eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.5هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
6.3هزار ویدیو
158 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین مطهری 💐💐💐 اولین سه شنبه ماه مبارک رمضان ✴️هیئت خواهران خادم الزهرا سلام الله علیها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
حجت الاسلام المسلمین مطهری سه شنبه اول ماه رمضان ۱.m4a
32.72M
سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین مطهری 💐💐💐 اولین سه شنبه ماه مبارک رمضان ✴️هیئت خواهران خادم الزهرا سلام الله علیها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز چهارم رمضان - آیت الله مجتهدی.mp3
3.81M
﷽ 🌹شرح دعاهای هر روز ماه رمضان 🌷مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی روز 4⃣ 🌴اللّٰهُمَّ قَوِّنِى فِيهِ عَلَىٰ إِقامَةِ أَمْرِكَ ، وَأَذِقْنِى فِيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ ، وَأَوْزِعْنِى فِيهِ لِأَداءِ شُكْرِكَ بِكَرَمِكَ ، وَاحْفَظْنِى فِيهِ بِحِفْظِكَ وَسَِتْرِكَ ، يَا أَبْصَرَ النَّاظِرِينَ. 🍃خدایا، در این ماه برای برپاداشتن امرت نیرومند ساز مرا و شیرینی ذکرت را به من بچشان و ادای شکرت را به من الهام فرما و به نگهداری و پوششت نگاهم بدار، ای بیناترین بینندگان 1⃣ قوّت عبادت غیر از قوّت بازو است، 2⃣خدایا شیرینی عبادتت رو به من بچشون 3⃣شکر فقط این نیست به زبان بگی الهی شکر گوشت،چشمت،اعضا،با گناه نکردن باید شکرش رو بجا بیاری شعر: شکر نعمت نعمتت افزون کند * کفر نعمت از کفت بیرون کند 4⃣تو ستار العیوبی منو حفظم کن تا کسی از گناهام با خبر نشه 🌳(روایته اگر از گناهان هم خبر داشتید هیچ کس جنازه دیگری را دفن نمی کرد) خدایا همونطور که تو دنیا گناهای مارو پوشوندی تو محشر هم گناهان مارو بپوشون نذار کسی بفهمه ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
جز4.mp3
4.12M
💠 (تندخوانی) جزء قرآن کریم 🎙 با صدای استاد معتز آقایی ⏰زمان : 33دقیقه 💌به دوستان خود هدیه کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📩 نیت خدایی در روزه 🔻 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: شرط روزه، نیّت است. نیّت یعنی این عمل را، این حرکت را، این امساک و تمرین را، جهت دادن برای خدا، در راه خدا، به خاطر انجام دستور الهی. این است که به هر کاری ارزش می‌بخشد... یعنی از بعد از لحظه‌ی طلوع فجر - تا آخر روز به طور دائم به خاطر این نیّت، در حال عبادتید. اگر هم بخوابید، عبادت می‌کنید. همین‌طور راه بروید، عبادت می‌کنید. ۱۳۷۶/۱۰/۱۲ 🏷 🌙 پيامک ويژه سحرهای ماه مبارک رمضان؛ هر روز در👇 @Khamenei_ir
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_وهجدهم از تولد پیامبر نوشته شده به نام "نبوئیت هایلد"* این کتاب بخش های
❤️ _نگفتی چکار کنم؟ _شهادتین بگو بلدی که؟ سر تکان داد و چشمهاش رو بست زیر لب زمزمه کرد و اشک ریخت و من چشم ازش برنداشتم این صحنه های نادر مگه چند بار در طول زندگی انسان تکرار میشن که بشه ازشون گذشت؟ چشم باز کرد و رو کرد به من: من خیلی وقته یقین پیدا کردم ولی تصمیم گرفتن سختترین کار دنیاست! از همون روزایی که با هم قرآن میخوندیم مطمئن بودم این کلام عادی نیست ولی نمیتونستم قبول کنم اینهمه تغییر رو اگر اینجا نمی اومدم، تا آخر عمر خودم رو به خواب میزدم که هیچ وقت هم قبول نکنم! ولی خیلی حیف بود! الان حس میکنم یه شیر آب سرد از مغزم باز شده و تمام تنم رو شسته سبک شدم چرا نمیخواستم این حال خوب رو به دست بیارم؟! _خب تغییر سخته دیگه _آره ولی ژانت خیلی راحتتر از من تغییر کرد چون اون کینه نداشت ولی من داشتم به اندازه ی همه لحظات حسرت و بی مادری و تنهایی و همه دعاهای اجابت نشده از خدا کینه داشتم ولی وقتی بقول تو اتفاقی به این ندرت رخ میده و خدا مادرم رو بهم برمیگردونه پس اینهمه سال بغض من عوضی بوده مهمتر از اون اگر مادرم گم نمیشد، من هیچ وقت اینجا نبودم، هیچ وقت پیداش نمیکردم! هیچ وقت شجاعت پذیرش حقیقت رو پیدا نمیکردم نمیدونم شاید چون بقول تو همیشه فقط یه سکانس از این فیلم رو میبینم همیشه معترضم ولی حال الانم میگه نه بی مادری نه هیچ غم دیگه ای ارزش اینهمه سال قهر و دوری رو نداشت من خودمو تلف میکردم! قطرات اشکش رو مثل مروارید از صورت برمیداشت و تماشا میکرد: خیلی سال بود اینطور راحت گریه نکرده بودم چقدر امشب حالم خوبه رو کرد به من: تبریک میگم... تو بردی! پوزخندی زدم: من؟! من خودم بازنده بلامنازع این بازی ام! چقدرم کیف میکنم وقتی هربار کیش و مات میشم! من نه... خودش برد میدونی کتی تا نخوان کسی رو بپذیرن میلی به وجود نمیاد تو هم اول خواسته شدی و بعد خواستی! نگاهش برگشت سمت حرم: من این نگاه رو حس میکنم باور کن اینجا همش حس میکنم نظاره گری هست و به ما محیطه هیچ جای دیگه ای توی دنیا این حس رو نداشتم فقط اینجا... چرا انقدر خاصه؟! _گفتم که اینجا شاهده اباعبدالله بزرگترین سهم رو برداشته و راحتترین راه ارتباطی رو ساخته _اگر نبود... آدمایی مثل من کجا به یقین میرسیدن؟! _برای همینم هست بخاطر ما... خیلی هزینه کرده برای کمک به ما آهی کشیدم: خیلی حسین، زحمت ما را کشیده است... صدای اذان از ماذنه وزید و عطرش کوچه رو پرکرد با لبخند رو کردم بهش: اولین نماز عمرت مبارک حالا کجا میخوای وضو بگیری؟ _دارم! گرفتم... ابروهام بلند شد: پس جدی جدی خیلی وقته که مطمئنی! * چقدر لحظه خداحافظی، دل کندن و برگشتن سخته پشت میکنی که دیگه بری اما باز انگار نمیتونی و برمیگردی تا یکبار دیگه دل سیر تماشاش کنی میدونی دیرت شده اما چه فایده این علم غیر نافع هیچ کمکی بهت نمیکنه برای دل کندن مدام چشمهات پر و خالی میشن و زیر لب میگی: نکنه بار آخر باشه؟ تو رو خدا بازم بتونم بیام کلی حرف رو دلت هست که هنوز بهش نزدی یعنی وقت نشده اصلا وقتی می‌بینیش فراموششون میکنی و موقع رفتن همه با هم به ذهنت هجوم می آرن چقدر خوبه که مطمئنی هر چی از دلت بگذره میفهمه و میدونه وگرنه حتما در توضیح اینهمه حرف به زحمت می افتادی اونهم دم رفتن وقتی که وقت تنگه! برای همه چیز و همه کس باید دعا کنی و دست پر بری اونقدر هم دورش بگردم دستش بازه که هر چی طلب میکنی دستت پر نمیشه و باز احساس میکنی کم بود آخرش هم میگی اصلا من نمیدونم خودت هر چی صلاح میدونی بهم بده من بهترینها رو میخوام! همه چیز رو باهم... و بعد به هر بدبختی که هست دل میکنی و میری و دلتنگی از همون لحظه آغاز میشه تا دیدار بعدی... زیارت، قصه‌ی عجیبی داره... قصه عجیبی که زائر میشنوه و دیگه هیچوقت از دل و ذهنش بیرون نمیره * چند بار در اتاق رو زدیم تا بازش کردن ژانت خواب آلود از جلوی در کنار رفت و رضوان با دیدنمون توی تختش نشست: بیرون بودید؟ کجا رفته بودید سر صبحی؟ گفتم: حالا اجالتا بجمبید نمازتون قضا نشه خوش خوابای محترم! میگم خدمتتون هر دو با هم به سمت سرویس هجوم بردن و ناچار ژانت اول داخل رفت رضوان برگشت سمت من: ساعت چنده؟! چقدر مونده تا طلوع آفتاب؟! کجا رفته بودید شما؟ گفتم: ساعت...شیش و ده دقیقه یه بیست دقیقه ای گمونم وقت هست با غیض گفت: ترسوندیم! فکر کردم قضا شد از بی پنجرگی اینجا سوء استفاده میکنی! نگفتی... کجا بودید؟ پیش از اینکه فرصت جواب دادن بشه ژانت بیرون اومد و رضوان جاش رو گرفت در فرصتی که نماز میخوندن از کتایون پرسیدم: _مشکلی نداری بگم چی شده؟ شانه ای بالا انداخت به نشانه ی نمیدانم! ولی نمیدانمش از هر میدانمی میدانم تر بود! ذوق عجیبی داشت از دیدن حس بچه ها از شنیدن این خبر که به وضوح حس میشد نماز رضوان که تموم شد دوباره سوالش رو تک
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
#رمان_ضحی ❤️ #قسمت_دویست_ونوزدهم _نگفتی چکار کنم؟ _شهادتین بگو بلدی که؟ سر تکان داد و چشمهاش ر
❤️ _ما اینجا کجا رو داریم حرم دیگه _خب واسه چی دیشب نرفته بودیم مگه؟ نگاهی به کتایون کردم و گفتم: پ خب کتایون گفت بریم منم گفتم باشه گیج گفت: کتایون گفت؟ واسه چی؟ لبخندی زدم: خب میخواست اولین نمازش رو تو حرم بخونه! واقعا هم حیف بود تو هتل میخوند! ژانت سر خم کرد و با بهت گفت: اولین نماز منظورت اینه که کتی نماز خونده؟ کتایون لب باز کرد: چیه بهم نمیاد؟ رضوان با ذوق بلند شد و صورتش رو بوسید: وای عزیزم تبریک میگم خوشبحالت چقدر امروز روز خوبیه برات ما رو هم دعا کن! کتایون با لبخند گفت: من برا تو دعا کنم؟ چرا شما انقدر خوبید؟ رضوان با خجالت گفت: اذیتمون نکن فقط بدون اگر کسی بهت التماس دعا بگه دین شرعی داری که براش دعا کنی‌! ژانت هنوز گیج بود: من نمیفهمم کتی چرا...؟ کتایون صادقانه اعتراف کرد: بقول خودت مگه چقدر میشه منطق رو انکار کرد و نشونه ها رو ندید؟! اینجا آدم رو از رو میبره! منم بالاخره از رو رفتم... *** از شدت اضطراب و دلهره روی صدای کفشهام تمرکز کرده بودم و قدمهام رو میشمردم چشمی به اطراف چرخوندم و ترجیح دادم برای فرار از اضطراب حرف بزنم اول رو به ژانت پرسیدم: چه حسی داری از سفر به ایران؟! لبخندی زد: دلم میخواست اینجا رو ببینم راستش انتظار نداشتم اینطوری باشه _چطوری؟! _خب تصورم این بود که یه کشور نسبتا بی امکانات و ضعیفه ولی اینجا با فرودگاه نیویورک تفاوت چندانی نداره رضوان پرسید: چرا این فکر رو میکردی؟! _خب اینطوری شنیده بودم نگاهی به کتایون انداختم: تو چه حسی داری؟ به خروجی رسیدیم و زیر تیغ تند آفتاب از فرودگاه خارج شدیم کتایون لبخندی زد: خوشحالم هم مامانم رو میبینم هم ایران رو رضا و احسان بعد از پچ پچ کوتاهی جلو اومدن و رضا رو به ما گفت: باید با دو تا ماشین بریم نگاهی به ترکیب جمعیت انداختم و عاقلانه ترین راه رو به زبان آوردم: پس.. رضا من و تو و ژانت با یه ماشین میریم پسرعمو و رضوان و کتایونم با یه ماشین سری تکون داد و با احسان به سمت تاکسی ها حرکت کردن چند ثانیه بعد اشاره کردن جلو بریم و سوار دو ماشینی که نشان دادن شدیم ماشینها که راه افتاد ژانت پرسید: الان میریم خونه شما؟ کاش میشد یه جا بریم و هدیه ای بخریم متعجب با اخم کمرنگی گفتم: این حرفا چیه راحت باش با اینکه معلوم بود از اومدن به خونه ما خوشحاله باز گفت: آخه اینجوری خجالت میکشم لبخندی زدم: خب خجالت نکش! خجالت نداره! رضا از شنیدن صدای پچ پچ ما کمی سرش رو به عقب خم کرد: چیزی لازم دارید خواهر جان؟ کمی خودم رو جلو کشیدم و آهسته جواب دادم: نه عزیزم وقتی برگشتم و به صندلی تکیه دادم هنوز ته خنده روی لبهام بود ژانت با لبخند کمرنگی پرسید: خیلی دوستش داری؟! عمیق گفتم: خیلی برادر برای خواهر یه دنیای متفاوته اونم برادری مثل رضا که همه چی تمومه واقعا خیلی دلم میخواد یه دختر خوب براش بگیریم و سر و سامون بگیره ژانت اما توی فکر خودش بود: تو برادر داری خواهر داری پدر و مادر داری همه اینا خیلی عالی ان قدرشون رو بدون من خیلی دلتنگ مادر و پدرم هستم ولی حس خواهری و برادری رو هیچ وقت درک نکردم اصلا نمیتونم تصور کنم چه لذتی داره یه مرد همش مراقب خواهرش باشه که چی میخواد چکار داره یه وقت اذیت نشه و... راست میگی واقعا خیلی خاصه لب گزیدم و دستش رو گرفتم تا بغض نکنه: _عزیزم ما مسلمانیم همه برادر و خواهر ایمانی هستیم که از برادری و خواهری قومی و نژادی باارزش تره میبینی که رضا نسبت به تو هم مراقبه همه مردای مسلمان همینطوری ان ما بهش میگیم غیرت غیرت با تعصب خشک فرق داره غیرت همین حس مراقبانه ست که میبینی لبخندی زد: آره میدونم ولی.. اینکه یکی رو داشته باشی ویژه همیشه مراقب خودت باشه خب بهتره دیگه من عمیقا این نیاز رو حس میکنم بقول تو وقتی نیازش هست حتما منطق داره دیگه لبخندی زدم: اونی که همیشه باید حواسش بهت باشه و پاسخ این حس تو باشه همسرته ان شاالله به زودی... باصدای زنگ موبایل رضا کلامم رو قطع کردم و گوشم به جوابش رفت: سلام جانم؛ واسه ما فرقی نمیکنه آره ولی بهشون بگو آره آره همون پس فعلا تا خواستم از پشت صندلی بپرسم چی بود ژانت با صدای متحیرش نگاهم رو گرفت متوجه شدم وارد بزرگراه شدیم و ژانت با تعجب میگفت: باورم نمیشه تهران اینجاست؟ اخم کمرنگ و همراه با لبخندی به صورتم نشست: چرا باورت نمیشه؟ نگاهش رو از شهر گرفت: _آخه خیلی مدرن تر از اون چیزیه که فکر میکردم برج و پل و تونل و... خندیدم: پس فکر میکردی ما تو غار زندگی میکنیم؟ واجب شد یه روز بریم تهران گردی! لبخندی زد: خوبه... کلی ام عکس میگیرم لبخندی به دوربین توی گردنش که به دست گرفته بود زدم و خودم هم به شهر خیره شدم از روزی که رفتم کمی تغییر کرده انگار...