بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_سوم»
#قسمت_هجدهم
قم _ اداره مرکزی
آروم آروم که فکر میکردم رفتم سراغ دیواری انواع کاغذها و مطالب مهمم را بهش نصب میکردم. دنبال کاغذ تعقیب بودم. پیداش کردم. آوردمش به بخش بُلد و بیشتر تمرکز کردم اما چون گوشه ذهنم درگیر خبر مامور انتقال آسید رضا بود، آروم آروم صلوات میفرستادم.
با خودم میگفتم: داوود که متخصص کارش هست و چندان نگران اون نیستم. آسید رضا هم داریم منتقل میکنیم و ایشالله به خیر میگذره. پس این چیه که احساس میکنم یه چیزی هست که ازش غافلم؟ سناریویی که نوشتم جواب داد. حداقلش این بود که یکی دو تا رخ تازه به میدون اومدن. منم که اصلش دنبال این بودم که هم پرونده را از بن بست دربیارم و هم تست بزنم و ببینم که قدرت میدانی و حضور و حواس جمعی اونا چقدره؟ بدم نشد.
اما ... نچ ... نه ... همینجوری فکر کردم و فکر کردم. فهمیدم آره. وقتشه به آسید رضا بگم وارد فاز دوم بشه. بیسیم زدم و گفتم بدید دست آسید رضا. دادند. بهش گفتم: راحتی شما؟ گفت: بله حاجی. دم شما گرم. گفتم: دکتر منتظرته و همونجا یه معاینت میکنه و جای نگرانی نیست. راستی کاش شما از همین حالا سکان گروهتون را به دست میگرفتی.
گفت: چشم حاجی. اجازه بدید گوشیمو روشن کنم.
بیسیمو داد دست مامور خودمون.
بهش گفتم: هنوز حسش میکنی؟
گفت: آره تقریبا. نزدیکمون نیست اما احتیاط داره. حاج آقا، آسید میخوان یه چیزی بهتون بگن.
گفتم: میشنوم.
سید اومد پشت بیسیم و گفت: حاجی من دسترسی به گروه ندارم. فکر کنم منو انداختن بیرون!
با خودم گفتم: همینه. هوشیار شدند.
به سید گفتم: درسته. کار خودشه. ببین پیامی برات نیومده که شمارشو نشناسی؟
یه نگاه کرد و گفت: پیام سین نکرده زیاد دارم اما ... نه ... حاجی یه چیزی داره اذیتم میکنه!
گفتم: چی؟
گفت: داره پیامام سین میشه! اون لامصب داره همشو میخونه!
گفتم: خب آره. داره کارشو میکنه. لابد جوابشون هم میده. آره؟
گفت: آره. حاجی بد نشه برام. زر اضافی نزنه از طرف من و داستان بشه برام. خودت شاهدیا.
گفتم: نگران نباش. دیگه کاری با من نداری؟ راستی امشبم هیئت دارین؟
گفت: اره مشتی. امشب سه شب قبل از عزاست. سیاه رو سیاه میپوشیم. باید باشم.
گفتم: این چیزا چیه خداوکیلی میندازین تو دهن مردم؟ پوشیدن سیاه رو سیاه دیگه چه صیغه ای هست؟
گفت: ببخشید دیگه. همینه. چی صلاحه؟ برم؟ ینی باید برم.
گفتم: اول بذار ببینم کسی تو نخت نباشه. بعدش چشم. برو دنبال اهل بیتت و برین هیئت. ما را هم دعا کنین.
گفت: سالاری. یازهرا
رفتم رو خط داوود و گفتم: حاج داوود چه خبر؟
گفت: سلامتی. متوقف شده. ورودی شهرک قدس هستیم.
گفتم: پلاک ماشین و رانندشو استعلام کردین؟
گفت: دستت درد نکنه! داشتیم؟ دست کم نگیر دیگه!
گفتم: شما آقایی. عزیزی. جان؟
گفت: ماشین متعلق به شخص مشخصی با مدارکی هست که برات میفرستم. همه چیزش اوکی هست. پلاکش و رانندش و... از اونایی هست که ساعتی برای همه کار میکنه و سوسابقه نداره.
گفتم: نچسبه! ینی چی؟
گفت: آره میدونم. بحاطر همین بنظرم مقصدش شهرک قدس نباشه و قصد جا به جایی ماشین و یا تغییر مسیر داره.
گفتم: ها ... آفرین ... این شد. دوربین حرم دیدم. خیلی پخته عمل نکرده و دسپاچه شده.
گفت: حاجی من الان دارم ... اجازه بده ... آره ... درست شد ... پیاده شد و همچنان هم گوشی شما پیشش هست و همه زیر و بم ارتباطیش هم قطع کرده که نشه کلک خونه سید رضا پیاده کنیم و ... خب باید یه کم نزدیک تر بشم و بازدید کنم. حاجی فعلا ...
گفتم: بفرمایید. اما شرط میبندم سر کاری!
با تعجب گفت: چطور؟
گفتم: حالا برو ببین!
سه چهار دقیقه بعدش ارتباط گرفت و گفت: ماشین را فرستاد بره. اما خودشم نداریم!
گفتم: سیگنالی نداری ازش؟
گفت: نه ... از ماشینی که رفت داریم ... ولی خودش تو ماشین نبود!
گفتم: بفرمایید. نگفتم. کیفش و یا لااقل گوشی ما را انداخته تو ماشین و خودشم جیم شده.
داوود گفت: الان کجا برم؟ کجا برم دنبالش؟
گفتم: از من میپرسی؟ تو وسط میدونی. فکر کن.
گفت: حاجی من شک ندارم پیاده شده!
گفتم: بله که پیاده شده. باشه. بذار ببینم کجاست؟
رفتم رو خط پشتیبان (نیروی سایه) گفتم: حیدر اعلام موقعیت!
گفت: جیریم دندونمه!
گفتم: کجاست؟
گفت: داره پیاده گز میکنه!
گفتم: قصدش چیه؟
گفت: سرعتش مَلَسه. یحتمل یا نگرانه یا دیرشه! ولی از ایستگاه اتوبوس رد شد. غلط نکنم داره میره سر قرار!
گفتم: وای به حالت اگه گمش بکنی؟
با مثلا دلخوری گفت: برمیاد ازت. فرستادیمون دنبال زن مردم و طلبکارمونم هستی؟!
گفتم: حالا . یاعلی
رفتم رو خط داوود. گفتم: داوود پایان ماموریت. داوود جان حالا که تا اونجا رفتی، یه زحمتی میکشی؟
گفت: لابد یه نفر از بچه ها سایه میخواد. آره؟!
با قهقهه گفتم: آره بنده خدا !
با دلخوری گفت: مسخره! دیگه چرا منو بازی میدی؟ اعلام حضور سایه بزن.
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
#قطره_ای_از_دریا
رَّبَّنَا إِنَّنَا سَمِعْنَا مُنَادِيًا يُنَادِي لِلإِيمَانِ أَنْ آمِنُواْ بِرَبِّكُمْ فَآمَنَّا رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَكَفِّرْ عَنَّا سَيِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الأبْرَارِ
پروردگارا، ما شنيديم كه دعوتگرى به ايمان فرا مىخواند كه: «به پروردگار خود ايمان آوريد»، پس ايمان آورديم. پروردگارا، گناهان ما را بيامرز، و بديهاى ما را بزداى و ما را در زمره نيكان بميران.
آل عمران آیه 193
@khakriz72
#دُرّی_از_دریای_اهلبیت
امام صادق(ع) فرمود:
عنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (ع) قَالَ: سُئِلَ النَّبِيُّ(ص ) مَا كَفَّارَةُ الِاغْتِيَابِ قَالَ تَسْتَغْفِرُ اللَّهَ لِمَنِ اغْتَبْتَهُ كُلَّمَا ذَكَرْتَهُ.
از پیامبر پرسیدند کفاره غیبت چیست؟
فرمود: هرگاه به یاد غیبت شونده افتادی از خدا برای او طلب آمرزش کن.
@khakriz72
#مناسبت
سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها، همسر بزرگوار حضرت علی علیهالسلام و مادر باب الحواج حضرت ابالفضل عباس علیه السلام تسلیت باد.
@khakriz72
#تب_مژگان_۵۷
نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
فرکانس عمار برنگشت... وقت را نمیتونستم هدر بدم... گفتم واسم لب تاپ و کد رهگیری بگیرن و بیارن... تا آوردن، نشستم و مثل منتقدان جشنواره فیلم فجر، که فقط فیلم را میبینند تا سوتی بگیرن، فیلم دوربین کوچمون را بازبینی کردم...
«عمار به موقع اومد نزدیک ماشین ما و توجهشون را جلب کرد... به موقع هم رفت کنار درخت های کنار پیاده رو... حتی اگر چند ثانیه دیرتر انجام داده بود و برآیند زمانیمون مثلا 10ثانیه تاخیر میفتاد، عمار هم میرفت هوا و نمیدونی تا کجا میرفت...
من که منتظر تیراندازی بودم و خودم را حتی برای «شرایط سیبل رگبار» آماده کرده بودم... اما در فیلم دیدم که برنامه بعدیشون، شرایط سیبل رگبار بود... چون به محض اینکه بنز به ماشین ما برخورد کرد، دو نفر از منازل اطراف پریدن بیرون و شروع به تیراندازی به طرف ما و عمار کردن...
عمار، به طرف ماشین ما دوید... البته با توکل بر خدا... خیلی دل و جیگر میخواد که به تک تیرانداز روی پشت بوم اعتماد کنی و بگی ایشالله که حواسش هست که منو پوشش بده و منم برم رفیقم را نجات بدم... چون وقتی ما خونمون را تخلیه کردیم، فقط یه تک تیرانداز را واسه روز مبادا گذاشته بودیم بالا پشت بوم... اون تک تیرانداز که بچه فسا بود... خطاش در فواصل بالاتر از 200 متر هم، صفر بود... چه برسه به 122 متر... به خاطر همین، طبق دستوری که قبلا بهش داده بودیم، یکیشون را نفله کرد و دیگری را فراری داد... چون گفته بودیم که هر چی زدی، اشکال نداره اما لااقل یکی دو نفرش زنده در بره...
عمار به طرف ماشین ما دوید... تا قبل از اینکه بخواد ماشین منفجر بشه و کباب بشم، با بدبختی هر چه تمامتر، از همون طرف شیشه جام ماشین که خورد شده بود، منو کشید بیرون... انداخت روی شونه هاش... به حالت نیم خیز دوید... وقتی سه چهار متر د.ور شده بود از ماشین... انفجار ماشین رخ داد و چنان شدید بود که دو تامون پرت شدیم روی زمین...
اما کد های پیرامونی فیلم موجود را که بررسی کردم چند تا مسئله نظرم را خیلی جلب کرد: دو تا ماشین تو کوچه بود... پلاک تهران... که تا انفجار رخ داد و مردم مثل مور و ملخ جمع شدن، خیلی با آرامش از کوچه رفتند بیرون... دوربین خیابون کناری نشون میداد که وقتی اون دو تا ماشین وارد خیابون اصلی شدند، یک مسیر رفتند... دو تا پژو 405 سفید و نقره ای... نکته اش اینجاست که: اون کسی را که تک تیرانداز ما زنده ولش کرده بود تا فرار کنه، را سوار نکردند... میفمید چی میگم؟ ... سوارش نکردند...
جالبتر اینکه اون بدبخت هم که داشت فرار میکرد، هیچ تلاشی واسه نگه داشتن اونا نکرد و پیچید توی یه کوچه فرعی و در رفت... پس قطعا نه تنها هر خبری بوده، توی اون دو تا ماشین بوده... بلکه اونی که داشت فرار میکرد، خودش را فدا کرده تا ماموری که دنبالشه، بره دنبال اون... نه دنبال ماشین ها...»
اما دم عمار گرم... تا روی زمین پرت شدیم و جونم را نجات داد... با یه موتور رفت دنبال اون شخصی که داشت فرار میکرد... بعدش برام گفت که وقتی سر کوچمون پیادش کرده بودم، نظرش جلب اون دو تا ماشین شده بوده... وقتی با موتور زده دنبال اون شخص... فهمیده که اون بدبخت خودش را فدای اون دو تا ماشین کرده... چون پیچید توی کوچه تا عمار بره دنبالش... عمار هم که فرصت جنگولک بازی نداشته... یه لحظه وایساده سر اون کوچه... از سر همون کوچه به طرف اون شخص نشونه میگیره و از فاصله 200 متری میزنه به زانوش... شلیک کردن همانا و زمینگیر شدن اون هم همانا... بعدش به بچه ها اطلاع داده و بچه ها هم فورا رفتند سر وقتش و دستگیرش کردن...
عمار رفته بود دنبال اون دو تا پژو... تا جایی ارتباط داشتیم که گفت: بیا دارالرحمه 223 ...
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@khakriz72
#قطره_ای_از_دریا
إِنَّنِی أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی وَأَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِکْرِی
به یقین این منم خداى یکتا که جز من معبودى نیست، پس مرا پرستش کن و نماز را به یاد من برپا دار
سوره طه آیه 14
@khakriz72
#دُرّی_از_دریای_اهلبیت
قال علی علیهالسلام: مَنْ رَضِيَ عَنْ نَفْسِهِ كَثُرَ السَّاخِطُ عَلَيْه.
حضرت امام علی علیهالسلام فرمودند:
هرکس از خود راضی شد، ناراضیان از او فراوان میشوند.
نهجالبلاغه(صبحی صالح)، ص۴۷۰
@khakriz72
#تب_مژگان_۵۸
نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
بدنم درد میکرد... اما نمیتونستم از آنالیز فیلم دست بکشم... تماس با عمار هم برقرار نمیشد... چیزی که توجهم را جلب کرده بود اینه که در طی 48 ساعت گذشته اش، هیچ کس از اون ماشین، سوار یا پیاده نشده بود... این ینی آدمای موجود در اون دو تا پژو، حداقل دو شبانه روز کامل، در اون ماشین ها سپری کرده اند... و شیفت مامورانشان، 48 ساعته کامل بوده... خب این مال آدمای الکی و غیر حرفه ای نیست... درصد هوشیاری بالایی میخواد که بتونی 48 ساعته ماموریت بدی... حتی دستشویی هم نری...
با چه موجوداتی طرف بودیم... ماشینشون را به صورت مخالف جهت هم در دو طرف کوچه پارک کرده بودن... به صورت خیلی معمولی میتونستند کوچه را ترک کنند یا ماشین جایگذین داشته باشن... رفت و آمد و جلب توجه نداشتن... و چون شیشه شون دودی بود، داخل ماشین از دوربین ها مشخص نبود...
یه چیز جالب از اون تک تیر انداز بگم... ازش پرسیدم ماشین ها کی اومده بودن و مستقر شدند؟! ... تک تیر انداز باحالیه... گفت: «من که مامور اشیاء و اجسام و انسان های دور و بر نبودم... فقط ماموریتم این بود که اگه شما و عمار اومدین در قاب شلیک، ازتون حمایت کنم... اونم در حدّ مقدور... همین!» ... این ینی ما همین که روی تخت مرده شور خونه نخوابیده بودیم باید بهش یه چیزی هم دستی میدادیم...
با مامور هفتم ارتباط گرفتم... تقاضای حالت ویژه کردم... مامور هفتم هم ماموران یکی از تیم های عملیاتی را مستقیما به خودم لینک کرد... اما قبلش بهم گفت که اگر قادر به انجام ماموریت نیستی، تا یکی را به جای شما بفرستم... ولی من اعلام آمادگی کردم و پیشنهادش را نپذیرفتم...
نمیدونم چرا اون موقع، نگران عمار نبودم... مرد زرنگ و باهوشیه... همین که تونسته تا کد دار الرحمه 223 تعقیبشون کنه اما بویی نبرند خودش کلی ارزش داشت...
کد دارالرحمه 223 ینی چی؟... ینی از بزرگراه رحمت شرقی... به طرف منتهی الیه بلوار عاشورا... حالا چرا 223؟ ... ینی خونه نیست و وارد یک مرکز خرید یا یه چیزی شبیه یک فروشگاه بزرگ شده اند... خب بهتر از این نمیشه... پس باید اون منطقه را یا «قرق» میکردیم... یا «تامین» میکردیم...
پیشنهاد مامور هفتم، تامین بود... خب منطقی هم همین بود... چون به جز انفجاری که تو برنامه نبود، ینی فکرش نمیکردیم موتور و دم و دستگاه سمند بترکه، دیگه چیز خاصی یادم نمیاد که جلب توجه عموم شده باشه... البته اون زد و خورد با فرید و فریبا هم سر به رسوایی کشید... حالا... خلاصه تامین کردیم... طرح تامین رای آورد... ینی باید حتی رفت و آمد اشیاء و حیوانات خانگی را هم رصد میکردیم چه برسه به انسان ها...
داشت چشمام بسته میشد... پرونده داشت حالت انبساط به خودش میگرفت... اما چشمای من حالت انقباض... خیلی التماس چشمام کردم که بسته نشه... التماسش کردم که یه کم دیگه دووم بیاره... مثل شبهای قدر دوران نوجوونیم که به چشمام التماس میکردم بسته نشه و اشکش بیاد... اما... بالاخر چشم است دیگه... گاهی التماس حالیش نیست... یهو میباره... یهو خشک میشه... یهو باز میشه... اون موقع هم که داشت کم کم بسته میشد... فقط فرصت کردم از لا به لای مژه هایی که داشتن همدیگه را به آغوش میکشیدن، دو سه تا کلمه به بچه ها بگم: «زود باشین... عمار... یاحسین...»
همون چشم ها وقتی داشت به زور باز میشد... اولش همه جا را تار میدیم... خیلی مالوندمش تا یه کم بهتر باز بشه... اولین کارم این بود که نگاه به ساعت انداختم... دیدم سه ساعت در حالتی بین خواب و بی هوشی بودم... دو تا سرم دیگه بهم وصل کرده بودن... خیلی ناراحت شدم که چرا سه ساعت مثل جنازه ها روی تخت افتاده بودم...
بیسیم برداشتم و گفتم: «محمد ... عمار...» «محمد... عمار...» عمار! تو را به ارواح خاک خانمت بردار...
تپش قلب داشتم... منتظر فقط یه صدا بودم... منتظر بودم که حتی اگر قادر به تکلم نیست اما یه پالس بفرسته که بفهمم زنده است... اما...
یه صدای آروم شنیدم که گفت: «تو هم هر چی شد فورا اسم روح ناموس مردم بیار! ... انگار ارواح خاک ناموس من شده نقل و نبات و مسخره آقا ! جانم محمد! پاشدی؟»
کانال دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
@khakriz72
♨️شوهر بودن به این معنا نیست که مرد همسرش را در اختیار بگیرد
💕شما باید همراه همسرتان باشید نه مالک او
❌مبادا مردانگي خود را با تعيين حدومرز و محدود كردن او اثبات كنيد
#آقایان_بخوانند
#زندگــــــی_زناشــــویی
@khakriz72
#تندروها
«برخی دائماً کلمه «تندروها» را تکرار میکنند که منظور آنها جریان مؤمن و حزباللهی است، در حالی که نباید جوانان انقلابی و حزباللهی را متهم به تندروی کرد زیرا این جوانان با اخلاصی تمام و با همه وجود در میدان حاضرند و هرگاه که دفاع از مرزها و دفاع از هویت ملی لازم باشد، وسط میدان هستند».
مقام معظم رهبری
@khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️ #پسر_نوح⛔️
✍ نویسنده: #محمدرضا_حدادپور_جهرمی
« #فصل_سوم»
#قسمت_نوزدهم.
قم _ اداره مرکزی
حدودا یک ساعت گذشت و از تیمی که آسید رضا باهاشون بود اطلاع دادند که وضعیت سفید ارزیابی شد و رفتند خونه امن.
گفتم: به دکتر بگید یه چکاپ کامل از آسید رضا انجام بده. لطفا بهش بد نگذره. تا شب همونجا باشید. میخواد بره دنبال اهل بیتش و برن هیئت. اشکال نداره. مواظبش باشید و دورادور ازش مراقبت کنید.
همینطورم شد. دکتر چکاپ کرد و توصیه های لازم هم گفت و الحمدلله جای نگرانی نبود. استراحت کرده بود و غذا و عصرانه و...
اینا در شرایطی اتفاق افتاد که میتونست یه جور دیگه باشه. میشد کله شق بازی دربیاره و ریگ تو کفشش باشه و بخواد دورمون بزنه و کلا عذابمون بده. اما دو سه تا چشمه از خودش و از شرایطی که درش هست و دو سه تا اخبار محرمانه بهش نشون دادیم که بنده خدا وارفت و حسابی تکون خورد و تصمیم گرفت پسر خوبی باشه که شد همین آسید رضایی که میبینید. وگرنه همش با اون تیکه ای که بهش گفتم فلانی چیکارت میشه که بهش اس میدی؟ جفت و جور نشد. اون فقط یخ اولیش را باز کرد. وگرنه همین که فهمید اوضاع به سادگی نگاه خودش و امثال خودش نیست و خییییلی پیچیده تر از این حرفاست، بیشتر منقلبش کرد.
اما ... بیچاره دنیا و شرایطش اونقدر که باید خوب و مرتب پیش میرفت نرفت! چون ...
بذارین اینجوری بگم:
پاشدم رفتم پیشش. گفتم: این دو سه روز بیشتر باهام باش. یه بهانه ای جور کن که بیشتر با هم باشیم.
بنده خدا گفت: خانمام شما را نمیشناسن و من از دیدار اون شبمون چیزی بهشون نگفتم. حتی خونه هم میتونم خدمتتون باشم.
تو همین حرف و گفت ها بودیم که رفتیم سراغ گوشیامون. اون گروه ده نفره که لفتش داده بودند و دسترسی بهش نداشت. تصمیم گرفتم به بچه ها بگم اون گروه را دوباره هک کنن و وصل کنن به سیستم خودم تا آنلاین چِکش کنم.
در حال مطالعه پیام هاشون بودم که یهو چشمم به آسید رضا خورد. دیدم بنده خدا داره همینجوری رنگش بدتر و بدتر زرد میشه!
پرسیدم: چیه سید جان؟ چیزی شده؟
گفت: این نامرد داره حرفایی میزنه که اصلا ازش سر در نمیارم.
گفتم: کو؟ ببینم.
دیدم یه پیام برای همه لیست مخاطبین آسید رضا نوشته:
《سلام به همه عزاداران مادر آل الله. به مدد مادر و با عنایات حضرت حجت، شبهای پرشور فاطمی امسال با ده شب شور و عزا به میزبانی هیئات بزرگ سراسر کشور که نامشان در ذیل می آید برگزار میشود. ضمنا امسال میزبان اعزه محترم حضرات حجج اسلام ...... و ...... و ....... و ...... خواهیم بود...》
آسید رضا گفت: من اینا را نمیشناسم ولی الان همه ریختن پی وی و دارن ازم میپرسن که اینا کین؟
گفتم: آروم باش. بذار جوابشون بده. اشکال نداره.
آسید رضا که داشت از درون میسوخت و عصبانی بود گفت: نگو حاجی. اینجوری نگو بهم. من آبروم میره مرد مومن! اینا را نمیشناسم. به دادم برس. تو بهم قول دادی.
بهش گفتم: آروم باش مرد. باشه. اشکال نداره. اتفاقی نمیفته. داریم کنترل میکنیم. بذار راحت باشه و هیچ مقاومتی از طرف تو احساس نکنه. به عهده من بذار.
با ناراحتی گفت: من آبروم از سر راه نیاوردم. اگه نتیجه یه عمر نوکری و سگی درِ خونه امام حسین اینه که آخرش آبروم بره، حاشا به کرمش. مسلمون یه کاری کن. نگا. داره چی میگه. داره از زبون من برای همه جا آخوند اعزام میکنه و مداح میفرسته. من اینا را نمیشناسم. رفیقام دارن به اعتبار من قبول میکنن.
بغض کرده بود و داشت زیر لب فحشای رکیک به اون میداد.
بهش گفتم: بذار یه خاطره کوتاه برات بگم. من یه رفیق دارم که خیلی برام عزیزه. اینقدر که حاضرم بخاطرش برم تو آتیش و دم نزنم. اسمش عماره و الان شیراز هست و داره اونجا خدمت میکنه. عین همین ماجرا اما خیلی بدترش سر دختر و پسر بی مادر و مظلوم اون پیش اومد. اون روز مامور به سکوت بود. اینقدر که درست یادم نیست اما فکر کنم بیست روز ... شایدم یک ماه باید بیشتر از حدی که مشخص شده بود، سکوت میکرد و پرپر شدن نجابت مژگانش را به عینه میدید. بگذریم که چی شد و نشد. اما الان دوست دارم چند دقیقه باهاش حرف بزنی. باهاش دو کلمه حرف بزن و بذار اون برات بگه که شرایط همدیگه را درک کردین. نه من که فقط برات نقش بازی میکنم.
عمار را توجیح کرده بودم. تماس گرفتم براش. با همون صدای گرمش، تا گوشیو برداشت گفت: سلام کاکا. چیطوری؟
گفتم: سلام عزیزُم. مخلصتم. آسید میخواد باهات گپ بزنه. موقعیت التماس دعاست.
گفت: حله. بسم الله ...
گوشیو دادم به آسید رضا و رفتم بیرون. رفتم تا راحتتر باشه و اگه خواست گریه و زاری کنه، حیا نکنه. به کار عمار ایمان داشتم. رفتم و سپرمشون به خدا.
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
@khakriz72