eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
156 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز چهارم رمضان - آیت الله مجتهدی.mp3
3.81M
﷽ 🌹شرح دعاهای هر روز ماه رمضان 🌷مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی روز 4⃣ 🌴اللّٰهُمَّ قَوِّنِى فِيهِ عَلَىٰ إِقامَةِ أَمْرِكَ ، وَأَذِقْنِى فِيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ ، وَأَوْزِعْنِى فِيهِ لِأَداءِ شُكْرِكَ بِكَرَمِكَ ، وَاحْفَظْنِى فِيهِ بِحِفْظِكَ وَسَِتْرِكَ ، يَا أَبْصَرَ النَّاظِرِينَ. 🍃خدایا، در این ماه برای برپاداشتن امرت نیرومند ساز مرا و شیرینی ذکرت را به من بچشان و ادای شکرت را به من الهام فرما و به نگهداری و پوششت نگاهم بدار، ای بیناترین بینندگان 1⃣ قوّت عبادت غیر از قوّت بازو است، 2⃣خدایا شیرینی عبادتت رو به من بچشون 3⃣شکر فقط این نیست به زبان بگی الهی شکر گوشت،چشمت،اعضا،با گناه نکردن باید شکرش رو بجا بیاری شعر: شکر نعمت نعمتت افزون کند * کفر نعمت از کفت بیرون کند 4⃣تو ستار العیوبی منو حفظم کن تا کسی از گناهام با خبر نشه 🌳(روایته اگر از گناهان هم خبر داشتید هیچ کس جنازه دیگری را دفن نمی کرد) خدایا همونطور که تو دنیا گناهای مارو پوشوندی تو محشر هم گناهان مارو بپوشون نذار کسی بفهمه ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
جز4.mp3
4.12M
💠 (تندخوانی) جزء قرآن کریم 🎙 با صدای استاد معتز آقایی ⏰زمان : 33دقیقه 💌به دوستان خود هدیه کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📩 نیت خدایی در روزه 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: شرط روزه، نیّت است. نیّت یعنی این عمل را، این حرکت را، این امساک و تمرین را، جهت دادن برای خدا، در راه خدا، به خاطر انجام دستور الهی. این است که به هر کاری ارزش می‌بخشد... یعنی از بعد از لحظه‌ی طلوع فجر - تا آخر روز به طور دائم به خاطر این نیّت، در حال عبادتید. اگر هم بخوابید، عبادت می‌کنید. همین‌طور راه بروید، عبادت می‌کنید. ۱۳۷۶/۱۰/۱۲ 🏷 🌙 پيامک ويژه سحرهای ماه مبارک رمضان؛ هر روز در👇 @Khamenei_ir
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وهجدهم از تولد پیامبر نوشته شده به نام "نبوئیت هایلد"* این کتاب بخش های
❤️ _نگفتی چکار کنم؟ _شهادتین بگو بلدی که؟ سر تکان داد و چشمهاش رو بست زیر لب زمزمه کرد و اشک ریخت و من چشم ازش برنداشتم این صحنه های نادر مگه چند بار در طول زندگی انسان تکرار میشن که بشه ازشون گذشت؟ چشم باز کرد و رو کرد به من: من خیلی وقته یقین پیدا کردم ولی تصمیم گرفتن سختترین کار دنیاست! از همون روزایی که با هم قرآن میخوندیم مطمئن بودم این کلام عادی نیست ولی نمیتونستم قبول کنم اینهمه تغییر رو اگر اینجا نمی اومدم، تا آخر عمر خودم رو به خواب میزدم که هیچ وقت هم قبول نکنم! ولی خیلی حیف بود! الان حس میکنم یه شیر آب سرد از مغزم باز شده و تمام تنم رو شسته سبک شدم چرا نمیخواستم این حال خوب رو به دست بیارم؟! _خب تغییر سخته دیگه _آره ولی ژانت خیلی راحتتر از من تغییر کرد چون اون کینه نداشت ولی من داشتم به اندازه ی همه لحظات حسرت و بی مادری و تنهایی و همه دعاهای اجابت نشده از خدا کینه داشتم ولی وقتی بقول تو اتفاقی به این ندرت رخ میده و خدا مادرم رو بهم برمیگردونه پس اینهمه سال بغض من عوضی بوده مهمتر از اون اگر مادرم گم نمیشد، من هیچ وقت اینجا نبودم، هیچ وقت پیداش نمیکردم! هیچ وقت شجاعت پذیرش حقیقت رو پیدا نمیکردم نمیدونم شاید چون بقول تو همیشه فقط یه سکانس از این فیلم رو میبینم همیشه معترضم ولی حال الانم میگه نه بی مادری نه هیچ غم دیگه ای ارزش اینهمه سال قهر و دوری رو نداشت من خودمو تلف میکردم! قطرات اشکش رو مثل مروارید از صورت برمیداشت و تماشا میکرد: خیلی سال بود اینطور راحت گریه نکرده بودم چقدر امشب حالم خوبه رو کرد به من: تبریک میگم... تو بردی! پوزخندی زدم: من؟! من خودم بازنده بلامنازع این بازی ام! چقدرم کیف میکنم وقتی هربار کیش و مات میشم! من نه... خودش برد میدونی کتی تا نخوان کسی رو بپذیرن میلی به وجود نمیاد تو هم اول خواسته شدی و بعد خواستی! نگاهش برگشت سمت حرم: من این نگاه رو حس میکنم باور کن اینجا همش حس میکنم نظاره گری هست و به ما محیطه هیچ جای دیگه ای توی دنیا این حس رو نداشتم فقط اینجا... چرا انقدر خاصه؟! _گفتم که اینجا شاهده اباعبدالله بزرگترین سهم رو برداشته و راحتترین راه ارتباطی رو ساخته _اگر نبود... آدمایی مثل من کجا به یقین میرسیدن؟! _برای همینم هست بخاطر ما... خیلی هزینه کرده برای کمک به ما آهی کشیدم: خیلی حسین، زحمت ما را کشیده است... صدای اذان از ماذنه وزید و عطرش کوچه رو پرکرد با لبخند رو کردم بهش: اولین نماز عمرت مبارک حالا کجا میخوای وضو بگیری؟ _دارم! گرفتم... ابروهام بلند شد: پس جدی جدی خیلی وقته که مطمئنی! * چقدر لحظه خداحافظی، دل کندن و برگشتن سخته پشت میکنی که دیگه بری اما باز انگار نمیتونی و برمیگردی تا یکبار دیگه دل سیر تماشاش کنی میدونی دیرت شده اما چه فایده این علم غیر نافع هیچ کمکی بهت نمیکنه برای دل کندن مدام چشمهات پر و خالی میشن و زیر لب میگی: نکنه بار آخر باشه؟ تو رو خدا بازم بتونم بیام کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی یعنی وقت نشده اصلا وقتی می‌بینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه! برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده من بهترینها رو میخوام! همه چیز رو باهم... و بعد به هر بدبختی که هست دل میکنی و میری و دلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی... زیارت، قصه‌ی عجیبی داره... قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره * چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: بیرون بودید؟ کجا رفته بودید سر صبحی؟ گفتم: حالا اجالتا بجمبید نمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم! میگم خدمتتون هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت رضوان برگشت سمت من: ساعت چنده؟! چقدر مونده تا طلوع آفتاب؟! کجا رفته بودید شما؟ گفتم: ساعت...شیش و ده دقیقه یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست با غیض گفت: ترسوندیم! فکر کردم قضا شد از بی پنجرگی اینجا سوء استفاده میکنی! نگفتی... کجا بودید؟ پیش از اینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومد و رضوان جاش رو گرفت در فرصتی که نماز میخوندن از کتایون پرسیدم: _مشکلی نداری بگم چی شده؟ شانه ای بالا انداخت به نشانه ی نمیدانم! ولی نمیدانمش از هر میدانمی میدانم تر بود! ذوق عجیبی داشت از دیدن حس بچه ها از شنیدن این خبر که به وضوح حس میشد نماز رضوان که تموم شد دوباره سوالش رو تک
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_ونوزدهم _نگفتی چکار کنم؟ _شهادتین بگو بلدی که؟ سر تکان داد و چشمهاش ر
❤️ _ما اینجا کجا رو داریم حرم دیگه _خب واسه چی دیشب نرفته بودیم مگه؟ نگاهی به کتایون کردم و گفتم: پ خب کتایون گفت بریم منم گفتم باشه گیج گفت: کتایون گفت؟ واسه چی؟ لبخندی زدم: خب میخواست اولین نمازش رو تو حرم بخونه! واقعا هم حیف بود تو هتل میخوند! ژانت سر خم کرد و با بهت گفت: اولین نماز منظورت اینه که کتی نماز خونده؟ کتایون لب باز کرد: چیه بهم نمیاد؟ رضوان با ذوق بلند شد و صورتش رو بوسید: وای عزیزم تبریک میگم خوشبحالت چقدر امروز روز خوبیه برات ما رو هم دعا کن! کتایون با لبخند گفت: من برا تو دعا کنم؟ چرا شما انقدر خوبید؟ رضوان با خجالت گفت: اذیتمون نکن فقط بدون اگر کسی بهت التماس دعا بگه دین شرعی داری که براش دعا کنی‌! ژانت هنوز گیج بود: من نمیفهمم کتی چرا...؟ کتایون صادقانه اعتراف کرد: بقول خودت مگه چقدر میشه منطق رو انکار کرد و نشونه ها رو ندید؟! اینجا آدم رو از رو میبره! منم بالاخره از رو رفتم... *** از شدت اضطراب و دلهره روی صدای کفشهام تمرکز کرده بودم و قدمهام رو میشمردم چشمی به اطراف چرخوندم و ترجیح دادم برای فرار از اضطراب حرف بزنم اول رو به ژانت پرسیدم: چه حسی داری از سفر به ایران؟! لبخندی زد: دلم میخواست اینجا رو ببینم راستش انتظار نداشتم اینطوری باشه _چطوری؟! _خب تصورم این بود که یه کشور نسبتا بی امکانات و ضعیفه ولی اینجا با فرودگاه نیویورک تفاوت چندانی نداره رضوان پرسید: چرا این فکر رو میکردی؟! _خب اینطوری شنیده بودم نگاهی به کتایون انداختم: تو چه حسی داری؟ به خروجی رسیدیم و زیر تیغ تند آفتاب از فرودگاه خارج شدیم کتایون لبخندی زد: خوشحالم هم مامانم رو میبینم هم ایران رو رضا و احسان بعد از پچ پچ کوتاهی جلو اومدن و رضا رو به ما گفت: باید با دو تا ماشین بریم نگاهی به ترکیب جمعیت انداختم و عاقلانه ترین راه رو به زبان آوردم: پس.. رضا من و تو و ژانت با یه ماشین میریم پسرعمو و رضوان و کتایونم با یه ماشین سری تکون داد و با احسان به سمت تاکسی ها حرکت کردن چند ثانیه بعد اشاره کردن جلو بریم و سوار دو ماشینی که نشان دادن شدیم ماشینها که راه افتاد ژانت پرسید: الان میریم خونه شما؟ کاش میشد یه جا بریم و هدیه ای بخریم متعجب با اخم کمرنگی گفتم: این حرفا چیه راحت باش با اینکه معلوم بود از اومدن به خونه ما خوشحاله باز گفت: آخه اینجوری خجالت میکشم لبخندی زدم: خب خجالت نکش! خجالت نداره! رضا از شنیدن صدای پچ پچ ما کمی سرش رو به عقب خم کرد: چیزی لازم دارید خواهر جان؟ کمی خودم رو جلو کشیدم و آهسته جواب دادم: نه عزیزم وقتی برگشتم و به صندلی تکیه دادم هنوز ته خنده روی لبهام بود ژانت با لبخند کمرنگی پرسید: خیلی دوستش داری؟! عمیق گفتم: خیلی برادر برای خواهر یه دنیای متفاوته اونم برادری مثل رضا که همه چی تمومه واقعا خیلی دلم میخواد یه دختر خوب براش بگیریم و سر و سامون بگیره ژانت اما توی فکر خودش بود: تو برادر داری خواهر داری پدر و مادر داری همه اینا خیلی عالی ان قدرشون رو بدون من خیلی دلتنگ مادر و پدرم هستم ولی حس خواهری و برادری رو هیچ وقت درک نکردم اصلا نمیتونم تصور کنم چه لذتی داره یه مرد همش مراقب خواهرش باشه که چی میخواد چکار داره یه وقت اذیت نشه و... راست میگی واقعا خیلی خاصه لب گزیدم و دستش رو گرفتم تا بغض نکنه: _عزیزم ما مسلمانیم همه برادر و خواهر ایمانی هستیم که از برادری و خواهری قومی و نژادی باارزش تره میبینی که رضا نسبت به تو هم مراقبه همه مردای مسلمان همینطوری ان ما بهش میگیم غیرت غیرت با تعصب خشک فرق داره غیرت همین حس مراقبانه ست که میبینی لبخندی زد: آره میدونم ولی.. اینکه یکی رو داشته باشی ویژه همیشه مراقب خودت باشه خب بهتره دیگه من عمیقا این نیاز رو حس میکنم بقول تو وقتی نیازش هست حتما منطق داره دیگه لبخندی زدم: اونی که همیشه باید حواسش بهت باشه و پاسخ این حس تو باشه همسرته ان شاالله به زودی... باصدای زنگ موبایل رضا کلامم رو قطع کردم و گوشم به جوابش رفت: سلام جانم؛ واسه ما فرقی نمیکنه آره ولی بهشون بگو آره آره همون پس فعلا تا خواستم از پشت صندلی بپرسم چی بود ژانت با صدای متحیرش نگاهم رو گرفت متوجه شدم وارد بزرگراه شدیم و ژانت با تعجب میگفت: باورم نمیشه تهران اینجاست؟ اخم کمرنگ و همراه با لبخندی به صورتم نشست: چرا باورت نمیشه؟ نگاهش رو از شهر گرفت: _آخه خیلی مدرن تر از اون چیزیه که فکر میکردم برج و پل و تونل و... خندیدم: پس فکر میکردی ما تو غار زندگی میکنیم؟ واجب شد یه روز بریم تهران گردی! لبخندی زد: خوبه... کلی ام عکس میگیرم لبخندی به دوربین توی گردنش که به دست گرفته بود زدم و خودم هم به شهر خیره شدم از روزی که رفتم کمی تغییر کرده انگار...
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze5.mp3
3.96M
💠 (تندخوانی) جزء قرآن کریم 🎙 با صدای استاد معتز آقایی ⏰زمان : 33دقیقه 💌به دوستان خود هدیه کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*◼️تقدیم به روح پاک شهید حادثه ی حرم امام رضا علیه السلام حجت الاسلام اصلانی* دمِ باب الرضا همین که رسید آهی از دل کشید و نجوا کرد بی تفاوت به رفت و آمدها ذکر میگفت و رو به آقا کرد اشک از گونه اش سرازیر و زخمِ روی دلش نمک میخورد روزه بود و رضا رضا میکرد تشنه بود و لبش ترک میخورد آسمانِ حرم به هم پیچید تا زمینِ حرم پر از خون شد جلوی چشم های لیلا بود ضربتی که نصیب مجنون شد روضه دیدیم با دو دیده ی خود پیکری را که بر زمین مانده قصه ها دارد این حکایت تلخ خون سرخی که بر جبین مانده… کربلا شد میان صحن رضا شد تنی در میان خون غلتان شکر حق اینچنین اگر جان داد لااقل پیکرش نشد عریان… شیعه ایم و همیشه در تاریخ هر چه خوردیم از جفا خوردیم ما جراحت به سینه داریم از ضربه هایی که بی هوا خوردیم
جملاتی زیبا ازحضرت علی علیه السلام*☀️ *1- گریه نکردن از سختی دل است.* *2-سختی دل از گناه زیاد است.* *3-گناه زیاد از آرزوهای زیاد است.* *4-آرزوی زیاد از فراموشی مرگ است.* *5-فراموشی مرگ از محبت به مال دنیاست.* *6- محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست* *1.مردم را با لقب صدا نکنید.* *2.روزانه از خدا معذرت خواهی کنید.* *3.خدا را همیشه ناظر خود ببینید.* *4.لذت گناه را فانی و رنج آن را طولانی بدانید.* *5.بدون تحقیق قضاوت  نکنید.* *6.اجازه ندهید نزد شما از  کسی غیبت شود.* *7.صدقه دهید،چشم به جیب مردم ندوزید.* *8.شجاع باشید،مرگ یکبار به سراغتان می آید.* *9.سعی کنید بعد از خود،نام نیک بجای بگذارید.* *10.دین را زیاد سخت نگیرید.* *11.با علما و دانشمندان با عمل ارتباط برقرار کنید.* *12.انتقادپذیر باشید.* *13.مکار و حیله گر نباشید.* *14.حامی مستضعفان باشید.* *15.اگر میدانید کسی به شما وام نمیدهد،از او تقاضا نکنید.* *16.نیکوکار بمیرید.* *17.خود را نماینده خدا در امر دین بدانید.* *18.فحّاش و بذله گو نباشید.* *19.بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.* *20.رحم دل باشید.* *21.با قرآن آشنا شوید.* *22.تا میتوانید بدنبال حل گره مردم باشید.* *( نهج البلاغه )* *وقتی پرنده زنده است مورچه ها را ميخورد؛* *و وقتی ميميرد مورچه ها او را!* *زمانه و شرايط در هر لحظه ميتواند تغيير كند در زندگی...* *هيچكس را تحقير يا آزار نكنيم...* *شايد"امروز" قدرتمند باشيم اما يادمان باشد:* *"زمان" از ما قدرتمندتر است!* *يک درخت ميليونها چوب كبريت را ميسازد اما وقتی زمانش برسد؛* *فقط يک چوب كبريت برای سوزاندن ميليونها درخت،كافيست!* *"پس،* *خوب باشيم؛* *و* *خوبی كنيم"* *ازامام علی (ع)پرسیدندواجب وواجبترچیست؟* *نزدیك ونزدیكتركدامند؟ عجیب وعجیبترچیست؟ سخت وسخت ترچیست؟ فرمود:واجب اطاعت از الله و واجبتر ازآن ترك گناه است. نزدیك قیامت ونزدیكتر ازآن مرگ است. عجیب دنیا وعجیبتر ازآن محبت دنیاست.* *سخت قبراست وسخت تر ازآن دست خالی رفتن به قبر است.*
🌹قصه عمامه و خون . قصه عمامه و خون ، حکایت جدیدی نیست همین رمضان شاهد است و محراب مسجد کوفه که عمامه و خون، چگونه با هم در سحرگاه ۱۹ رمضان رستگار شدند. عمامه‌ای که در گودال خونین به غارت رفت، خوب قصه عروج را می‌شناسد. شیخ شمس الدین محمد نبطی جزینی و زین‌الدین بن علی بن احمد عاملی جُبَعی را شهید اول و ثانی نام نهاده‌اند تا فقاهت از نخست با شهادت همنشین باشد. از شیخ فضل الله نوری تا نواب صفوی، از یونس استاد سرایی یا همان میرزا کوچک جنگلی تا سیدحسن مدرس، از سید مصطفی خمینی تا سید محمدباقر صدر، از شریف قنوتی تا مصطفی ردانی پور، از مفتح تا مطهری، از بهشتی تا باهنر، از مدنی و دستغیب و اشرفی اصفهانی و صدوقی تا مالامیری و کریمیان و هادی ذوالفقاری، از محمدباقر حکیم تا شیخ نمر، از سید مصطفی موسوی تا شیخ راغب و بیش از ۳۵۰۰ شهید طلبه دفاع مقدس شاهدند که این نهضت مدیون عمامه،های در خون نشسته است. بگذار از مولوی جنگی زهی، ماموستا شیخ الاسلام، ملا عبدالحمید فرقانی، ماموستا برهان عالی، برهان الدین ربانی، مولوی فیض محمد حسین بر به همراه ۱۰۰ روحانی شهید اهل سنت کشور نیز سخن بگویم، ایشان نیز شاهد این مدعا هستند که برای دشمن تکتف در نماز یا غیر آن مهم نیست، دشمن مخالف عالمان مجاهد است و در این مسیر برای او شیعه و سنی تفاوتی ندارد. اصول کافی بخوانی یا صحیح، او با قرائت جهادی از اسلام مخالف است. در این میانه بدش نمی‌آید که گاهی بر طبل اختلاف بدمد و خون این دسته را به گرده آن یکی بیاندازد و به ریش قم و قاهره بخندد. حادثه عمامه‌های در خون نشسته در صحن امن رضوی،‌‌ حکایت استدامت استقامت حوزه‌های علوم دینی بر سبیل مجاهدت است. گوارا باد شربت شیرین شهود و شهادت بر عاشقان مسیر وصل و چه زیباست جامه عروج خونین بر اندام فقاهت. چه خوش فرمود آقا روح الله  بزرگ ، آن احیاگر اسلام جهادی در عصر حاضر، پس از شهادت علامه مطهری:‌‏ بریزید خون‌ها را زندگی ما دوام پیدا می‌کند. بکُشید ما را ملت ما بیدارتر می‌شود. ما از‌‎ ‌‏مرگ نمی‌ترسیم؛ و شما هم از مرگ ما صرفه ندارید. رزقنا الله قتلاً فی سبیل الاسلام ✍️ طلبه مشهدی، رضاپور
5.mp3
4.19M
﷽ 🌹شرح دعاهای هر روز ماه رمضان 🌷مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی روز 5⃣ 🌴اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِینَ وَ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ عِبَادِکَ الصَّالِحِینَ الْقَانِتِینَ وَ اجْعَلْنِی فِیهِ مِنْ أَوْلِیَائِکَ الْمُقَرَّبِینَ بِرَأْفَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین 🍃خدایا، قرار ده مرا در این ماه از آمرزش‌جویان و از بندگان شایسته فرمان‌بردار و از اولیای مقرّبت، به رأفتت ای مهربان‌ترین مهربان 🌱استغفار شرایط دارد؛ کسی که مال حرام خورده با استغفار درست نمی شه، بلکه باید صاحبان مال را راضی کند تا استغفار او پذیرفته شود استغفار زبانی هم تاثیر داره هفتاد مرتبه استغفار کردن بعد از نماز عصر خوب است 🌳خواص استغفار زیاد الف- رهایی از غم و غصه ب- احساس امنیت ج- نجات از تنگنا های زندگی د- زیاد شدن روزی اگر انسان اهل اطاعت خدا باشه؛ خدا هم اونو دوست داره اگر داخل در بندگان خدا شدی آنگاه در بهشت خاص الهی هم وارد خواهی شد 🌳روایته که مهربانی و رحمت خدا صد جزء و در وجود پدر و مادر یکی از آن صد تا قرار دارد. ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
خواهرم.. وقتی ازخودت عکس میگیری...📱 فرقی نداره عکس کامل بذاری🖼 عکس لبخندت روبذاری😊 عکس دستات روبین گل هابذاری...🥀 عکس نیم رخت رو باچادر بذاری...🧕 هیچکدومش خوب نیست..:) امام زمان برای همشون ناراحته😔! یادت باشه🙂 وقتی عکساتو گرفتی خواستی بزاری پروفایلت به خودت بگو من برای خدا وامام زمانم تیپ میزنم یامردم🙁؟! شهدا ... هم خوشگل بودن هم خوشتیپ🍃☺️ فقط اونا برای خدا وامام زمان تیپ میزدن.. ماها چی..؟
1_1545499018.mp3
10.59M
۱۴۰۱ حرفِ ششم؛ 🔰 مکانیزم روح نیز مانند جسم است که اگر خوراک زیاد، بد و یا نامناسبی دریافت کند؛ سنگین می‌شود . 💠 درمانِ سنگینی روح؛ دریافت غذای متناسب با ریاضیاتِ روح است. یکی از خوراک‌های بسیار تاثیرگذار در آرامش روح، دعایی است که در ماه رمضان وارد شده... زیرک کسی است که از این دعاها به سادگی نگذرد... @Ostad_Shojae
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وبیستم _ما اینجا کجا رو داریم حرم دیگه _خب واسه چی دیشب نرفته بودیم مگه؟
❤️ *** ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گوشهام شدت گرفت طوری که صداها رو به زحمت میشنیدم سرم رو تا حد امکان پایین انداختم تا از مقابل منزل حاج صادق رئوف رد شدیم و بعد نگاهم رو بالا کشیدم و از دور به در منزل خودمون دوختم چقدر دلتنگ بودم قلبم پرمیکشید برای دویدن توی این حیاطِ بزرگ و پر دار و درختش برای آشفته کردن خواب ماهی های حوض بزرگ و آبی رنگش برای عطر یاس و رازقی برای بوی پلو زعفرونی و خورش فسنجون های مادر و کشک بادمجون زن عمو برای آب دوغ خیارهای تابستانی که گردو های ریزریزش زیر دندان بازی میکردن برای تنگ شربت به لیمو که توی شیشه شفافش صورت کج و معوجم رو تماشا کنم و بی بهانه بخندم برای تخت گوشه حیاط که وقتی شب میشکست و هوای سحر می‌وزید نماز خوندن روش با هیچ حسی توی دنیا عوض شدنی نبود برای آب پاشی موزاییک های کهنه ی کف حیاط که بوی خاکش چند قدمی تا بوی بهشت برای ما فاصله داشت برای آدمهای این خونه بیشتر از هر چیز برای مادر و آقاجون برای خان عمو و زن عمو برای تک تک برگهای درختهای حیاط هم دلتنگ بودم ماشین که متوقف شد پاهام انگار به کف چسبیده باشه، سنگین بود و پیاده شدن سخت رضا مثل همیشه دردم رو ندونسته حس میکرد قُل احساساتی و مهربونم بی هیچ تقاضایی در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت با ذوق گفت: خوش اومدی عزیزم به لبخندش دلگرم شدم و پا به زمین گذاشتم ایستادم و روبه ژانت گفتم: بیا عزیزم خجالت نکش نباید که تعارفت کنم سرگرمی به مهمان ها بهانه خوبی بود برای فرار از دلهره و اضطراب دستش رو گرفتم و پیاده اش کردم رضا اجازه نداد به کوله ها دست بزنیم و خودش از صندوق عقب پایین‌شون آورد و روی دوش گذاشت سنگین نبودن اما بد بار چرا ولی اصرار بی فایده بود کرایه ماشین رو حساب کرد و تا راه افتاد ماشین بعدی از راه رسید رضوان و کتایون فوری پیاده شدن و کتایون با تردید دوباره گفت: هنوزم دیر نشده ما اینجوری معذبیم بذار بریم هتل زحمت ندیم رضوان کلافه گفت: بخدا کشت منو این دو ساعته تو راه تو یه چیزی بگو انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم تا از شر تعارف راحتش کنم اما قبل از اینکه کلامی صادر بشه در حیاط باز شد و صدای آشنای حاجی پیچید: سلام خیلی خوش اومدید زیارت همگی قبول اونی که پشتش به ماس همون ضحای خودمونه؟! توان تکان خوردن نداشتم چشمهام دوباره خیس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود رضوان دستهای یخ زده م رو با دستهای گرمش گرفت تا از حال نرم به زحمت چرخیدم و چشمهای مهربونش رو دیدم یک قدم پیش گذاشت تهِ صدای قشنگش بغض داشت ولی روی لبش لبخند: چه عجب یاد ما کردی همه چیز از یادم رفت اینکه جلوی در توی خیابون ایستادیم یا مهمان داریم یا هر چیز دیگه ای... پرکشیدم و خودم رو محکم به سینه پهنش کوبیدم دستهاش دور شانه م قفل شد _به به خانم خانما دکترِ باباش نه سلامی نه علیکی همینجوری میپری بغل بابات که چی بشه پس ما چی بودیم اینجا! صدای عمو باعث شد سر بلند کنم و با لبخند اشکهام رو بگیرم: سلام عمو جان ببخشید دستش زیر چانه م نشست و پیشانیم رو بوسید: سلام عزیزم خوش اومدی آقاجون اما فقط با لبخند نگاهم میکرد دستش رو گرفتم و با بغض گفتم: سلام حاج آقا با بغض خندید: زهرانار و حاج آقا هنوز این از دهنت نیفتاده؟! میان گریه و خنده من رضا بالاخره ناجی پایان معرکه شد: گفتم سوگلی که بیاد ما همه هبط میشیما! انگار نه انگار ما هم مثلا زائریم مسافریم یه هفته اس نیستیم! حالا ما هیچی مهمان داریم حاجی! آقاجون مرا محکمتر به خود فشرد: الحسود لایسود پسر که ناز کشیدن نداره یالا داخل بعد با هم به سمت ژانت و کتایون که مبهوت کنار رضوان ایستاده ما رو تماشا میکردن قدم برداشتیم و آقاجون با مهربانی گفت: سلام خیلی خوش اومدید قدم روی چشم ما گذاشتید وقتی فهمیدیم شما میاید خیلی خوشحال شدیم کتایون با خجالت گفت: سلام ببخشید باعث زحمت شدیم _این چه حرفیه مهمون رحمته بفرمایید داخل حاج خانوما داخلن بفرمایید ژانت که هیچ چیز از صحبتهای پدرم متوجه نمیشد بی صدا و مبهوت خیره نگاهش میکرد تا نگاه پدرم چرخید سمتش هول گفت: سلام و چون چیز دیگه ای بلد نبود ساکت شد لبخند حاجی عمیقتر شد: سلام شما تازه مسلمانی درسته؟! تبریک میگم عاقبت بخیر باشی دخترم بفرمایید آهسته گفتم: حاجی فارسی بلد نیستا تلنگری روی گونه ام زد: خب تو ترجمه کن! با اون حاجی گفتنش پشت چشمی نازک کردم و حین برگشتن به سمت در برای ژانت حرفهاش رو ترجمه کردم جلوی در عمو اول به مهمانها خوش آمد گفت و بعد رضوان را بوسید و زیارت قبول گفت آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد: تو رو یادم رفته بود جوجه؟! چرا هیچی نمیگی؟ رضوان با خنده گفت: بله دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار عمو جان وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین این حیاط قشنگ...
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وبیست_ویکم *** ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گو
❤️ وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین با گوشه ای از ذهنم صدای حاجی رو هم میشنیدم که به برادرزاده زبان درازش میگفت: _ماشاالله به زبونت تا حالا که تک بودی دمار از روزگار ما درآورده بودی حالا که جفت شدید ما باید بذاریم از این خونه بریم! نه مصطفی؟! قبل از اینکه عمو جوابی بده زن عمو از در ورودی ساختمان بیرون اومد و من و رضوان رو همزمان با دو دست بغل گرفت شاید چون شک داشت کدوم رو باید اول در آغوش بگیره: سلام زیارتتون قبول کربلایی خانوما با لبخند صورتش رو بوسیدم: زن عمو خیلی دلم براتون تنگ شده بود با دقت نگاهم کرد: دل ما هم تنگ شده بود دختر چه صبر ایوبی داری تو نه سری نه سفری! کجایی؟! رضوان پیش دستی کرد و اشاره ای به بچه ها کرد: مامان مهمونامون زن عمو نگاهش رو از من گرفت و به اونها داد با لبخند گفت: سلام خوش اومدید خیلی خوش حالمون کردید مدتها بود اینجوری مهمون واسه مون نیومده بود خیلی خیلی خوش اومدید اونقدر صادقانه حرف میزد که حتی ژانت هم که فارسی نمیفهمید با لبخند نگاهش میکرد به صورتش دقیق شدم پیرتر شده بود اما زیباییش رو داشت با اون چشمان سبز آبی و براقش که میراث خورش فقط احسان بود و رضوان همیشه گله اش رو به احسان و به خود زن عمو میکرد! حاج عمو رو به زن عمو گفت: حاجیه خانوم بچه ها خسته ان ببرشون داخل پسرتو دیدی؟ زن عمو با خیال راحت و لبخند گفت: آره فرستادمش بره یه دوش بگیره بابا با کمی تعجب گفت: پس حاج خانوم ما چی شد زن داداش؟! _والا داشت می اومد رضا که اومد داخل باهاش رفت تو الان دخترا رو میبرمشون خونه شما استراحت کنن حاج بابا سری تکان داد و همراه عمو رفت به طرف منزل اونها: آره بابا جون الان خسته اید خوب استراحت کنید وقت شام می‌بینمتون لبخندی زدم: چشم پشت زن عمو راهروی کوتاه ورودی رو طی کردیم و از در نیمه باز خونه وارد شدیم نفسم توی سینه حبس شده بود هم از حس عجیب و وصف نشدنی دیدن دوباره خونه و هم از دلهره ی رویارویی با مادرم پشت زن عمو پناه گرفته بودم و قدم به قدم همراهیش میکردم حواسم به هیچ کس و هیچ چیز نبود نه مهمان های تازه وارد و نه چیز دیگه ای فقط با چشم به دنبالش میگشتم تا اینکه زن عمو ایستاد و من ناچار شدم سرم رو بالا بگیرم از پشت شانه های افتاده زن عمو دیدمش چهره اش آروم و خالی از اضطراب بود برعکس من با نگاه ناخوانا و ناواضحی کوتاه روی صورتم مکث کرد و بعد گفت: ماشاالله زبونتو موش خورده؟ نمیخوای سلام کنی؟ لبخندش رو که دیدم همه ترس هام فروریخت و گنگ ولی خندان گفتم: سلام و بی غرور و ملاحظه از زن عمو رد شدم و خودم رو توی بغلش رها کردم چند ثانیه محکم بغلم کرد و بعد از خودش جدا کرد: خیلی خب بذار دوستاتم ببینم! و بعد رو به کتایون و ژانت و البته رضوان شروع به احوال پرسی کرد _سلام زیارت همگی قبول خیلی خوش اومدید رضوان صورت مامان رو بوسید و کتایون با لبخند تشکر کرد ولی ژانت با بهت و حلقه اشک کمرنگی فقط تماشاش میکرد جملات رو ترجمه کردم و مامان تازه متوجه شد ژانت متوجه حرفش نشده و خودش با چند جمله ای که بلد بود باهاش حال و احوال کرد: سلام دخترم بابت مسلمان شدنت تبریک میگم و خیلی خوشحالم که به منزل ما اومدید خوش اومدید ژانت چند بار پلک زد تا موفق شد جواب بده کوتاه: ممنونم مامان با دست تعارف کرد بنشینیم و برای آوردن شربت به آشپزخونه رفت زن عمو هم همراهیش کرد ولی به ما اجازه نداد بریم: _بشینید یه نفسی تازه کنید وقت واسه کار کردن زیاده لبخندی زدم و حین نشستن سقلمه کوچک کتایون به ژانت رو دیدم که با این جمله همراه بود: چیه تو ام وا رفتی _بهم گفت... دخترم... کتایون با کلافکی پلک بر هم گذاشت: اگر انقدر اذیت میشی بریم هتل ژانت فوری جواب داد: نه نه... خوبم رضوان نگران رو به کتایون پرسید: چی شده؟ ولی قبل از اینکه جوابی به سوالش داده بشه مامان با سینی شربت و زن عمو با دیس شیرینی از آشپزخونه خارج شدن و به سمت ما اومدن ... زیر لب بسم اللهی گفتم و در اتاقم رو باز کردم نگاه گذرایی توش گردوندم ترکیبش مثل قبل بود و چیزی جا به جا نشده بود همون پرده ی سفید زر دوز روی پنجره رو به حیاط و همون تخت چوبی کنارش همون میز تحریر بزرگ و کتابخونه هم رنگش کنار دیوار غربی و همون میز آرایش کوچیک کنار در ولی جای خالی قالیچه ای که با خودم برده بودم با فرش دو در دو و ساده ای پر شده بود دستم رو پشت کمر ژانت و بعد کتایون گذاشتم و به داخل هُل دادم: بفرمایید خوش آمدید خواهشا اینجا راحت باشید اتاق خودتونه این تخت کشوییه از زیر بازش کنید دو نفره میشه من و رضوان میریم اتاق رضا یکم خستگی در کنیم بهتون سر میزنیم خواستید دوش بگیرید همین طبقه حمام هست کس دیگه ای هم ازش استفاده نمیکنه راحت باشید کتایون هنوز معذب بود: _ولی کاش اصرار نمیکردی میذاشتی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. بدترین نو کراتم ... هر شب جمعه به یاد کربلاتم اَللّهُمَ اَرزُقنـٰا فِي اَلْدُنْیٰا زیٰارَۃ اَلْحُسَیْن وَ فِي اَلْاٰخِرَۃ شِفٰاعَة اَلْحُسَیْن 🍃 خدایا روزی ما را در دنیا زیارت کربلا و در آخرت شفاعت امام حسین(ع) قرار بده
⚠️ یه‌جـا‌تو وصیـت‌نامشـون‌میـگن؛ خدایـاوحشـت‌همـه‌ی وجـودم‌را‌فـرا‌گرفته‌است' من‌قـادر‌به‌مھـارِ نفـسِ‌خـودنیسـتم رسـوایم‌نڪن! +حقیقـتا‌حاجـی‌ڪه‌ اینـجـوری‌میگـن آدم‌خیلـی‌زیاد‌شـرمنده‌میشھ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄
شما چه علاقه مندی هایی دارید؟ 👈 "غرب" به علاقه مندی شما پاسخ می دهد. ◾اهل سنت هستید؟ برای شما شبکه وهابی وصال و کلمه راه می اندازد. ◾شیعه هستید؟ برای شما شبکه اهل البیت راه می اندازد و به مقدسات اهل سنت توهین می کند. ◾می خواهید مرجع تقلید داشته باشید؟ برای شما مرجع تعیین می کند و شبکه المرجعیه را برای شما راه می اندازد و درس خارج فقه و اصول سید صادق شیرازی را برای شما پخش می کند. ◾امام حسین را دوست دارید؟ برای شما سه شبکه به نام امام حسین راه اندازی می کند و پخش زنده حرم امام حسین می گذارد. ◾حضرت زهرا را دوست دارید و معتقدید فدک غصب شد؟ برای شما در لندن شبکه فدک راه اندازی می کند و ملکه انگلیس را از نوادگان حضرت زهرا معرفی می کند و نسبت ناپسند به همسر پیغمبر میدهد !!! ◾به مباهله پیغمبر با مسیحیان معتقدید؟ آقای یاسرالحبیب با وهابی ها برایتان مباهله میکند. 📌هر نیاز فقهی و معرفتی و دینی دارید مرجعیت لندنی برای شما یک شبکه راه اندازی کرده است. ⭕️تا کنون 45 شبکه ناقابل! با میلیاردها هزینه برای ارتقای معلومات شما!!!! چقدر مهربانند این غربیها 👈کرونا شیوع پیدا میکند، شخصی ضریح حرم حضرت معصومه را لیس می زند و دین را در مقابل عقل قرار می دهد و فیلم این کار را پخش می کند بعد مشخص می شود از فرقه شیرازی است. BBC این کار را نه به شیعیان لندنی قم، بلکه به همه مردم شهر مقدس قم و کل شیعیان نسبت می دهد. ◾شما سریال دوست دارید؟ ◾بچه های شما کارتون دوست دارند؟ ◾مستندهای HD با کیفیت می خواهید ببینید؟ ◾به موسیقی علاقه دارید؟ ◾ورزش و سرگرمی می خواهید؟ ◾به اخبار و تحلیل اخبار علاقه دارید؟ ◾به آشپزی و سلامت خانواده علاقه دارید؟ در این دنیایی که حاضر نیستند یک پاپاسی خرج کسی کنن، برای هر علاقه شما ده ها شبکه "رایگان" راه اندازی کرده‌اند تا سیر تکامل دانش شما از جهان و از خودتان حتی لحظه‌ای متوقف نشود! 👈با وجود این همه شبکه، تحمل وجود یک شبکه انگلیسی زبان pressTV را هم ندارند و آن را حذف می کنند شبکه العالم هم در ماهواره حذف می شود، به همین راحتی! 📌 بعد شعار جریان آزاد رسانه ایشان گوش فلک را کر کرده است! ‌ 👈 برای مراسم حرام و خشن قمه زنی !! پلیس لندن محافظ می گذارد و آمبولانس آماده می کند، فیلم برداری کرده و به اسم شیعه در دنیا پخش میکند. 👈 اما "نهضت جهانی شیرخوارگان حسینی" به اتهام "نشر خشونت" در انگلیس "ممنوع" می‌شود. جالب نیست؟! قمه زنی در انگلیس آزاد و به همراه محافظ، انجام میشود. اما شیرخوارگان حسینی ممنوع میشود، به اتهام نشر خشونت و بعضی از ما هم خیلی محترمانه دنباله رو این کانالها و شبکه ها هستیم و چقدر راحت و سریع فریب میخوریم !!! 📌💠 و مبارزه بین حق و باطل همواره تا ابد ادامه دارد ... همیشه یادمان باشد که *طعمه مفت فقط در تله پیدا می‌شود!!!* قدری بیاندیشم . (جهاد تبیین)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 دعای زیبای ندبه 🌷 🌷 صـوتـی و تـصویـرے 🌷 🌷 با ترجمه فارسی و انگلیسی 🌷 -زمانی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📩 تلاوت با تدبر 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: بعضی علاوه‌ی بر روزه گرفتن در ماه رمضان، آموزش خود را هم از قرآن در حد اعلی تأمین میکنند؛ تلاوت قرآن با تدبر. در شبها و نیمه شبها تلاوت قرآن، انس با قرآن، مخاطب خدا قرار گرفتن، لذت و معنای دیگری دارد. چیزی که انسان در چنین تلاوتی از قرآن فرا میگیرد، در حال متعارف و معمول نمیتواند به چنین تلاوتی دسترسی پیدا کند. ۱۳۸۶/۰۶/۲۳ 🏷 🌙 @Khamenei_ir
هدایت شده از علیرضا پناهیان
| در کنار بدن خونین شهیدان صحن پیامبر اعظم(ص) با افتخار میتوان این حدیث نبوی را فریاد زد: العلماء ورثة الانبیاء هر عالمی در راه انجام ماموریتش که خدمت به مردم است به شهادت برسد وارث پیامبر بودنش قطعی است. مبارکشان باد. ننگ ابدی بر میراث داران مشرکین مکه که با وارثان پیامبر دشمنی دارند. @Panahian_ir