#چندخاطره
🔸 شهیدی که از نظرِ عالمِ شهر؛ اولیاء خدا بود...
🌼 #حرف_امام|تیر خورده بود به کف دستش و انگشتانِ دست راستش حرکت نداشت. سال ۶۷ بود. عراق مثل ابتدای جنگ، بطور گسترده در حال گذر از مرزهای ایران و تصرف خاک کشورمون بود، جبههها هم خالی از نیرو...
حضرت امام فرمان دادند که مردم جبههها رو پر کنند. حسین تا حرف امامخمینی رو شنید، سر از پا نمیشناخت. بلافاصله لباس پوشید؛ پوتین به پا کرد، و آمادهی رفتن به جبهه شد؛ اما چون انگشتانش حس نداشت، نمیتونست بندش رو ببنده. واسه همین مادرش رو صدا زد تا بیاد بند پوتین رو براش ببنده... تا مادرش بیاد، چند دقیقه طول کشید. یهو دیدم محمدحسین چند بار پاهاشو به زمین کوبید و گفت: عجله کنید، حرف امام زمین مونده؛ حرف امام به تاخیر افتاد...
🌼 #اولیاء_خدا|آیتالله نجابت علاقهی خاصی به حاج حسین داشت. ایشون میگفت: حاج حسین از اولیا خداست! ... بعد از شهادت محمدحسین هم ایشون به منزلمون اومدند و فرمودند: مدتی پیش در عالم خواب دیدم توی باغی هستم که دو نهر داره. یکی از شیر و دیگری از عسل. همهی شهیدان هم دور شهیددستغیب نشسته بودند. در همین حین حاج حسین وارد شد و همهی شهدا به احترامش ایستادند... از خواب پریدم, ساعت و تاریخ خوابم رو یادداشت کردم. جالبه که وقتی خبر شهادت محمدحسین اومد؛ فهمیدم همون ساعت شهید شده...
👤 خاطراتی از زندگی شهید محمدحسین حامدی
📚راوی: مجید ایزدی [نویسنده دفاعمقدس]
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_حامدی #ولایت_پذیری #ولایت_فقیه #شهدای_فارس #مزار_گلزارشیراز #امام_خمینی