eitaa logo
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
2.4هزار دنبال‌کننده
12.5هزار عکس
6.3هزار ویدیو
156 فایل
ارتباط با ادمین @Yassekaboood هیئت خواهران خادم الزهرا سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی همدان بلاخره خون شهید محمد حسین عزیز می‌جوشد و حاج قاسم هست #حدادیان #گلستان هفتم #شهید جمهور #تنها هیات مذهبی به نام #حاج قاسم در کشور @khaharankhademozahra
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱یڪ روز آمدم خانہ، دیدم یڪ برنامہ‌ی ھفتگے غذا، متبرڪ بہ نام ائمہ را در یخچال نصب ڪرده بود.می‌گفت:" از این بہ بعد هر ۼذایے درست ڪردیم، نذر یکے از ائمہ باشـد. این طورے باعث میشود. هر روز غذاے نذرے اهل‌بیت‌‌‌﴿ع﴾ بخوریم و روے نفسمان تاثیر مثبت مےگذارد." [
ای بهشتِ قربِ احمد، فاطمه لیلة ُالقدرِ محمد، فاطمه ای خدا مشتاقِ یا رب یا رَبَت ای سلامِ انبیا بر زینبت عالَمِ خاکی محیطِ غربتت آفرینش گشته گم در تربتت کاروانِ دل روان در کوی تو قبلهٔ جانِ محمد روی تو مشعلِ شب‌های احیای علی نقشِ لبخندت مسیحای علی خانهٔ کوچک پناه عالمت عمر خلقت یک دم از عمر کَمَت... (صلوات الله علیهم اجمعین)
صد شکر که دستان ولی بر سر ماست دستان اباالفضـــــــل علــی یاور ماست ما فاتح فتـــــــــــــنه های دورانیم چون سید علی خامنه ای رهبــــــــر ماست
🚨هر چه گشتم تصویری از سلبریتی ها یا روشنفکرانشان در خوزستان ندیدم! ▪️اما بسیجی ها را دیدم، دقیقا جایی که همه ترسیدند که کرونا بگیرند، آنها بودند☝️
مرا دمی ز کمند غمت رهایی نیست که بوده این دل ما دم‌به‌دم گرفتارت .. ♥️ ❤️
✍امام صادق(؏) هر ڪس بعد از نماز واجب تسبیحات حضرت زهرا (س) را بجا آورد تمامے گناهانش آمرزیده مے شود 📚:مفتاح الفلاح ۱۰۶
" ادْعُوا رَبَّکُمْ تَضَرُّعًا وَخُفْيَةً إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ.. " پروردگار خود را به زاری و نهانی بخوانيد که او از حدگذرندگان را دوست نمی‌دارد.🌱° اعراف؛۵۵ جرعه ای نور
دوران دبيرســتان بود. ابراهيـم عصرها در بازار مشــغول به ڪار می شد و براي خودش درآمد داشٺ. متوجه شد يڪي از همسايه ها مشڪل مالے شديدي دارد. آنها علي رغم از دسٺ دادن مرد خانواده، ڪسي را براي تأمين هزينه ها نداشتند. ابراهيـم به ڪســي چيزي نگفٺ. هر ماه وقتي حقوق مےگرفت، بيشتر هزينه آن خانــواده را تأمين ميڪرد! هر وقٺ در خانه زياد غذا پخته ميشــد، حتما براي آن خانواده ميفرسٺاد. اين ماجرا تا سالها و تا زمان شهادٺ ابراهيم ادامه داشت و تقريبا ڪسي به جز مادرش از آن اطلاعے نداشت. 📚سلام بر ابراهیـم،جلــد۱
حاج حسین یکتا: امروز اگه به شهادت رسیده و خونش به زمین ریخته شده، جَوون جَوون، کرور کرور، فوج فوج، موج موج، دارن میان به عشق حاج قاسم سلیمانی پا به زمین بکوبند. امروز همه‌ی جوونای ایران یه حاج قاسم سلیمانی هستن‌. خون حاج قاسم یه خونِ آب حیاتی و ثاراللهی هست که داره میدمه به همه‌ی این جامعه و جوونایی میان و نسلی میان، دهه شصتیا و هفتادیا و هشتادیا و نودی‌هایی میان که معادله رو در دنیا عوض میکنن. به این خاطر اگه عَلمی از دست علمداری افتاد، علمدار دیگری اونو دست میگیره و قطعاً و حتماً خواهید دید که این ذبح عظیم، مقدمه‌ی یک فتح عظیمه و اون فتح چیزی نیست جز نماز در بیت‌المقدس.
•﷽• تا حالا شده ڪه امام زمان(عج)؛ شما را نگاه ڪرده و لذت ببرند...؟! 🌱
دانشجویِ آتش به اختیار همان موذن جامعه است/ نقش دانشجویان در روشنگری و بیداری ملتها تعیین کننده است 🔶۱۶ آذر، روز دانشجو گرامی باد 🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹قسمت نود و یکم 🔹فصل پنجم، زندان الرشید بغداد همه‌ی حواسمان متوجه آنها بود و اینکه با هیچ دست‌اندازی سرمان یا دست و پایمان تکان نخورد. با شیب ناگهانی و شدید ماشین یک‌باره دلم ریخت و ماشین توقف کرد. حالا دیگر با آن همه تشرهای امنیتی نمی‌توانستیم به عینکمان دست بزنیم. از ماشین پیاده شدیم. بی‌‌اختیار دست مریم را گرفتم، دوباره فریاد کشید. از فریادش جز لعن و لحن خشن ممنوع گفتنش حرف دیگری نمی‌فهمیدم. دستم را از دست مریم جدا کردم. وارد یک اتاق شدیم، عینک‌ها را از روی چشم‌مان برداشتند. یک نفر نظامی پشت میز نشسته بود و دیگری با لباس شخصی در کنارش ایستاده بود. گفتند: اشیای قیمتی و هرچه را که دارید تحویل دهید. جز ساعت مچی چیزی نداشتیم. دوباره عینک‌های کوری‌مان را زدیم و وارد آسانسور شدیم. آسانسور آنقدر در طبقات مختلف، بالا و پایین رفت که نفهمیدیم در طبقه‌ی چندم پیاده شدیم. در یک راهروی دراز، مقابل یک در بزرگ آهنی قرار گرفتیم که میله‌های قطوری از بدنه‌اش عبور می‌کرد و محکم به زمین کوبیده می‌شد و قفل‌های بسیار سنگینی داشت. چند قفل در آن چرخید تا باز شد. از زیر آن عینک کوری بیرون آمده بودیم و به داخل صندوقچه‌ای تاریک فرستاده شدیم. مدتی طول کشید تا چشمان‌مان به تاریکی عادت کرد و توانستیم اطراف را ببینیم. آنجا دیوارهایی کاشی شده داشت. کاشی‌های قهوه‌ای سوخته بودند دقیقاً رنگ صندوقچه‌ی بی‌بی. خدای من چه شباهتی! مرا این همه راه به صندوقچه‌ای که بی‌بی جواهرات و ظرف‌های عتیقه و میهمانی‌اش را در آن نگه می‌داشت آورده‌ای؟ صندوقچه‌ای که من و احمد و علی گاهی دور از چشم بی‌بی چادرش را روی سرمان می‌انداختیم و به داخل آن می‌رفتیم و خاله‌بازی و قایم‌باشک بازی می‌کردیم، اما آخرش بی‌بی ما را پیدا می‌کرد! چشمم که به نور آنجا عادت کرد اولین کسی که در آن صندوقچه پیدا کردم مریم بود. چه خوب که هنوز خواهرم مریم با من بود. دستانش را فشردم. فاطمه و حلیمه را دیدیم که مثل کوه، مقاوم و مغرور گوشه‌ای ایستاده بودند. سرباز رفته بود و ما تنها شده بودیم. بی‌آنکه حرفی بزنیم یک ساعت تمام به چهار دیواری اطرافمان و تمام زاویه‌ها و رنگ و شکل و اندازه‌ها و پستی و بلندی ضندوقچه خیره بودیم. فضای آنجا آنقدر کوچک بود که وقتی دست‌هایم را باز می‌کردم به دیوار می‌خورد. وقتی به دیوارهای بتنی و آن همه دژ و در و قفل و میله‌های آهنی نگاه کردم، احساس کردم گرانبها و قیمتی شده‌ام. روی در صندوقچه دریچه‌ای به طول و عرض دو وجب در یک وجب بود. معنی در را می‌دانستم اما نمی‌دانستم این دریچه برای چیست؟ هنوز به اندازه‌ی کافی اطراف را وارسی نکرده بودیم که دریچه باز شد و از آن سوی در، چهره‌ای مثل شبح فریاد زد: تفتیش، تفتیش... و بعد از آن صدای چرخش کلیدها و قفل‌های در جادویی شنیده شد. فکر کردم کسی قرار است به صندوقچه وارد شود ولی نه! سربازی از پشت دریچه گفت: حجاب، نزعن کل الملابس و البنطلونات. (روسری، لباس‌ها و شلوار همه را درآورید.) ما را که بی‌حرکت دید خانمی با لباس نظامی وارد شد. بدون اینکه آب دهانش را روی ما بریزد گفت: وحدة وحدة (یکی یکی) باید یک گوشه می‌ایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند. هر تکه لباس را که بازرسی می‌کرد می‌گفت: الگطعه التالیه. (تکه‌ی بعدی) فاطمه یک گیره‌ی سر سیاه رنگی داشت که می‌خواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث می‌کرد که آن گیره و کش سرش را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد. پیش خودم فکر کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم شود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه برم؟ سنجاق را از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از من تفتیش شده بود، دادم. . پایان قسمت نود و یکم
... 🍃علامه طباطبایی(ره) : ممکن است انسان گاهی از خدا غافل شود و خدا یک تب سخت ۴۰ روزه به او بدهد ؛ برای اینکه یکبار از ته دل بگوید " یا الله "
•[فرهنگ جون دادن پای علی، تقدیرمونه]•✌️ وه چه خوش تقدیری ...😍😍الحمدلله رب العالمین ══════°✦ ❃ ✦°═════
‏گیریم رویارویی آمریکا با جمهوری اسلامی ایدئولوژیک است. چرا آمریکا ۶۷ سال پیش علیه دولت مصدق که نه ایدئولوژیک و نه حتی ضدغرب بود کودتا کرد؟ چندماه بعد از کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد هم ۳ دانشجوی ایرانی را پیش پای نیکسون قربانی کردند تا برای همیشه ‎ روز ننگ آمریکا هم باشد. "سید نظام الدین موسوی"
هیئت خواهران خادم الزهراسپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی_همدان
شهید حسین معز غلامی
مگر نمۍ‌بینۍ کهـ ظلم سراسر گیتۍ را فرا گرفتهـ و مهدۍِ فاطمہۜ‌ سرباز می‌طلبد؟ ' شهیدمحمدکمالیان '
قصه عشق من و زلف تـ❤️ـو ديدن دارد نرگـ❤️ـس مست کجا همدمی خار کجا سلام گل نرگـ❤️ـس ....
بسم الله الرحمن الرحیم امام على عليه السلام : مُلازَمَةُ الخَلوَةِ دَأبُ الصُّلَحاءِ . خلوت گزينى، شيوه صالحان است. ( غرر الحكم : ۹۷۵۸)
🌷به نام خدا وباسلام 🌷سیمای زن در قرآن: 🌷1.آرام بخش................23 روم 🌷2.بامحبت.....................23روم 🌷3.رحمت برای خانواده...23روم 🌷4.لباس برای مرد........187بقره 🌷5.عاقل از 9 سالگی 🌷ماموریتها: 🌷1.نماز................................33احزاب 🌷2.حجاب وعفت...............33 احزاب 🌷3.تربیت خانواده......10و11 تحریم 🌷تربیت یک انسان،به قدرتربیت همه ثواب دارد من احیاهافکانمااحیاالناس جمیعا...۳۲ مائده
💠آیت الله بهجت ره: ‌دائم سوره قل هو الله احد را بخوانید؛ و ثوابش را هدیه کنید به امام زمان عج... این کار عمرِ شما را با برکت میکند؛ و "مورد توجه خاص حضـرت" قرار می گیرید...
•﷽• بدون برائت از دشمنان اهلبیت؛ دوستی اهلبیت حاصل نمیشود...! 🌱
❤️خانواده‌ای از جنس شهادت... گفت مامان جون برم جبهه؟ گفت: برو عزیزم... رفت و و الفجرمقدماتی شهید شد. پسر دوم گفت: مامان، داداش که رفت من هم برم؟ گفت: برو گلم در راه خدا... رفت و عملیات بدر شهید شد. همسر گفت: حاج خانم، بچه ها رفتند، ما هم بریم تفنگ بچه ها روی زمین نمونه. گفت: خدا به همراهت همسرم. رفت و والفجر8 شهید شد. مادر به خدا گفت: همه دنیام رو قبول کردی، خودم رو هم قبول کن. رفت و حج_خونین66 شهید شد. "خانواده شهید تلخابی" 💐
بسم الله الرحمن الرحیم 🔹قسمت نود و دوم من آخرین نفر بودم. با وجود این همه دقت و وسواس تفتیش‌کننده فقط توانستم سنجاق شلوارم را نجات دهم و به زیرکی خودم احسنت گفتم. او رفت و ما ماندیم و صندوقچه‌ی سحرآمیزی که صاحب ما شده بود. روی دیوارهای سرد و سنگی آن خطوطی نقش بسته بود که یادگار ساکنان قبلی صندوقچه بود. چقدر خوب بود که حلیمه بهتر از ما عربی می‌دانست. از او پرسیدم: حلیمه چی نوشته؟ گفت: اسم و تاریخ و محل شهادت ساکنان قبلی این دخمه‌هاست. دوباره پرسیدم: یعنی ساکنان قبلی این صندوقچه را کشته‌اند؟ او توضیح داد که نام دختری به نام بنت الهدی هم بر یکی از سنگ‌ها حک شده که در فلان خیابان در فلان تاریخ اعدام می‌شود. چه صندوقچه‌ی رازآلودی! ما خط به خط این نوشته‌ها را می‌خواندیم و رمزگشایی می‌کردیم و خود را در صف اعدام می‌دیدیم. دوباره صدای چرخش کلید در قفل آهنی و فریادهایی خشمگین و جمله هایی مبهم و گنگ از سمتی ناپیدا تا ته گوشم پیچید. چهار پتو به داخل انداختند. فاطمه گفت: این پتو یعنی اینکه می‌توانید بنشینید. - نه، یعنی اینکه اینجا ماندنی هستیم. - نه، فقط برای امشب است چون فردا سی‌ام مهر و پایان جنگ است. - ما ماندنی نیستیم. از لابلای چند نرده‌ی آهنی که در دیوار مقابل فرو رفته بود شعاع‌هایی از نور خورشید خود را به سختی به داخل صندوقچه می‌رساندند. این رشته‌های نازک نور برایمان حکم ساعت را داشتند. هر چهار پتو را روی هم انداختیم و به نماز ایستادیم. خواهرها نماز کامل خواندند اما من که قصد ده روزه نکرده بودم، نمازم را شکسته خواندم. هر چند دقیقه یکبار دریچه باز می‌شد و یک نفر می‌آمد و می‌گفت: اربعه بنات الخمینی و دریچه در نهایت عصبانیت بسته می‌شد. اما این بار به جای دریچه، در باز شد. نگهبان پرسید: - چم نفر، شنو اسمهن؟ (چند نفرید و اسمتان چیست؟) از روی ورقه‌ای که در دستش بود خواند و گفت: فاطمه ابراهیم؟ حلیمه محمد؟ مریم طالب؟ معصومه طالب؟ اسم پدرم (طالب) را که شنیدم قوت گرفتم. از آن به بعد مرا معصومه طالب صدا می‌زدند. نام پدرم پسوند نامم شد. و این یعنی اینکه پدرم همیشه با من خواهد بود، کسی که تکیه‌گاه و نقطه‌ی فوت زندگی‌ام بود، کسی که در خیال من به جنگ دیو و جادو می‌رفت، کسی که می‌توانست از آب تندروی کودکی‌ام بپرد، کسی که می‌توانست مسئله‌های سخت زندگی و خانواده را حل کند، کسی که در نبودش، عکس قاب گرفته‌اش به میهمانخانه‌مان جذبه و به برادرانم اقتدار می‌داد. از آن به بعد اسمش همراه من بود. شب دو کاسه‌ی سبز پلاستیکی و چهار لیوان قرمز پلاستیکی را به دستمان دادند. در کاسه‌ها مقداری آب رب گوجه ریخته بودند. چهار تا نان ساندویچی هم به ما داده بودند لای آنها هر نوع آشغال و زباله‌ای را می‌توانستی پیدا کنی. تقریباً یک هفته از آمدنم به عراق می‌گذشت اما هنوز به غذا میل نداشتم. مریم هم که تازه از مسمومیت خلاص شده بود وضعی مثل من داشت. تقریباً هر سه تایی آب به آب شده بودیم. هر بار که صدای باز شدن در را می‌شنیدیم کفش‌هایمان را می‌پوشیدیم و سرپا می‌ایستادیم. این بار که در باز شد دو سه ساعت از رفتن آن رگه‌های نور گذشته و شب شده بود، نگهبان بعثی وارد صندوقچه شد و گفت: معصومه طالب. عینک کوری را به دستم داد و گفت: کظی. (بگیر). بدون هیچ‌گونه مقاومتی عینک را گرفتم و بر چشم زدم. چه راحت پذیرفته بودم که باید از دیدن محروم شوم. اگرچه عینک زده بودم اما سرم را به عقب می‌کشیدم یا چانه‌ام را به سینه می‌چسباندم تا بتوانم مسیری را که در آن هستم، ببینم اما بعد از ضربه‌ای که به سرم کوبیده شد، دیگر سرم را نچرخاندم. سرباز بعثی گوشه‌ی مقنعه ام را می‌کشید تا سرعتم را بیشتر کنم. از فریادش فهمیدم که باید تندتر بروم. قدم‌هایم که تند شد... آخ یکباره زمین زیر پایم خالی شد و از وحشت یک سقوط بی‌انتها با تمام وجود جیغ کشیدم و هوا را چنگ زدم. افتادنم باعث شده بود عینک کوری‌ام کمی جابجا شود. پاهای گنده‌ای را دیدم که در کفش‌هایی به اندازه‌ی یک پارو بر تن و بدنم می‌کوبید. پایان قسمت نود و دوم
اول پیگیر شد و تلاش کرد؛ بعد هشدار داد و فریاد زد و در آخر حتّی گریه کرد و اشک ریخت، تا شاید بتواند پیشگیری کند از خسارت‌هایِ ننگ‌نامه برجام به این ملت و مملکت... تاریخ ایران از دکتر علی‌اصغر زارعی، این مرد خدا، به نیکی یاد خواهد کرد؛ دکتر اصغر زارعی دعوت حق را لبیک گفتند ، روحش شاد🌹