صد هزار حج و صد هزار عمره و باعث برآوردن خداوند كریم است حوائج دنیا و آخرت او را به آساني و عافیت و مخفي نماند كه در اقبال در ذكر این نماز سوره قدر مقدم بر آیه الكرسي ذكر شده و علامه مجلسي در زادالمعاد متابعت اقبال نموده و قدر را مقدم داشته است و بهتر آنكه بعد از این نماز این دعا را بخواند 'ربنا اننا سمعنا منادیا.'
7⃣ بخواند دعای #ندبه را،
8⃣ بخواند دعایی را كه #سید_بن_طاووس از #شیخ_مفید نقل كرده است (متن كامل این دعا در مفاتیح الجنان آمده است) و اگر بتواند بخواند دعاهاي مبسوطه را كه سید در اقبال روایت كرده.
9⃣ چون مؤمني را ملاقات كند این تهنیت را بگوید:
🔹اَلْحَمْدُ لِلّهِ
ستایش خاص خدایي است
🔹الّذي جَعَلَنا مِنَ الْمُتَمَسِّكینَ بِوِلایَةِ اَمیرِ الْمُؤْمِنینَ وَالاْئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلامُ.
كه قرار داد ما را از تمسك جویان به ولایت امیرمؤ منان و سایر امامان علیهم السلام
🔹 ونیز بخواند: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي اَكْرَمَنا بِهذَا الْیَوْمِ وَجَعَلَنا مِنَ
الْمُوفینَ بِعَهْدِهِ اِلَیْنا وَمیثاقِهِ الَّذي واثَقَنا بِهِ مِنْ وِلایَةِ وُلاةِ اَمْرِهِ
سپاس خدایی را که با این روز بر ما کرامت فرمود و ما را از
وفاكنندگان به عهدي كه با ما كرده بود و پیماني كه با ما بسته بود از ولایت سرپرستان امر دین او قرار داد
🔹وَالْقُوّامِ بِقِسْطِهِ وَلَمْ یَجْعَلْنا مِنَ الْجاحِدینَ وَالْمُكَذِّبینَ بِیَوْمِ الدّینِ
و برپادارندگان عدلش و قرارمان نداد از منكران و تكذیب كنندگان روز جزا
🔟 صد مرتبه بگوید: اَلْحَمْدُ لِلّهِ الّذي جَعَلَ كَمالَ دینِهِ وَتَمامَ نِعْمَتِهِ
ستایش خاص خدایي است كه قرار داد كمال دین و تمام شدن نعمتش را
بِوِلایَةِ اَمیرِ الْمُؤ مِنینَ عَليِّ بْنِ اَبي طالِبٍ عَلَیْهِ السَّلامُ
به ولایت امیرمومنان علي بن ابیطالب(ع)
💠و بدانكه در این روز شریف از براي پوشیدن جامه هاي نیكو و #زینت كردن و بوي خوش استعمال كردن و شادي كردن و شاد كردن شیعیان امیرالمومنین (ع) و #عفو از تقصیرات ایشان و برآوردن حاجات ایشان و #صله_ارحام و توسعه بر عیال و #اطعام مومنان و #افطار دادن روزه داران و #مصافحه با مومنین و رفتن به زیارت ایشان و تبسم كردن بر رویشان و #هدایا فرستادن بر ایشان و شكر الهي به جا آوردن به جهت نعمت بزرگ #ولایت و بسیار فرستادن صلوات در عبادات و طاعات از براي هر یك فضیلتي عظیم است.
💠و یك درهم كه كسي در این روز به برادر مومن خود بدهد برابر است با صد هزار درهم در غیر این روز و طعام دادن به مومني در این روز مثل #طعام دادن به جمیع #پیغمبران و #صدیقان است.
💠و در خطبه حضرت امیرالمؤمنین(ع) است در روز غدیر كه هر كه افطار دهد مومن روزه دار را در شب وقت افطارش مثل آن است كه ده 'فئام' را افطار داده باشد شخصي برخاست عرض كرد یا امیرالمومنین 'فئام' چیست فرمود صد هزار پیغمبر و صدیق و #شهید پس چگونه خواهد بود در كثرت فضیلت حال كسي كه جمعي از مومنین و مومنات را كفالت كند پس من ضامن او هستم بر خداوند تعالي امان او را از كفر و فقر ...
📌 نزول سورهی هل اتی
✍ آیت الله وحید خراسانی:
❤ در این ایام، خاندان #امامت از كبیر و صغیر برای وفای به نذر، #روزه گرفتند و قوت افطار را شب اول به #مسكین و شب دوم به #یتیم و روز سوم، با آن كه بدنها از گرسنگی میلرزید، راضی نشدند #اسیر كافری كه دست به درگاهشان دراز كرده بود، ناامید برگردد؛ و به آن ایثار، رحمت رحمانیه خدا را بر مسلمان و كافر، نشان دادند.
🔹... #حسنین علیهماالسلام از گرسنگی میلرزند و #فاطمه سلاماللهعلیها با چشمان به گودی نشسته، در حال #نماز به راز و نیاز با خداوند متعال است؛ در همان حال، #جبرئیل سوره ی انسان را نازل كرد.
✅ اعاظم علمای مسلمین و محدثین معترف هستند كه «وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِينًا وَيَتِيمًا وَأَسِيرًا ، إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِيدُ مِنْكُمْ جَزَاءً وَلَا شُكُورًا»
«و غذا را در عین دوست داشتن(و نیاز)، به مسکین و یتیم و اسیر انفاق می کنند. [ و می گویند: ] ما شما را فقط برای خشنودی خدا اطعام می کنیم و انتظار هیچ پاداش و سپاسی را از شما نداریم.» (انسان ۸و۹) در شأن این خاندان نازل شد.
🔺خداوند در این سوره كه سوره ی انسان نامیده شده است، غرض از خلقت انسان را كه حامل امانت خداوند سبحان است، در عمل این ابرار نشان داد كه چگونه از خود گذشته، با خلق خدا برای رضای خدا، نهایت رأفت و رحمت را نشان دادند و به عروج به مقام إِنَّمَا نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ به جایی رسیدند كه خدا در این سوره به #رسول_خدا صلی الله علیه و آله فرمود: «وَإِذَا رَأَيْتَ ثَمَّ رَأَيْتَ نَعِيمًا وَمُلْكًا كَبِيرًا» « و چون آنجا را ببینی ، نعمتی فراوان و کشوری بزرگ بینی».
#درمحضرقرآن
💠 #نماز ، سدّى محكم در برابر #گناه
🌹 هرجا نماز پایگاه داشت شیطان بساط خود را جمع مى كند و هر كجا رشته نماز پاره شد همه كمالات متفرق مى شود.
قرآن مى فرماید: «انّ الصلوة تنهى عن الفحشاء والمنكر» (عنكبوت،45)
قطعاً نماز از فحشا و منكر جلوگیرى مى كند.
🔹🔸نمازگزار نمى تواند سست باشد،
🔸🔹لباس و مكانش حرام باشد،
🔹🔸بدنش ناپاك و لقمه اش آلوده باشد،
🔸🔹او بخاطر صحیح بودن نمازش مجبور است یك سرى مراقبت هائى از خود داشته باشد،
🔹🔸ارتباط با خداوند روح قدسى به انسان مى دهد كه از ارتكاب آلودگى ها شرم دارد.
🔸🔹كجا دیده اید كسى از مسجد به قمارخانه یا مراكز فساد برود؟
🔹🔸كجا دیده اید كسى از خانه خدا بیرون آید و براى دزدى پا به خانه مردم گذارد؟
🔸🔹و بر عكس اگر نماز ضایع شود هر گونه فساد و پیروى از انواع شهوات پیدا مى شود.
قرآن مى فرماید: «فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلاة و اتّبعوا الشّهوات» (مریم،59)
📚 کتاب 114 نکته دربارهی نماز، محسن قرائتی
بسم الله الرحمن الرحیم
📋 در ستایش مشورت؛ در این آیات خدا صفت هایی از مومنان اهل توکل را بیان می فرماید. در آيه مورد بحث سخن از بازسازى وجود در جنبه هاى مختلف است كه از همه مهمتر اجابت دعوت پروردگار و تسليم در برابر فرمان او است. مطلبى كه همه نيكيها و خوبيها و اطاعت اوامر الهى در آن جمع است . در ادامه چند موضوع مهم را به دنبال آن يادآور مى شود كه مهمترين آنها (نماز) است، نمازى كه ستون دين و پيوند خلق و خالق است . بعد از آن مهمترين مساءله اجتماعى همان اصل شورى است كه بدون آن همه كارها ناقص است ، يك انسان هر قدر از نظر فكرى نيرومند باشد نسبت به مسائل مختلف تنها از يك يا چند بعد مى نگرد، و لذا ابعاد ديگر بر او مجهول مى ماند، اما هنگامى كه مسائل در شورى مطرح گردد و عقلها و تجارب و ديدگاههاى مختلف به كمك هم بشتابند مسائل كاملا پخته و كم عيب و نقص مى گردد، و از لغزش دورتر است . در آخر هم مسئله انفاق به عنوان نماد ارتباط صحیح با خلق به عنوان ویژگی دیگر اهل ایمان بیان می شود.
🔷 آیه روز:
وَ الَّذِينَ اسْتَجَابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُورَى بَيْنَهُمْ وَ مِمَّا رَزَقْنَاهُمْ يُنْفِقُونَ (شوری / آیه 38)
🔶 ترجمه:
و آنها كه دعوت پروردگارشان را اجابت كرده، و نماز را برپا داشته، و كارهايشان به طريق مشورت در ميان آنها صورت ميگيرد، و از آنچه به آنها روزي داده ايم انفاق ميكنند.
📅 پنجشنبه 24 بهمن 1398
#عبادی ، #اجتماعی ، #مشورت ، #شورا ، #نماز ، #انفاق
#چه_کسی_نمیخواهد
#ما_به_جایی_برسیم⁉️
جواب 👈 #ماخودنمیخواهیم 👉
#آیت_الله_بهجت
ما خود نمیخواهیم این راه را، که راه خدا و رسول و اولیای اوست طی کنیم، بلکه راهی را میخواهیم که در آن استغفار و ذکر و گریه نباشد. نظیر اینکه نزد شخصی رفتند و گفتند
ذکری به ما دستور بدهید. ایشان گفته بود
#نماز بخوانید. گفته بودند میخواهیم ذکری بدهید که نماز نخوانیم. … خود را مریض نمیدانیم، وگرنه علاج آن آسان است.
📚 در محضر بهجت، ج٣، ص٢۴۶
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجم
💠 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
💠 صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
💠 و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
💠 و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
💠 از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_ششم
💠 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
💠 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
💠 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
💠 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
💠 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
💠 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
💠 سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
مشترک گرامی❗️
مهلت استفاده از یک ماه سرویس
#هدیه رحمت خاص #مهمانی
درون شبکه خداوندی؛
یکشنبه ۴ خرداد به پایان میرسد.
و از آن پس #عبادات با #نرخ عادی محاسبه خواهد شد؛
ثواب خواندن یک #آیه، برابر همان آیه،
نه یک ختم #قرآن است،
#خواب یعنی خواب، نه عبادت،
و نفس کشیدن یعنی نفس، و نه تسبیح.
یک رکعت #نماز همان یک رکعت است نه معادل ۷۰۰هزار رکعت.
بهعلاوه پس از این تاریخ #شیطان از غل و زنجیر آزاد میشود.
🦋 #مشترک محترم❗️
فقط چند روز دیگر #فرصت دارید.⚠️
💔💗
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_چهارم
💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اشک نه از وحشت جسد سعد و نه از درد پهلو که از احساس غریب دلتنگی او بود و نشد پنهانش کنم که بیاراده اعتراف کردم :«من #ایران جایی رو ندارم!»
نفهمید دلم میخواهد پیشش بمانم که خیره نگاهم کرد و ناباورانه پرسید :«خونوادهتون چی؟» محرومیت از محبت پدر و مادر و برادر روی شیشه احساسم ناخن میکشید و خجالت میکشیدم بگویم به هوای همین همسر از همه خانوادهام بریدم که پشت پرده اشک پنهان شدم و او نگفته حرفم را شنید و #مردانه پناهم داد :«تا هر وقت خواستید اینجا بمونید!»
💠 انگار از نگاهم نغمه احساسم را شنیده بود، با چشمانش روی زمین دنبال جوابی میگشت و اینهمه #احساسم در دلش جا نمیشد که قطرهای از لبهایش چکید :«فعلاً خودم مراقبتونم، بعدش هر طور شما بخواید.»
و همین مدت فرصت فراخی به دلم داده بود تا هر آنچه از سعد زخم خورده بودم از #محبت مصطفی و مادرش مرهم بگیرم که در خنکای خانه آرامشان دردهای دلم کمتر میشد و قلبم به حمایت مصطفی گرمتر.
💠 در همصحبتی با مادرش لهجه #عربیام هر روز بهتر میشد و او به رخم نمیکشید به هوای حضور من و به دستور مصطفی، چقدر اوضاع زندگیاش به هم ریخته که دیگر هیچکدام از اقوامشان حق ورود به این خانه را نداشتند و هر کدام را به بهانهای رد میکرد مبادا کسی از حضور این دختر #شیعه ایرانی باخبر شود.
مصطفی روزها در مغازه پارچه فروشی و شبها به همراه سیدحسن و دیگر جوانان شیعه و #سُنی در محافظت از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و معمولاً وقتی به خانه میرسید، ما خوابیده بودیم و فرصت دیدارمان تنها هنگام #نماز صبح بود.
💠 لحظاتی که من با چشمانی خواب از اتاق برای #وضو بیرون میرفتم و چشمان مصطفی خمار از خستگی به رویم سلام میکرد و لحن گرم کلامش برایم عادی نمیشد که هر سحر دست دلم میلرزید و خواب از سرم میپرید.
مادرش به هوای زانو درد معمولاً از خانه بیرون نمیرفت و هر هفته دست به کار میشد تا با پارچه جدیدی برایم پیراهنی چیندار و بلند بدوزد و هر بار با خنده دست مصطفی را رو میکرد :«دیشب این پارچه رو از مغازه اورد که برات لباس بدوزم، میگه چون خودت از خونه بیرون نمیری، یه وقت احساس غریبی نکنی! ولی چون خجالت میکشید گفت بهت نگم اون اورده!»
💠 رنگهای انتخابیاش همه یاسی و سرخابی و صورتی با گلهای ریز سفید بود و هر سحری که میدید پارچه پیشکشیاش را پوشیدهام کمتر نگاهم میکرد و از سرخی گوش و گونههایش #خجالت میچکید.
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر #زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید :«چیزی شده خواهرم؟»
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد :«چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟»
💠 صدای تلاوت #قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم :«من پول ندارم بلیط #تهران بگیرم.»
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم :«البته برسم #ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد. دلم بیتاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، #سجادهاش را پیچید و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
اینهمه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود. انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاهمان به هم گره خورد و بیآنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوبلباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد :«عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه #دمشق. برا شب بلیط میگیرم.»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
91289:
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_نهم
💠 مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان #نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آنها بهخوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد :«زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا.»
💠 و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این #حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
💠 هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد :«هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
💠 پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد :«خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد :«خواهرم، نمازه!»
💠 مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
💠 تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
💠 مصطفی لحظهای نمینشست، هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم :«زینب جان! نمیترسی که؟»
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
💠 دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
💠 با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_نهم
💠 سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه میکردم و مصطفی جان کندنم را حس میکرد که به سمتم برگشت و مقابلم زانو زد.
جای لگدشان روی دهانم مانده و از کنار لب تا زیر چانهام خونی بود، این صورت شکسته را در این یک ساعت بارها دیده و این زخمها برایش کهنه نمیشد که دوباره چشمانش آتش گرفت.
💠 هنوز سرم را در آغوشش نکشیده بود، این چند ساعت محرم شدنمان پرده شرمش را پاره نکرده و این زخمها کار خودش را کرده بود که بیشتر نزدیکم شد، سرم را کمی جلوتر کشید و صورتم را روی شانهاش نشاند.
خودم نمیدانستم اما انگار دلم همین را میخواست که پیراهن صبوریام را گشودم و با گریه جراحت جانم را نشانش دادم :«مصطفی دلم برا داداشم تنگ شده! دلم میخواد یه بار دیگه ببینمش! فقط یه بار دیگه صداشو بشنوم!»
💠 صورتم را در شانهاش فرو میکردم تا صدایم کمتر به کسی برسد، سرشانه پیراهنش از اشکهایم به تنش چسبیده و او عاشقانه به سرم دست میکشید تا آرامم کند که دوباره رگبار گلوله در آسمان #زینبیه پیچید.
رزمندگانِ اندکی در حرم مانده و درهای حرم را از داخل بسته بودند که اگر از سدّ این درها عبور میکردند، حرمت #حرم و خون ما با هم شکسته میشد.
💠 میتوانستم تصور کنم #تکفیریهایی که حرم را با مدافعانش محاصره کردهاند چه ولعی برای بریدن سرهایمان دارند و فقط از خدا میخواستم #شهادت من پیش از مصطفی باشد تا سر بریدهاش را نبینم.
تا سحر گوشم به لالایی گلولهها بود، چشمم به پای پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی بیدریغ میبارید و مصطفی با #مدافعان و اندک اسلحهای که برایشان مانده بود، دور حرم میچرخیدند و به گمانم دیگر تیری برایشان نمانده بود که پس از #نماز صبح بدون اسلحه برگشت و کنارم نشست.
💠 نگاهش دریای نگرانی بود، نمیدانست از کدام سر قصه آغاز کند و مصیبت ابوالفضل آهن دلم را آب داده بود که خودم پیشقدم شدم :«من نمیترسم مصطفی!»
از اینکه حرف دلش را خواندم لبخندی غمگین لبهایش را ربود و پای #ناموسش در میان بود که نفسش گرفت :«اگه دوباره دستشون به تو برسه، من چی کار کنم زینب؟»
💠 از هول #اسارت دیروزم دیگر جانی برایش نمانده بود که نگاهش پیش چشمانم زمین خورد و صدای شکستن دلش بلند شد :«تو نمیدونی من و ابوالفضل دیروز تا پشت در خونه چی کشیدیدم، نمیدونستیم تا وقتی برسیم چه بلایی سرتون اومده!»
هنوز صورت و شانه و همه بدنم از ضرب لگدهای وحشیانهشان درد میکرد، هنوز وحشت #شهادت بیرحمانه مادرش به دلم مانده و ترس آن لحظات در تمام تنم میدوید، ولی میخواستم با همین دستان لرزانم باری از دوش غیرتش بردارم که دست دلش را گرفتم و تا پای حرم بردم :«یادته #داریا منو سپردی دست #حضرت_سکینه (علیهاالسلام)؟ اینجا هم منو بسپر به #حضرت_زینب (علیهاالسلام)!»
💠 محو تماشای چشمانم ساکت شده بود، از بغض کلماتم طعم اشکم را میچشید و دل من را ابوالفضل با خودش برده بود که با نگاهم دور صحن و میان مردم گشتم و #حضرت_زینب (علیهاالسلام) را شاهد عشقم گرفتم :«اگه قراره بلایی سر حرم و این مردم بیاد، جون من دیگه چه ارزشی داره؟»
و نفهمیدم با همین حرفم با قلبش چه می¬کنم که شیشه چشمش ترک خورد و عطر عشقش در نگاهم پیچید :«این #حرم و جون این مردم و جون تو همه برام عزیزه! برا همین مطمئن باش تا من زنده باشم نه دستشون به حرم میرسه، نه به این مردم نه به تو!»
💠 در روشنای طلوع آفتاب، آسمان چشمانش میدرخشید و با همین دستان خالی عزم #مقاومت کرده بود که از نگاهم دل کَند و بلند شد، پهلوی پیکر ابوالفضل و مادرش چند لحظه درددل کرد و باقی دردهای دلش تنها برای #حضرت_زینب (علیهاالسلام) بود که رو به حرم ایستاد.
لبهایش آهسته تکان میخورد و به گمانم با همین نجوای #عاشقانه عشقش را به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) میسپرد که یک تنها لحظه به سمتم چرخید و میترسید چشمانم پابندش کند که از نگاهم گذشت و به سمت در حرم به راه افتاد.
💠 در برابر نگاهم میرفت و دامن #عشقش به پای صبوریام میپیچید که از جا بلند شدم. لباسم خونی و روی ورود به حرم را نداشتم که از همانجا دست به دامن محبت #حضرت_زینب (علیهاالسلام) شدم.
میدانستم رفتن #امام_حسین (علیهالسلام) را به چشم دیده و با هقهق گریه به همان لحظه قسمش میدادم این حرم و مردم و مصطفی را نجات دهد که پشت #حرم همهمه شد.
💠 مردم مقابل در جمع شده بودند، رزمندگان میخواستند در را باز کنند و باور نمیکردم تسلیم تکفیریها شده باشند که طنین #لبیک_یا_زینب در صحن حرم پیچید...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#سلام_امام_زمانم❤️
📖 السلام علیک حین تصلی و تقنت......
⚜ سلام ما بر تو موقعی که به #نماز و #قنوت ( راز و نیاز با خدا ) پردازی...
⚜سلام ما بر #نماز و #قنوتت مولای مهربانم...
#صبحت_بخیر_مولای_مهربانم
#السلام_علیک_یا_صاحب_الزمان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نماز_به_منزله_کعبه_است❗️
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🔸 #نماز بهمنزلۀ کعبه، و تکبیره الاحرام [همچون] پشت سر انداختن همه چیز غیر خدا و داخل شدن در حرم الهی است؛ و قیام بهمنزلۀ صحبت دو دوست و رکوع خم شدن عبد در مقابل آقاست و سجده نهایت خضوع و خاک شدن و عدم شدن در مقابل اوست. وقتی که عبد در آخر نماز از پیشگاه مقدّس الهی باز میگردد اولین چیزی را که سوغات میآورد سلام از ناحیهی اوست.
📚 برگی از دفتر آفتاب، ص١٣٧
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
💠 صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
💠 یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
💠 دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
💠 اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
💠 با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
💠 نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #تپش افتاد و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است.
نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید که باز کردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یک جمله نوشته بود :«نرجس نمیتونم جواب بدم.»
💠 نه فقط دست و دلم که نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم که پیامی دیگر رسید :«میتونی کمکم کنی نرجس؟»
ناله همسایه و همهمه مردم گوشم را کر کرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میکشد و حالا از من کمک میخواهد که با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر کشیدم :«جانم؟»
💠 حدود هشتاد روز بود نگاه #عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد که لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت #عاشقانه در یک جمله جا نمیشد که با کلماتم به نفس نفس افتادم :«حیدر حالت خوبه؟ کجایی؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟»
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید و چشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید که نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
💠 دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم که پیام داد :«من خودم رو تا نزدیک #آمرلی رسوندم، ولی دیگه نمیتونم!»
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر کرد و او بلافاصله نوشت :«نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم! #داعش خیلیها رو خریده.»
💠 پیامش دلم را خالی کرد و جان حیدرم در میان بود که مردانه پاسخ دادم :«من میام حیدر! فقط بگو کجایی؟» که صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون کشید :«یه ساعت تا #نماز مونده، نمیخوابی؟»
نمیخواستم نگرانشان کنم که گوشی را میان مشتم پنهان کردم، با پشت دستم اشکم را پاک کردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید.
💠 دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل کند که به در تکیه زد و #مظلومانه زمزمه کرد :«امّ جعفر و بچهاش #شهید شدن!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_ام
💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
💠 در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد :«نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :«بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
💠 زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :«پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :«نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم :«حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
💠 تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
💠 قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
💠 در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
💠 با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
💠 از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
💠 میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
💠 حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت :«بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
ما #نمـاز را از #امـام_حسین_علیه_السلام داريم
شما از این جا که امام حسین علیه السلام را زیارت مےکنی، فطرس ملک سلام شما را به کربلا و به امام حسین علیه السلام می رساند. چون بال و پرش به برکت امام حسین علیه السلام برگشته است. عوض اینکه بال و پرش برگشته، قول داده که هر کس امام حسین علیه السلام را زیارت کند، زیارتش را به آن حضرت برساند.
لذا قدیمی ها من یادم هست، مثل آقای جعفرزاده، وقتی نمازش را مےخواند، مےرفت توی حیاط، مےدیدم رو به قبله مےایستاد و با انگشت سبابه بہ طرف آسمان اشاره مےکرد و مےگفت: «صَلَّےاللهُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللهِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ»
روایت هم دارد که رو بہ قبله بایستید و با انگشت سبابه اشاره کنید و فقط همین یک کلمه را بگویید کہ: «صَلَّےاللهُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللهِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُهُ». قدیمےها سلام مےدادند. حتی میگویند که مرحوم سید عبدالله شیرازی رحمت الله، وقتی اقامه مےگفت، قد قامت الصلوٰة، الله اکبر، الله اکبر، لا اله الا الله ، وقتے میخواست الله اکبر نماز را بگوید، مےگفت: «السَّلامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللهِ » بعد هم مےگفت: «یا مُحْسِنُ قَدْ اَتاکَ الْمُسیء» ای محسن، ای خدای محسن، گنهکار پیش تو آمده است. من از ایشان یاد گرفته ام و این سلام را مےگویم. بہ آسید عبدالهادی مےگویند: شما چرا بہ امام حسین علیه السلام، سلام مےدهید؟
ایشان مےفرمایند کہ: ما نماز را از امام حسین علیه السلام داریم، اگر امام حسین علیه السلام شهید نشده بودند، نمـاز از بین رفته بود. این نماز را مایہ برکت امام حسین علیه السلام داریم. لذا این را یادگاری از من داشته باشید: « قبل از گفتن الله اکبر، یک سلام به امام حسین علیه السلام بدهید، این نمازتان عالے مےشود.» ← «صَلَّےاللهُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللهِ» یا «السَّلامُ عَلَیْکَ یٰا اَبٰاعَبْدِاللهِ ».
منبع: بیانات آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
🌤اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
🏴برای فرجش صلوات🏴
📖 #درمحضرقرآن
🍒 #آثار_نماز (دفع شیطان و نفس)
🔮 #شیطان و هوای نفس محاصره ات کرده اند!
بساط #گناه و معصیت مهیاست!
💔ولی ته دلت میلرزد که فردای #قبر و #قیامت، با آتش این گناه چه خاکی به سر کنی؟!
#خدا اینجاها برایت راه دررو طراحی کرده است از سر مهربانی؛↘️
🍃«إِذا فَعَلُوا فاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ ذَكَرُوا اللَّه...»📖[آل عمران/135]
🛡این شیطان و هوای نفس، به ذکر خدا و #نماز حساسیت شدید دارند و با همان تکبیر اول، فراری میشوند!
پس تا کار دستت نداده اند، وضو بگیر و پناهنده شو به قلعه و پناهگاه نماز و ذکر خدا، خودت را از مهلکه معصیت، نجات بده؛✅
عجیب است گاهی ما به کسی که در پُست و مقام یا ثروت از ما پیشی گرفته حسادت میورزیم اما هنگامی که کسی: در صف اول #نماز یا در حفظ #قرآن ازما پیشی گرفته، غبطه نمیخوریم و علت آن بسیار واضح است و آن
عشق به دنیا و فراموش نمودن آخرت است.
{ بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ
الدُّنْيَا وَالْآخِرَةُ خَيْرٌ وَأَبْقَى}
بلکه شما زندگی #دنیا را بر #آخرت ترجیح
میدهید، در حالی که آخرت بهتر و پاینده تر است.
📚:سوره الأعلى۱۷_۱۶
📖 #درمحضرقرآن
#حدیث_روز
💠🔹حضرت زهرا سلام الله علیها⇩
《فَجَعَل الایمَانَ تَطْهیرا لَکُمْ مِنَ الشِّرْکِ وَالصَّلاةَ تَنْزیها عَنِ الْکِبْرِ وَالزَّکَاةَ تَزْکِیةً لِلنَّفْسِ وَ نِماءً فِى الرِّزْقِ》
◽️خداوند #ایمان را
مایه پاکیزگی شما از #شرک قرار داد
◽️و #نماز را مایه دور شدن شما
از #تکبر قرار داد
◽️و #زکات را بخاطر
پاکیزگی جان و روان
و افزایش #روزی واجب کرد.
📗 الاحتجاج، صفحه ۹۹۰
∞♥∞
#تلنگرانہ🌱
🎙حجتالاسلامقرائتی:
وقتے#پلیـس بهشمامیگهلطفا #گـواهینامه!
شمااگهپاسپورت,شناسنامه,کارتملییاحتے کارتنمایندگے مجلسروهمنشون بدیبازممیگه #گواهینامه...!
وقتیاوندنیاگفتن#نماز؛
هرچے دمازانسانیت,معرفتو...بزنی
بهتمیگنهمهاینهاخوبهشمااصلکاری
رونشونبده..#نماز ...:)🖇🌸
[جــوانـاننـسلظهوریم
اگࢪبࢪخیزیم✊🏻]