#یک_خاطره
🔸آمریکایی نمیپوشم...
🌼 #متن_خاطره|یه سری اورکت و لباس گرم و از این جور چیزها از لانهی جاسوسی گرفته بودیم؛ همه هم آمریکایی. بردم برای بچهها و بهشون گفتم: یکی یه دونه از اینها بردارید؛ توی منطقه به دردتون میخوره... بچهها ریختند سرِ لباسها. همه رو زیر و رو میکردند تا یکی رو انتخاب کنند. اما رضا یه گوشه نشسته بود و اصلاً جلو نمییومد. بهش گفتم: رضا! جنسشون خیلی خوبه. بیا جلو ببین... رغبتی نشون ندادو زد بیرون. رفتم دنبالش و گفتم: آخه مشکلت چیه؟ چرا بر نمیداری؟ رضا گفت: اینا آمریکائیه؛ ما داریم با آمریکا میجنگیم، بعد بیاییم لباس آمریکایی بپوشیم و بریم به جنگش؟ این با عملمون منافات داره... گفتم: رضا! این که مشکلی نداره؛ شما میخواین توی سرما اینا رو بپوشین... گفت: نه! بقیهی بچهها اگر خواستن بردارند، من بر نمیدارم...
📚 منبع: مجموعه طلایهداران جبهه حق؛ جلد۱؛ صفحه ۲۵
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_حسنپور #استکبارستیزی #آمریکا #شهیدحسنپور #شهدای_قزوین #خاکریز_خاطرات #مزار_گلزارقزوین
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایتگری
🎥 #فیلم|یک امداد غیبی عجیب در جبهه به روایتِ شهید رضا حسنپور
#پیشنهاد_دانلود
🌼 #یکخاطرهیدیگر|اونشب قرص ماه کامل بود و بچهها معترض بودند که ممکنه دشمن ما رو زیرِ نور ماه ببینه و عملیات لو بره. اما رضا با آرامش گفت: بچهها توکلتون کجا رفته؟ بعد نگاهی به آسمون کرد و گفت: خدا امشب معجزهش رو بهمون نشون میده...
گردان اول حرکت کرد. نگاهم به آسمون بود. جالبه وقتی بچهها در معرضِ دید بعثیها قرار گرفتند، یک تکه ابر اومد و جلوی ماه رو گرفت و هوا کاملاً تاریک شد. خیلی اهمیت ندادم و گفتم: حتما اتفاقی بوده. اما بچهها که رد شدند، تکه ابر هم کنار رفت...
گردان دوم حرکت کرد. باز همون اتفاق افتاد و تکه ابری جلوی ماه رو گرفت. اینبار همه به آسمون نگاه کرده و اشک میریختیم...
📚 منبع: طلایهداران جبههی حق؛ جلد اول؛ صفحه ۳۰
____________________
🇮🇷 ما شهدا را مستند روایت میکنیم:
@khakriz1_ir
●واژهیاب:
#شهید_حسنپور #امداد_غیبی #نصرت_الهی #شهدای_قزوین #شهیدحسنپور #خاکریز_خاطرات #امام_زمان #مزار_گلزارقزوین