eitaa logo
خاکریز زمان
44 دنبال‌کننده
166 عکس
14 ویدیو
10 فایل
مسجد مقدس حضرت صاحب الزمان(عج) انجمن اسلامی یاوران حضرت مهدی(عج) کانون فرهنگی هنری رهروان شهدا با ما در ارتباط باشید
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ اداره مرکزی زنه حتی اجازه نداد یه کلمه از طرف من حرفی زده بشه یا جوابش بدم. فورا قطع کرد و دیگه تموم. نگران سید بودم. هر چند ذهنم درگیر زنه هم بود اما تپش قلبم بیشتر به خاطر نگرانیم از وضعیت سید رضا بود. به خاطر همین، فورا بیسیمو برداشتم و با بچه ها ارتباط گرفتم: حرم اعلام موقعیت؟ همکارم گفت: موقعیت آسید رضام. گفتم: حالش چطوره؟ گفت: الحمدلله مشکلی نیست. دسپاچه شده و نتونسته آسیب جدی بزنه. گفتم: شک نکرد؟ گفت: نه قربان. از قبلش شلوعش کرده بودیم و فاصلمون باهاش کمترین ثانیه ها بود. گفتم: میتونه صحبت کنه؟ گفت: بله بنظرم. اجازه بدید. آسید رضا اومد پشت بیسیم و گفت: سلام حاجی. خاکم. خا‌ک. گفتم: به به آسید رضا. خوبی سید جان؟ مشکلی نیست؟ گفت: نه حاجی. فقط یه کم جاش رو گردنم میخواره. گفتم: مشکلی نیست. میگم بچه ها برات بخوارونن! زد زیر خنده و بعدش گفت: حاجی شیفتت شدم. چه سناریوی قوی نوشتی! گفتم: خب الحمدلله که بهتری. حواست باشه که نباید بری خونه فعلا. تا بعد بهت بگم. هر جا بچه ها گفتند باهاشون برو و ولشون نکن. گفت: چشم. فقط دوباره کی میتونم ببینمتون؟ گفتم: حالا دیر نمیشه. شاید خودم اومدم سر وقتت. یاعلی. .................................. خطو عوض کردم و رفتم رو اون خطم و گفتم: داوود جان! کجایی داداش؟ جواب داد: سلام حاج آقا. هستم. تحت کنترله. گفتم: فاصلت باهاش چقدره؟ گفت: حداقل پونصد متر. گفتم: بسیار خوب. گوشی که به سید رضا داده بودیم و زنه برداشت و برد، کجاست الان؟ گفت: ننداخته بیرون. اما سیگنالی هم ازش نداریم. زحمتش کشیدن و همه چیزش غیر فعالش کردن. دقیقا همونطور که پیش بینی کردی. ................................. اون یکی همکارم که با آسید رضا بود، اومد پشت خطم و گفت: حاج آقا یه مشکل پیش اومده! گفتم: میشنوم. گفت: من هستم و دو تا از بچه ها و آسید رضا. تو راه خونه امن بودیم که حس میکنم یه ماشین دنبالمونه. گفتم: میبینیش؟ گفت: نه. چون نمیبینمش نگرانترم. گفتم: ببین داداش! جونت و جون سید! خیلی خیلی برام مهمه. طبق صلاح دید خودت اما با رعایت تمام نکات ایمنی عمل کن. گفت: حدس شما چیه؟ گفتم: چون نمیبینیش، یه کم نگران شدم اما جرات عملیات ندارن. حتی شده تا شب معطل کن اما .... حواست هست دیگه؟ گفت: چشم. توکل بر خدا @mohamadrezahadadpour @khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ اداره مرکزی آروم آروم که فکر میکردم رفتم سراغ دیواری انواع کاغذها و مطالب مهمم را بهش نصب میکردم. دنبال کاغذ تعقیب بودم. پیداش کردم. آوردمش به بخش بُلد و بیشتر تمرکز کردم اما چون گوشه ذهنم درگیر خبر مامور انتقال آسید رضا بود، آروم آروم صلوات میفرستادم. با خودم میگفتم: داوود که متخصص کارش هست و چندان نگران اون نیستم. آسید رضا هم داریم منتقل میکنیم و ایشالله به خیر میگذره. پس این چیه که احساس میکنم یه چیزی هست که ازش غافلم؟ سناریویی که نوشتم جواب داد. حداقلش این بود که یکی دو تا رخ تازه به میدون اومدن. منم که اصلش دنبال این بودم که هم پرونده را از بن بست دربیارم و هم تست بزنم و ببینم که قدرت میدانی و حضور و حواس جمعی اونا چقدره؟ بدم نشد. اما ... نچ ... نه ... همینجوری فکر کردم و فکر کردم. فهمیدم آره. وقتشه به آسید رضا بگم وارد فاز دوم بشه. بیسیم زدم و گفتم بدید دست آسید رضا. دادند. بهش گفتم: راحتی شما؟ گفت: بله حاجی. دم شما گرم. گفتم: دکتر منتظرته و همونجا یه معاینت میکنه و جای نگرانی نیست. راستی کاش شما از همین حالا سکان گروهتون را به دست میگرفتی. گفت: چشم حاجی. اجازه بدید گوشیمو روشن کنم. بیسیمو داد دست مامور خودمون. بهش گفتم: هنوز حسش میکنی؟ گفت: آره تقریبا. نزدیکمون نیست اما احتیاط داره. حاج آقا، آسید میخوان یه چیزی بهتون بگن. گفتم: میشنوم. سید اومد پشت بیسیم و گفت: حاجی من دسترسی به گروه ندارم. فکر کنم منو انداختن بیرون! با خودم گفتم: همینه. هوشیار شدند. به سید گفتم: درسته. کار خودشه. ببین پیامی برات نیومده که شمارشو نشناسی؟ یه نگاه کرد و گفت: پیام سین نکرده زیاد دارم اما ... نه ... حاجی یه چیزی داره اذیتم میکنه! گفتم: چی؟ گفت: داره پیامام سین میشه! اون لامصب داره همشو میخونه! گفتم: خب آره. داره کارشو میکنه. لابد جوابشون هم میده. آره؟ گفت: آره. حاجی بد نشه برام. زر اضافی نزنه از طرف من و داستان بشه برام. خودت شاهدیا. گفتم: نگران نباش. دیگه کاری با من نداری؟ راستی امشبم هیئت دارین؟ گفت: اره مشتی. امشب سه شب قبل از عزاست. سیاه رو سیاه میپوشیم. باید باشم. گفتم: این چیزا چیه خداوکیلی میندازین تو دهن مردم؟ پوشیدن سیاه رو سیاه دیگه چه صیغه ای هست؟ گفت: ببخشید دیگه. همینه. چی صلاحه؟ برم؟ ینی باید برم. گفتم: اول بذار ببینم کسی تو نخت نباشه. بعدش چشم. برو دنبال اهل بیتت و برین هیئت. ما را هم دعا کنین. گفت: سالاری. یازهرا رفتم رو خط داوود و گفتم: حاج داوود چه خبر؟ گفت: سلامتی. متوقف شده. ورودی شهرک قدس هستیم. گفتم: پلاک ماشین و رانندشو استعلام کردین؟ گفت: دستت درد نکنه! داشتیم؟ دست کم نگیر دیگه! گفتم: شما آقایی. عزیزی. جان؟ گفت: ماشین متعلق به شخص مشخصی با مدارکی هست که برات میفرستم. همه چیزش اوکی هست. پلاکش و رانندش و... از اونایی هست که ساعتی برای همه کار میکنه و سوسابقه نداره. گفتم: نچسبه! ینی چی؟ گفت: آره میدونم. بحاطر همین بنظرم مقصدش شهرک قدس نباشه و قصد جا به جایی ماشین و یا تغییر مسیر داره. گفتم: ها ... آفرین ... این شد. دوربین حرم دیدم. خیلی پخته عمل نکرده و دسپاچه شده. گفت: حاجی من الان دارم ... اجازه بده ... آره ... درست شد ... پیاده شد و همچنان هم گوشی شما پیشش هست و همه زیر و بم ارتباطیش هم قطع کرده که نشه کلک خونه سید رضا پیاده کنیم و ... خب باید یه کم نزدیک تر بشم و بازدید کنم. حاجی فعلا ... گفتم: بفرمایید. اما شرط میبندم سر کاری! با تعجب گفت: چطور؟ گفتم: حالا برو ببین! سه چهار دقیقه بعدش ارتباط گرفت و گفت: ماشین را فرستاد بره. اما خودشم نداریم! گفتم: سیگنالی نداری ازش؟ گفت: نه ... از ماشینی که رفت داریم ... ولی خودش تو ماشین نبود! گفتم: بفرمایید. نگفتم. کیفش و یا لااقل گوشی ما را انداخته تو ماشین و خودشم جیم شده. داوود گفت: الان کجا برم؟ کجا برم دنبالش؟ گفتم: از من میپرسی؟ تو وسط میدونی. فکر کن. گفت: حاجی من شک ندارم پیاده شده! گفتم: بله که پیاده شده. باشه. بذار ببینم کجاست؟ رفتم رو خط پشتیبان (نیروی سایه) گفتم: حیدر اعلام موقعیت! گفت: جیریم دندونمه! گفتم: کجاست؟ گفت: داره پیاده گز میکنه! گفتم: قصدش چیه؟ گفت: سرعتش مَلَسه. یحتمل یا نگرانه یا دیرشه! ولی از ایستگاه اتوبوس رد شد. غلط نکنم داره میره سر قرار! گفتم: وای به حالت اگه گمش بکنی؟ با مثلا دلخوری گفت: برمیاد ازت. فرستادیمون دنبال زن مردم و طلبکارمونم هستی؟! گفتم: حالا . یاعلی رفتم رو خط داوود. گفتم: داوود پایان ماموریت. داوود جان حالا که تا اونجا رفتی، یه زحمتی میکشی؟ گفت: لابد یه نفر از بچه ها سایه میخواد‌. آره؟! با قهقهه گفتم: آره بنده خدا ! با دلخوری گفت: مسخره! دیگه چرا منو بازی میدی؟ اعلام حضور سایه بزن. @mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » . قم _ اداره مرکزی حدودا یک ساعت گذشت و از تیمی که آسید رضا باهاشون بود اطلاع دادند که وضعیت سفید ارزیابی شد و رفتند خونه امن. گفتم: به دکتر بگید یه چکاپ کامل از آسید رضا انجام بده. لطفا بهش بد نگذره. تا شب همونجا باشید. میخواد بره دنبال اهل بیتش و برن هیئت. اشکال نداره. مواظبش باشید و دورادور ازش مراقبت کنید. همینطورم شد. دکتر چکاپ کرد و توصیه های لازم هم گفت و الحمدلله جای نگرانی نبود. استراحت کرده بود و غذا و عصرانه و... اینا در شرایطی اتفاق افتاد که میتونست یه جور دیگه باشه. میشد کله شق بازی دربیاره و ریگ تو کفشش باشه و بخواد دورمون بزنه و کلا عذابمون بده. اما دو سه تا چشمه از خودش و از شرایطی که درش هست و دو سه تا اخبار محرمانه بهش نشون دادیم که بنده خدا وارفت و حسابی تکون خورد و تصمیم گرفت پسر خوبی باشه که شد همین آسید رضایی که میبینید. وگرنه همش با اون تیکه ای که بهش گفتم فلانی چیکارت میشه که بهش اس میدی؟ جفت و جور نشد. اون فقط یخ اولیش را باز کرد. وگرنه همین که فهمید اوضاع به سادگی نگاه خودش و امثال خودش نیست و خییییلی پیچیده تر از این حرفاست، بیشتر منقلبش کرد. اما ... بیچاره دنیا و شرایطش اونقدر که باید خوب و مرتب پیش میرفت نرفت! چون ... بذارین اینجوری بگم: پاشدم رفتم پیشش. گفتم: این دو سه روز بیشتر باهام باش. یه بهانه ای جور کن که بیشتر با هم باشیم. بنده خدا گفت: خانمام شما را نمیشناسن و من از دیدار اون شبمون چیزی بهشون نگفتم. حتی خونه هم میتونم خدمتتون باشم. تو همین حرف و گفت ها بودیم که رفتیم سراغ گوشیامون. اون گروه ده نفره که لفتش داده بودند و دسترسی بهش نداشت. تصمیم گرفتم به بچه ها بگم اون گروه را دوباره هک کنن و وصل کنن به سیستم خودم تا آنلاین چِکش کنم. در حال مطالعه پیام هاشون بودم که یهو چشمم به آسید رضا خورد. دیدم بنده خدا داره همینجوری رنگش بدتر و بدتر زرد میشه! پرسیدم: چیه سید جان؟ چیزی شده؟ گفت: این نامرد داره حرفایی میزنه که اصلا ازش سر در نمیارم. گفتم: کو؟ ببینم. دیدم یه پیام برای همه لیست مخاطبین آسید رضا نوشته: 《سلام به همه عزاداران مادر آل الله. به مدد مادر و با عنایات حضرت حجت، شبهای پرشور فاطمی امسال با ده شب شور و عزا به میزبانی هیئات بزرگ سراسر کشور که نامشان در ذیل می آید برگزار میشود. ضمنا امسال میزبان اعزه محترم حضرات حجج اسلام ...... و ...... و ....... و ...... خواهیم بود...》 آسید رضا گفت: من اینا را نمیشناسم ولی الان همه ریختن پی وی و دارن ازم میپرسن که اینا کین؟ گفتم: آروم باش. بذار جوابشون بده. اشکال نداره. آسید رضا که داشت از درون میسوخت و عصبانی بود گفت: نگو حاجی‌. اینجوری نگو بهم. من آبروم میره مرد مومن! اینا را نمیشناسم. به دادم برس. تو بهم قول دادی. بهش گفتم: آروم باش مرد. باشه. اشکال نداره. اتفاقی نمیفته. داریم کنترل میکنیم. بذار راحت باشه و هیچ مقاومتی از طرف تو احساس نکنه. به عهده من بذار. با ناراحتی گفت: من آبروم از سر راه نیاوردم. اگه نتیجه یه عمر نوکری و سگی درِ خونه امام حسین اینه که آخرش آبروم بره، حاشا به کرمش. مسلمون یه کاری کن. نگا. داره چی میگه. داره از زبون من برای همه جا آخوند اعزام میکنه و مداح میفرسته. من اینا را نمیشناسم. رفیقام دارن به اعتبار من قبول میکنن. بغض کرده بود و داشت زیر لب فحشای رکیک به اون میداد. بهش گفتم: بذار یه خاطره کوتاه برات بگم. من یه رفیق دارم که خیلی برام عزیزه. اینقدر که حاضرم بخاطرش برم تو آتیش و دم نزنم. اسمش عماره و الان شیراز هست و داره اونجا خدمت میکنه. عین همین ماجرا اما خیلی بدترش سر دختر و پسر بی مادر و مظلوم اون پیش اومد. اون روز مامور به سکوت بود. اینقدر که درست یادم نیست اما فکر کنم بیست روز ... شایدم یک ماه باید بیشتر از حدی که مشخص شده بود، سکوت میکرد و پرپر شدن نجابت مژگانش را به عینه میدید. بگذریم که چی شد و نشد. اما الان دوست دارم چند دقیقه باهاش حرف بزنی. باهاش دو کلمه حرف بزن و بذار اون برات بگه که شرایط همدیگه را درک کردین. نه من که فقط برات نقش بازی میکنم. عمار را توجیح کرده بودم. تماس گرفتم براش. با همون صدای گرمش، تا گوشیو برداشت گفت: سلام کاکا. چیطوری؟ گفتم: سلام عزیزُم. مخلصتم. آسید میخواد باهات گپ بزنه. موقعیت التماس دعاست. گفت: حله. بسم الله ... گوشیو دادم به آسید رضا و رفتم بیرون. رفتم تا راحتتر باشه و اگه خواست گریه و زاری کنه، حیا نکنه. به کار عمار ایمان داشتم. رفتم و سپرمشون به خدا. @mohamadrezahadadpour @khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ خانه امن در حین صحبت کردن آسید رضا با عمار، رفتم رو خط حیدر و اعلام وضعیت خواستم. گفت: بنظر حرفه ای میاد. چون بیش از سه چهار ساعت هست که داره فاز عوض میکنه و میچرخونتمون. گفتم: نکنه چند نفرن و چشم بندی میکنن و سر پیچ ها و... جاشون عوض بکنند! گفت: نه حاجی. خیالت تخت. هیکل و سایه و سرعت و ... میگه خودشه. تا حالا سه بار ماشین گرفته و اکثرش هم راه رفته. دارمش. گفتم: تکرار مسیر هم داشته؟ گفت: یکی دو بار. طرفای نیروگاه. البته اولش. پل نیروگاه. گفتم: مسیرخور تاکسیاش اونجاست. فکر نکنم اون وری باشه. گفت: حاجی حتی به بار یه جا نایستاد و تو اتوبوس واحد و تاکسی هم چادر و پوشیش مرتب نکرد که بشه دو سه ثانیه اهراز چهره و هویتش کرد. گفتم: صداش زنونه بود وگرنه احتمال مرد بودن رفتاراش بیشتره. بی خیال. بالاخره هر پرنده ای یه لونه ای داره. بالاخره میشینه یه جا. حواستون جمع باشه. گفت: چشم. جا داره از همین تریبون یه خسته نباشید عرض کنم به دوستان زحمتکش سایه! گفتم: ببند لطفا ! گفت: بازم چشم. یاحیدر تو فکر سید بودم. خیلی دوس داشتم بدونم عمار داره بهش چی میگه. چون بعد از پرونده دخترش، حتی نشد یه بار بشینیم با هم درددل کنیم و بِهِم بگه چی بهش گذشت. به قول خانمم: من بی رحمم اما شُغلم از خودم بی رحمتره! تا اینکه بعد از حدود نیم ساعت، آسید رضا اومد بیرون. معلوم بود خیلی گریه کرده و آبروش براش خیلی مهمه. اما حرفی زد که فهمیدم اشتباه میکنم و اون الان درگیر یه چیز دیگه است. با همون حالت ناراحتی بهم گفت: حاجی از این دارم نابود میشم که نکنه به خاطر اشتباه و بی دقتی من و سواستفاده اون از اکانت من، کسی گمراه بشه و یا خدایی نکرده آسیبی به مردم بی گناه برسه! گریه امونش نداد. راه میرفت و اشک میریخت و همش نگا به گوشیش میکرد. مشخص بود که عمار در طول اون نیم ساعت، خیلی بهتر از من تونسته اصل جهان بینی و دغدغه هاشو عوض کنه. اون دیگه نگران خودش و حتی آبروی خودش نبود. میترسید مشغول الذمه سینه زن و گریه کن حضرت زهرا بشه. بهش گفتم: آروم باش. ما اینجاییم که نذاریم همین اتفاق بیفته. من این همه راه را بو نکشیدم و از شیراز الان اینجا نیستم که دو تا سرپنجه بزنم و کله پا کنم و گزارش بدم و برم. من به کمتر از سرپل اصلی این داستان توی قم راضی نیستم. حال و ناراحتی تو رو میفهمم. اما چاره ای نیست. اصول حرفه ای ما اقتضا میکنه گاهی سکوت کنیم و گاهی بریزیم وسط گود. الان باید صبر کنیم. ما فقط تونستیم کاری کنیم که بیان سر وقتت. اما داداشی! اونی که الان بچه ها ردشو زدند و مثل عقاب دور و برش دارن میچرخن، متاسفانه اونی نیست که داره به جای تو پیام میده. چون این داره سه چهار ساعت راه میره و ماشین عوض میکنه اما اون تا الان حداقل دویست تا پیام داده! همشم پیامایی که تمرکز بالایی میخواد و اصطلاحا داره سازمان دهی میکنه. سید جان! قربون دل خودت و جدّ غریبت بشم، صبر صبر صبر! اصلا پاشو مهیای هیئت بشو. خودمم باهات میام. پاشو کاکا. پاشو عزیزدلم. پاشو که هممون نیاز ...... که یهو حیدر اومد پشت خط ... گفت: حاجی پرستو نشست! گفتم: خیره انشاءالله. کجا به سلامتی؟ گفت: کلا با چارمردون داستان داریم. گفتم: عجب! بسیار خوب. مشخصات و مختصات خونه و صاحبان و مراودات و کلا همه دل و جیگر ساختمون و اهالی و خطوط تلفن و... بسم الله ... ببینم چیکار میکنیا. خب دیگه لازم نیست خیلی بازش کنم که چطوری و اینا ... اما آمار منزل، خیلی حرفها برای گفتن داشت. ما دو سه روز زمان میخواستیم تا بهتر ته و توی ماجرا و مکان را دربیاریم. اگه الان بگم، از دهن میفته و اصل داستان لو میره. پس بذارین فعلا بگم اون شب هیئت چی گذشت تا دل شما را هم خونی و روضه ای کنم تا بعد... اون شب من یه ته بندی کردم اما سید هیچی نخورد و حتی از سر سجادش هم پانشد. اصرارش نکردم. گذاشتم تو خودش باشه. خودم ماشینو برداشتم و با آسید رضا رفتیم منزلشون که اهل بیتش برداره و بریم هیئت. منتظرشون بودم تا بیان پایین. سید و یکی از خانوماش و دخترش باهاش بود و اومدن سوار شدند. برام سوال شد که پس اون یکی بنده خدا ...؟! گفت: بریم. ناخوشه. خونه موند! عجب! باشه. ماشینو روشن کردم و رفتیم. همینجوری که تو راه بودیم، سید آروم دم گرفته بود و با خودش سودا میکرد. مراسم خیلی گرم و خوشی بود. از همه چیزشون که بگذریم، واسه اهل بیت و مراسم روضه کم نمیذارن. حالا با همه مشکلات و انحرافات و حتی بدعت هایی که ممکنه به چشم بخوره. از رفتار اغلبشون عناد و پدر سوختگی و این چیزا دیده نمیشه.اون شب مثل همیشه مراسم طول کشید و سینه زنی و ... همه کاراشون کردند. اما معمولا برای شور آخری که سید میرفت وسط و حرکات خاصی از خودش نشون میداد و بعدشم اشعار غلو آمیز و ... اون شب سید تا م
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ دو روز بعد _ چارمردون رسیدم و رفتم تو ماشینی که بچه ها مستقر بودند. سلام و علیکی کردیم و ازشون خلاصه وضعیت خواستم. حیدر گفت: حاجی داستان اینجا خیلی جدیه‌. اصلن یه وضعیه که نگو. در طول ۴۸ ساعت گذشته، حداقل بیست مورد بودن که اومدن و رفتن. اما اون زنی که اون روز قصد جون آسید رضا کرده بود هنوز تو خونه است. گفتم: از کجا اینقدر مطمئنی؟ گفت: آخه در دیگه ای نداره و هر چی هست، همینه. گفتم: توضیح بده برام چه مدل آدمایی آمد و شد میکنند؟ گفت: اکثرا خانمن و همشون چادری نوع ب. ( ساده تر و بهترش اینه که بگم چادری و جذاب. با انواع آرایش و جذابیت هایی که اگه مانتویی بودند، اینقدر به چشم مذهبیا نمیومدند. اصطلاحا ) گفتم: کسی هم شناسایی کردین؟ گفت: حدودا شیش هفت نفرشون. که ۵ تاش مطلقه و مجرد هستند و دو نفرشون هم شوهردار بودند. گفتم: راستی گفتی اکثرشون خانم هستند. ینی چی؟ مگه مرد هم به اینجا رفت و آمد داره؟ گفت: اتفاقا به خاطر همین گفتم تشریف بیارید اینجا که تا دیر نشده یه فکری بکنیم! گفتم: ینی چی؟ چی شده مگه؟ گفت: کُلّش سه چهار نفر مرد بیشتر به اینجا رفت و آمد نداره که البته ... سکوت کرد و به چشمام زل زد! با تعجب گفتم: که چی؟ چت شد؟ گفت: که متاسفانه هر چهار نفرشون یا مداح اند یا میون دارن یا هیئت دارن و جلسات سنگین با مخارج بالا میگیرن! ینی شغلهای دیگه ای دارند اما بیشتر به این مداحی و میون دار و هیئت داری معروفند! گفتم: خب اینکه چیز جدیدی نیست. حیدر چی شده؟ وقتی دیدم معذّبه ، گفتم: چرا دوس نداری چیزیو که میدونی و دیدی اما دوس نداشتی ببینی رو به زبون بیاری؟! بگو دیگه! اسم یه مداح آورد که ............ خیلی تعجب کردم و حرفی برای گفتن نداشتم. گفتم: مطمئنی که خودش بود؟ شاید اینجا کلاس مداحی داره و یا جلساتی برای اینا داره! حیدر با تلخی بهم گفت: حاجی الان مثلا داری کار برادر مومنت را حمل بر صحت میکنی؟ حاجی داشتیم؟ من میگم اینجا شده مکان! بعد شما دلت ... ؟! ناراحت بودم. حوصله این همه تلخی نداشتم. گفتم: نمیدونم. خب الان چیکار میکنین؟ گفت: حقیتشو بخواید از امشب قراره یه عده ای از همینا برن تهران؟ گفتم: چه خبره؟ گفت: دقیق نمیدونم. میگن مهمونیه. همشون هم قراره تریپ مشکی و ... گفتم: آدرسی از پارتی تهرانشون نداری؟ گفت: ظاهرا خودشونم خبر ندارن و منتظر تماس پرستو هستن. گفتم: پرستو ؟ گفت: آره. نمیدونم کیه؟ فقط هم یکبار با اینا تماس داشته و بنظر میرسه خیلی ازش حساب میبرن! رفتم پشت خط داوود و گفتم: داوود امشب برو تهران ببین چه خبره؟ حدس میزنم حداقل ده شب مجبور بشی بمونی. کارای حکم و ماموریتتو هماهنگ کن. داوود گفت: چشم. فقط دو تا مطلب میمونه که بعدا عرض میکنم. همون لحظه آسید رضا پیام داد و نوشت: حاجی میبینی داره چیکار میکنه؟ فورا وصل شدم و یه نگا انداختم. دیدم خرابتر از اونیه که بشه توصیفش کرد. اسم بیس سی نفر آخوند (که حداقل ۴ نفرش از کویت و بحرین بود) داشت به هیئات مختلف معرفی میکرد! ینی لیست سخنران ها را دقیقه نود، ینی همون روزی که شبش مراسم دارن عوض کرده بود! اکثر اون نه نفر از هیئت دارهای بزرگ و بقیه هیئاتشون در سراسر کشور موافق بودند اما دغدغه این داشتند که شاید اون آخوندها تا شب نرسن به شهر و هیئاتشون و جلسه خراب بشه! جوابی که برای همشون نوشت، جالب، دردناک، حساب شده و خبر از یک برنامه از پیش تعیین شده بود: *نگران نباشید. اونا سر ساعت تعیین شده در بنرهاتون، میرن منبر.* به آسید رضا پیام دادم و نوشتم: نگفتم صبر کن؟! ما اینا را بهتر از خودشون میشناسیم. اینا تا دقیقه نود و یک معلوم نیست برنامشون چیه؟ بخاطر همین اگر صبر نکرده بودی، همه چیز بهم میخورد و این لیست سی نفره هم به دست ما نمی افتاد! بازم صبورتر باش و قول بده بدون هماهنگی دست به کاری نزنی. @mohamadrezahadadpour @khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ اداره مرکزی خب شرایط حساسی بود. اصلا فرصت نداشتیم. الحمدلله نیروهای مراکز استانمون کاملا درباره این مسئله هوشیار بودند و آمار همه هیئاتی که اینجوری بودند را داشتن و میشد با یه نامه اتوماسیونی و راه های دیگه در کمترین زمان ممکن هماهنگ بشیم. اینا را گفتم که بدونید ما غافلگیر نبودیم و نشدیم اما یه کم در بر هم زدن برنامشون دیر جنبیدیم. اینم دو سه تا علت داشت که اجازه بدید چون بعضی پرونده هاش هنوز باز هست و دارن کار میکنند، خیلی بازش نکنم. اما ... لیست سی نفره ای که اونا در حال سازماندهی و تقسیمشون بودند، پرینت کردم و شروع به شناسایی و آنالیزشون شدم. چون وسطاش هم تماس های حیدر و آسید رضا و ... بود، و از طرفی دیگه باید داوود هم راهی میکردم به تهران، تا عصر تهیه شناسه و آمار اون سی نفر طول کشید. اما هر چه آمارها پیش میرفت و بیشتر شناسایی میشدند، داستان جالب و جالبتر میشد. البته من نباید بگم جالب و جالبتر. بلکه برای شما باید بگم بدتر و ترسناک تر. حالا داستان از چه قرار بود و کیا بودند؟ داستان از این قرار بود که از بین اون سی نفر، چهار نفرش که کویتی و بحرینی بودند، مسئولین و منبری های بعضی شعب شبکات ماهواره ای بیت حاج آقا بودند. به بچه ها گفتم ببینید چطورین؟ فهمیدیم که همشون اینقدر متعصب و سخنران های پر حاشیه ای بودند که برای گرمتر شدن عزای امسال، خود بیت حاج آقا و مجالسی که سفارش آقازاده بود سخنرانی و تبلیغ میکردند و قرار بود هر شب، پخش مستقیم باشه و از سه چهار تا شبکه پخش بشه. (همانطور که خواهید دید، امسال در فاطمیه دوم، سه چهار تا شبکه ماهواره ای وابسته به این جریان، در نوبت های مختلف، اقدام به پخش مستقیم مجالسشون در قم خواهند کرد و خیلی هم مانور و تبلیغات خواهند کرد و سخنران های اون مجالس هم تبعه کویت و بحرین خواهند بود!) و ... حدود شش نفرشون که از وابسته های این بیت و جریان بودند. افرادی که فقط از اهل بیت و تشیع، قمه و لطمه و گریه و فراری از مباحث سیاسی و عمامه های بزرگ و اغلب با عمامه های سیاه و ادعای سیادت و نقل قول های مکرر از اساتیدی که نامشون را هم نمیبرند و هیچ وقت معرفیشون نمیکنن و نقل احادیث و روایاتی که درِ دکان هیچ عطاری پیدا نمیکنید و به شدت ضدّ وحدت و اهل توهین مستقیم به مراجع خصوصا حضرت آقا به خاطر تحویل گرفتن اهل سنت و ... کلی حرفای دیگه! خب اینا اغلب، پرونده هم دارند و بعضیاشون اهل سوء سابقه هستند. اما چون تبلیغات حرفه ای روی اونا انجام میشه و دوره های فوق حرفه ای سخنرانی و مخاطب شناسی رفتند، جذب جمعیتی قابل توجهی دارند و فهمیدیم که حتی قصد بین المللی کردن اونا و ازشون چهره جهانی ساختن دارند! و اما حدودا بیست نفر باقی مونده... ما تونستیم عکس و سابقه بیست نفرشون پیدا کنیم. اکثرشون قبلا شناسایی شده بودن اما حدودا چهار پنج نفرشون تازه میخواستن وارد عرصه تبلیغی در حد کلان بشن. عکس تمامشون چند نکته قابل توجه داشت: همشون تحت الحنک (بخشی از عمامه) را دور گردنشون مینداختند. وجهه کاملا ظاهرالصلاح داشتند. اکثر اوقات در درس هایی شرکت میکردند که اساتیدشون سابقه انجمن حجتیه ای داشتند اما خودشون هیچ وقت ادعای انجمنی بودن نکردند. و ... خب خیلی ساده میشه فهمید که این ترکیب سی نفره، یک ترکیب عادی نیست. اصلا حتی نمیشه اسمشو ترکیب گذاشت. اسم واقعیش فاجعه است‌. خب اجازه بدید تحلیلم را که برای مافوقم نوشتم، یکی دو جملشو اینجا عرض کنم: این ترکیب، برای اولین بار هست که دست به دست هم دادند و برای اینکه هم از انزوا خارج بشن و هم بتونن دست برتر را داشته باشند، اقدام به نوعی وحدت کردند. این وحدت، شاید بعد از اتحاد مجاهدین خلق با سلطنت طلب ها، دنبال بزرگترین و شوم ترین وحدت درون شیعی هستند. تصور کنین اتحاد دو گروهی که بزرگترین نقطه اشتراکشون، همه است و اهل سنت و شیعیانی که اهل مدارا با اهل سنت هستند را اولین دشمنان خودشون میدونند، قراره چقدر خطرناک تر از داعش و جبهه النصره و بقیه تیر و طایفه های تکفیری درون دینی و درون شیعی باشه! بله. خودشه. ترکیب جریان شیعیان انگلیسی و جریان یمانی! بسم الله بگید و پاشنه کفشتون بکشید خیلی کار داریم... @mohamadrezahadadpour @khakriz72
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ بین الطلوعین_ مسیر حرم تا اداره یه سر بودم و هزار سودا. تصمیم گرفتم کارها را پخش کنم. چون ما چند تا عرصه نبرد داشتیم: یکیش بساط و بیت حاج آقا و پسران، دومیش خونه تیمی که قم بود، سومیش هم اونایی که قرار بود اون شب برن تهران! چهارمیش هم جلساتی که قراره به اسم مجلس عزا برگزار بشه اما ... دیگه خودتون بهتر میدونین! چهار عرصه نبرد بود اما با یه زنجیر ریز و شفاف به هم متصل بودند. وقتی پرونده ترکیبی میشه، بهترین راه اینه که تقسیم کار کنیم تا عرصه ای را از دست ندیم. همین کارو کردم و گفتم: خونه تیمی قم با حیدر، تهران با داوود، بیت حاج آقا و پسران و مدیریت آسید رضا هم با خودم. برای اداره نامه ای نوشتم که بخشی از اون را اینجا میارم: «نظر به اهمیت موضوع و اینکه امسال برنامه هاشون حداقل دو سه پله از هر سال گسترده تر و نظام مند تر در حال اجراست، پیشنهاد میکنم که به هر جلسه به عنوان یک پرونده جدا و علیحده نگاه شود و اجازه بدید کار کارشناسی بهتری بر هر کدام صورت گیرد. چرا که هر جلسه و هر کدام از افرادی که به پیوست خدمتتان معرفی شده، دارای پتانسیل مجزا و بالفعل میباشند...» این نامه ینی حواس سیستم جمع هست که ما مثلا با ده نفر از یک باند روبرو نیستیم. حتی با ده تا باند هم روبرو نیستیم. حرف بالاتر از این حرفهاست. بلکه شواهدی در دست دارم که به جرات میتونم بگم که ما با ده تا جریان روبرو هستیم! ده تا جریان ینی ده تا موج قابل تامل و به این راحتی حذف نشدنی که قراره یک هدف واحد را دنبال کنند. دقیقا این مدل، مدل اجرایی سازمان منافقین هست که در کف خیابون 2 خدمتتون عرض کردم. به زبان ساده ینی: به هر جغرافیا و هر گوشه، به چشم یک هدف تمام عیار نگاه کردن و مشغول کردن دستگاه ها و نهادهای بومی هر منطقه به خودشون. شما از این حرفها چی میفهمید؟ برداشتتون چیه؟ حداقل میشه دو تا نتیجه پیش پا افتاده و ساده گرفت: یکیش اینه که دیگه از کلی گویی و کار وسیع بی بازده منصرف شدند و تصمیم گرفتند که چهره به چهره کار کنند به فراخور هر منطقه، نیروهای بومی تربیت کنند. دومیش هم این که وقتی مدل رفتاری دو یا چند جریان یا گروهک یکی باشه، به راحتی میشه فهمید که به احتمال قوی، از یه جا دارن آب میخورن و تغذیه میشن. وگرنه دلیلی نداره که از سال 96 به این طرف، همه این گروهک ها و جریانات مسئله دار، با هم دست به یک مدل رفتاری بزنند. بگذریم... شب شد و رفتیم بیت حاج آقا. خودشون هم نشسته بودند و سخنران داشت سخنرانی میکرد: « ... حکومت غیر معصوم بر پایه مصلحت است و مصلحت هم عمدتا سر از بی عدالتی و کتمان حقایق و این چیزها در می آوردم. مثل همین بازی که به نام مصلحت اما در قالب وحدت شیعه و سنی به خورد ملت دادند. خدا رحمت کند مرحوم آسید .............. که وقتی از ایشون سوال کردند که چرا اینقدر سبّ و لعن میکنی و یه کم آروم بگیر، فرمود: مادر شما زهرا نیست که بدانید درد توهین به مادر با هیچ چیز التیام نمیگیرد مگر با اظهار شدید بغض و کینه. من که معتقدم علاوه بر علم و اجتهاد بعضی حضرات، باید در سیادت و عمامه سیاه آنها هم شک کرد. مگر میشود کسی بگوید مادرم زهراست اما سر سفره اهل بدعت بنشیند و یا سر سفره اش، اهل بدعت را راه بدهد؟ مصلحت، خانمان سوز است و در جایی حتی سبب .............. میشود...» همین جور چرندیات بافت و تیکه انداخت تا اینجا که گفت: «میگویند اهل کوفه نیستیم... اینها از اهل کوفه بدترند... همسر امیر مومنان صلوات الله و سلامه علیه در خانه علی در حال پرپر شدن است و بعضی ها مشغول شادمانی برای دهه چه و چه هستند!! پرچم این طرف و آن طرف میچسبانند و حرمت ایام عزا را نگه نمیدارند. مگر نه این است که اسمش را حکومت اسلامی گذاشته، خب کو؟ کجاست؟ چرا جلوگیری نمیکنند؟ عزیزانم! اینهاست که میگم ما باید دست به دامان مرجعیت راستین بشویم و از امام عصر ارواحنا فداه بخواهیم که حق را به ما نشان بدهد. از حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها بخواهیم دستگیری کنند...» این ها را گفتم که بگم وقتی با بچه ها صحبت کردم، اونا هم از جاهای دیگه خبر داشتند که همین موضوع و با همین رویکرد، بخشی از سخنرانی همون سی نفر بود و کاملا با هماهنگی قبلی اما با ادبیات مختلف و حساب شده، پیش میرفتند. وقتی مراسم تموم شد، درگیر این بودم که چرا آسید رضا نخوند و شعری نگفت که گوشیم زنگ خورد. مجبور شدم کلا از جلسه اومدم بیرون و همینجوری که چند تا خرمای عراقی تو دستم بود، از بیت فاصله گرفتم و وقتی دورم کاملا خلوت شد، گوشیو برداشتم. جانم حاج داوود! سلام حاجی. قبول باشه. تشکر. چه خبر؟ حاجی اینجا خیلی خبراست. از قم که سه تا دختر با ماشین خودشون رفتند تهران. وارد آپارتمانی طرفای حکیمیه شدند.
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ اداره مرکزی در حال نوشتن و تنظیم گزارشات داوود از تهران بودم که همینطور با خودم فکر میکردم و میگفتم کاش میشد وجود آدم، به چند بخش تقسیم میشد و توانایی تقسیم در زمان ها و مکان های مختلف داشت. اون وقت بود که به همه سی تا مجلس روضه سر میزدم و یه سر هم به سوژه داوود و سوژه حیدر و ... اگه یه وقت هم زیاد میومد، یه سر هم پیش زن و بچم میزدم. از وقتی قضیه انتقالم به تهران جدی شده، مجبورم هر از دو سه هفته برم شیراز بهشون یه سر بزنم و برگردم و دلم براشون تنگ شده. که حیدر اومد پشت خط ... حیدر گفت: حاجی بالاخره پرستوی من هم از لونه اومد بیرون! گفتم: به سلامتی اما نمیدونم چرا ازش خیلی بدم میاد. حیدر گفت: دیگه من چی بگم که چند روزه منو کاشته و رییسی هم که شما باشی، اجازه پلتیک زدن نمیدی و مجبوریم از سر و کول زمین و هوا بریم بالا که مثلا حضورمون در اینجا حس نشه. گفتم: کجاست حالا؟ گفت: زیر نظرمه. امر؟ گفتم: هیچی. برو دنبالش. سایش باش. بلکه هم از سایه نزدیکتر. گفت: الحیدر اقرب الیها من حبل الوریدش بشم؟ خندم گرفته بود اما یه چیزی اومد تو ذهنم ... گفتم: حیدر جان! این جونور این موقع شب ... شاید داره میره دنبال طعمه! حیدر گفت: حدس خودمم همینه. کفش سبک پوشیده و کیف هم باهاش نیست و ظاهرا لباس زیر چادرش هم چسبون و از همیناست که دست و پا گیر نیست. گفتم: با این حساب، امشب ... نه ... اینطوری نمیشه ... تو کلا حواست بهش باشه. گفت: هستم. یاعلی. دلم طاقت نیاورد. پاشدم آماده شدم. موقعیت مکانی حیدر را دراوردم. میخواستم برم اونجا اما دوس نداشتم حیدر بدونه که منم همونجاهام. چون میخواستم هم زمان از گوشیم هم استفاده کنم و بدونم اون به جای آسید رضا چه پیامایی میده، درخواست راننده دادم اما یک راننده بانو. چون احتمال داشت به مامور زن نیاز داشته باشیم. حرکت کردیم. یه چشمم به مانیتور جی پی اس حیدر بود و با یه چشمم هم پیاما را میخوندم. اون داشت به جای آسید رضا اشعار و نوحه های شبهای بعدی روضه را برای همه گروه ها میفرستاد. کاش فرصت بود و حوصله داشتین که از اشعار و نوحه ها هم براتون مینوشتم. از بس بعضیاش جالب و بعضیای دیگش محتواهای ریز و حساس ضد شیعی و ضد توحیدی داشت. چون میخواستم بدونم همه چیز تحت کنترلمه، برای آسیذ رضا پیام دادم و نوشتم: کجایی مومن؟ همون لحظه زنگ زد. گفت: سلام حاجی. احوال شما؟ گفتم: سلام سیدنا. الحمدلله. صدای سر و صدا میاد اطرافت. تو خیابونی؟ گفت: آره. دارم میرم حرم دعاگوت باشم. گفتم: زنده باشی اما این موقع شب؟ حرم؟ گفت: آره. مگه نخوندی؟ هر سال این سه چهار شب روضه اصلی، با بچه ها یه جلسه توسل و سینه زنی، نیمه شب شرعی به بعد داخل خود حرم داریم. خیلی علنی و همگانی نیست. خودمونیم. گفتم: خوبه. ماشالله. اما قرار شد هر چی و هر جا خواستی بری، با من هماهنگ باشی. من فقط به همین شرط اجازه دادم بری خونه و پیش اهل و عیالاتت باشی. گفت: درسته حاجی. حق باشماست. حالا اینم حرمه دیگه. جای خاصی که نیست. گفتم: آی آی آی. مثل اینکه تو همین حرم میخواستن دهنتو مسواک بزننا. یادت نیست؟ با اندکی حالت ناراحتی گفت: آره. درسته. میگی برگردم؟ گفتم: نه دیگه. برو. اما لطفا هماهنگ باش. رفتم رو خط بچه هایی که مواظب آسیید رضا بودند. گفتم: شماها چرا به من نگفتین که آسید رضا از خونه اومده بیرون؟ یکیشون گفت: حاجی شما ماشالله مهلت نمیدی. جوری سر بزنگاه تماس میگیری و پیداتون میشه که آدم احساس میکنه اینجایین! به جی پی اسم نگاه کردم. دیدم حیدر داره میره ورود ممنوع چاراه شهدا به طرف حرم! رفتم رو خط حیدر ... گفتم: کجا به سلامتی؟ گفت: نمیدونم اما فکر کنم داره میره حرم! با تعجب گفتم: حیدر ... چیزه ... ببین ... گفت: نه توروخدا ... بگو حاجی ... راحت باش! جونم؟ اگه رفت تو حرم، میخوای چارقد بندازم و برم بخش بانوان؟ گفتم: حیدر اصلا تیکه هات جذاب نیست! تو ماموریت با کسی شوخی نکن. علی الخصوص با من. گفت: ببخشید. زیاده روی کردم. گفتم: محض اطلاعت، متاسفانه آسید رضا هم داره میره حرم! گفت: حاجی خب اینطور که فکر کنم امشب حرم داستان داریم. گفتم: نمیدونم. اما با تیپ و حالتی که پرستوی تو به خودش گرفته، قطعا یه خبرایی هست! دو راه داشتم: یا باید آسید رضا را برمیگردوندم. حالا به هر قیمت. یا باید آسید رضا میشد طعمه تا بازم بیاد سراغش. اما خب مگه مغز خر خورده که دوباره اشتباهشو تکرار کنه؟! ای داد بر من! یه چیزی به ذهنم رسید! رفتم رو خط حیدر و بهش گفتم: حیدر کسی الان مراقب خونه هست یا نه؟ گفت: از تیم من که نه! تو دلم به خودم گفتم: گند زدی محمد! زود باش! به حیدر گفتم: مواظب باش. بعیده این پرستو کاری بکنه. به بچه های مراقب آسید رضا گفتم: جون شما و جون سید! من دو
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ چهارمردون_ موقعیت خونه تیمی هیچ طوره با منطقم جور در نمیومد که اون پرستو به همین راحتی بیاد بیرون و یکی دو تا کورس تاکسی سوار بشه و دور بزنه و چهارراه شهدا پیاده بشه و بعدشم بره حرم اما مثلا دوباره بخواد قصد جون کسی بکنه! که چی؟ آدم به این تابلویی که به درد کسی نمیخوره. گذشت موقعی که میگفتن مجرم به محل جرم برمیگرده! سر کوچه ماشینمون را پارک کردیم. با خودم میگفتم: آی عمار کجایی که یادت بخیر! اگه الان اینجا بودی، میزدیم به خط اما ... نیستی و من باید دنبال یه راه حل دیگه بگردم. از ماشین پیاده شدم. یه کم خودمو پوشیده تر کردم و از کوچه های اطراف و موقعیت منزل و دوربین هایی که تو کوچه ها بود، بازدید کردم و به ذهنم سپردم. برگشتم تو ماشین. از راننده پرسیدم: کسی به طرف خونه و ته کوچه نرفت؟ گفت: نه! از بچه های حرم پرسیدم: چه خبر؟ آسید رضا چیکار میکنه؟ گفتن: خوبه. مشکلی نیست. روضهشروع شده و بچه ها دورش هستن. خانما هم به فاصله یکی دو متری همونجا نشستن. از حیدر پرسیدم: حیدر اعلام موقعیت! گفت: نشسته تو صحن آیینه. هدفونش تو گوشش هست. از حالاتش پیداست که ممکنه منتظر تماس یه نفر باشه. از داوود پرسیدم: داوود تو چطوری؟ داوود گفت: اینجا که ماشالله بساط داریم. گل و بلبل و کلا همه جَمعند! خطری حس نمیکردم و این خیلی آزارم میداد. چرا؟ چون وقتی اینجوریه، یا الکی شلوغش کردیم و خبری نبوده و ما هم داریم ژینگولک بازی درمیاریم. یا اینکه آرامش قبل از طوفان هست و باید منتظر یه چیز خاص باشم! به حیدر گفتم: حیدر به محض حرکت پرستو به طرف بچه هایی که اطراف آسید رضا جمع شدن، هر جا هست و به هر روشی که صلاح دونستی، زمین گیرش کن! به اونا نزدیک نشه. حیدر گفت: حاجی احتمال انتحاریش هست؟ گفتم: هر چیزی امکان داره. چون دیگه این ضعیفه، مهره سوخته است و ممکنه برای دست زدن به هر کاری ... که دیدم در پارکینگ اون آپارتمان باز شد ... فورا به حیدر گفتم: حیدر فعلا ... حواست باشه چی گفتم. یاعلی! دیدم دو تا ماشین پژو 405 از پارکینگ اومدن بیرون. فورا بیسیم زدم به مرکز و مشخصات دو تا مشین را دادم و گفتم: بسم الله... مهمون خودتونن. به فاصله چند دقیقه کوتاه، واحدهای گشت، دوتا ماشین را زیر نظر گرفتن و رفتن دنبالشون. اما من موندم همون جا. با خودم گفتم: شیش هفت نفر سر جمع این دو تا ماشین ... بعلاوه سه چهار نفری که رفتن تهران و داوود دنبالشونه ... بعلاوه پرستوی حیدر ... تقریبا میشه همون آماری که از اول خودمون از اینجا به دست آورده بودیم. اما لعنت خدا بر شیطون! یه چیزی منو میکشوند توی اون خونه! به خانمی که رانندم بود گفتم: پوششمو داشته باش تا برم داخل. بسم الله گفتم و آیه وجعلنا خوندم و رفتم به طرف آپارتمان. دیگه پوستم کلفت شده و صرفا با این خطرات تپش قلب نمیگیرم اما باید احتیاط کرد و سوتی نداد. چون معمولا اولین اشتباه در چنین موقعیت هایی، آخرین اشتباه زندگیت ممکنه باشه و همه چی تموم! در پایینو باز کردم و رفتم داخل. وارد آسانسور نشدم و از پله ها راه افتادم رفتم بالا. گرایی که داشتیم از طبقه دوم، خونه غربی بود. خوب همه جا را چک کردم. دوربین نداشت و همه چیز عادی به نظر میومد. رسیدم در واحد مدّنظر. از تو کوچه که نگا کرده بودم و از دم درشون که دقت کردم، دیدم نور داره و احتمال این که کسی باشه، پنجاه پنجاه بود. شاید تعجب کنین اما ترجیح دادم در بزنم تا اگه کسی هست، بیاد دم در! آره دیگه. بهتر از اینه که یهو در را باز کنم و با کسی مستقیم سر شاخ بشم و ندونم چرا دارم باهاش مبارزه میکنم؟ تازه اونم یه چیزی طلبکارم بشه. بازم بسم الله گفتم و یه یا زهرا و تک زنگ زدم ... شاید هفت هشت ثانیه نشد که در باز شد ... اما کسی دم در نیومد ... مشخص بود که در را باز کرده و زود رفت! خیلی با احتیاط با دست چپم یه کم در را بازتر کردم ... در حالی که دست راستم رو اسلحم بود که اگه لازم شد بیارم بیرون! یه تپش ریز هم گرفتم و هیجانم داشت میرفت بالا ... صدای یه خانم اومد که گفت: بیا داخل بابا ... کسی نیست ... همشون رفتن حرم ... خیالم یه کم راحتتر شد اما چون هر چی سرک کشیدم ندیدمش، باید جوانب احتیاط را رعایت میکردم. دلمو زدم دریا و رفتم داخل و در را هم آروم پشت سرم بستم. صدای خانمه میومد که میگفت: اومدی تو؟ کجایی؟ الو ... بذار یه کم دیگه مونده ... لپامو هلو کنم و بیام ... نوبت من بود ... باید یه چیزی میگفتم ... گلمو صاف کردم و با یه تن صدای معمولی گفتم: خانم ... کجایین؟ یهو خنده بلندی کرد و گفت: خانم مامانته! بشین رو مبل تا بیام ... دیدم مبل روبرو ماهواره هست و داره یه فیلم ناجور هم پخش میکنه و ... بعله ... دو سه تا پیاله و میوه و ...
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ خونه تیمی صدای قلبمو میشنیدم. ترس نبود. هیجانی بود که داشت باعث میشد قلبم از دهنم بزنه بیرون. اگه زنه یهو با یه وضعیت خیلی بد و یا حتی برهنه و یا چه میدونم ... هر وضعیت مزخرف دیگه ای میومد بیرون و منو میدید، چه عکس العملی به خرج میداد؟ سکته میکرد؟ میمرد؟ حمله میکرد؟ چیکار میکرد؟ همه اینا در ظرف کسری از ثانیه به ذهنم خطور کرد و از شنیدن صدای قدم های اون زنه که میشنیدم داره میاد به طرفم و الان منو میبینه و ممکنه هر چیزی پیش بیاد، نزدیک بود حمله عصبی بهم دست بده! که یهو موبایل زنه زنگ خورد: «اگه یه سری بزنه ... یه نگاهی کنه ... به دل خرابه ... منه دیوونه ... اون لحظه خوب خوبه زندگیمه ...» از نسبتا دوری صدای زنگ موبایلش مشخص بود که تو اطاقش هست. برگشت به طرف موبایلش... «جانم متین جان ... سلام رو ماهت ... وقتی میزنم شارژ، بد خط میده ... نمیدونم ... کجایی؟ ... الو ... صدات ضعیفه ... » بعد یهو صداش اومد که گفت: بچه ها کسی برگشته خونه؟ فاطمه! شهلا ! بعد به پشت تلفنش گفت: چند دقیقه پیش یه صدایی اومد ... فکر کردم تویی ... باشه ... حالا میرم نگا میکنم... گفتم باشه دیگه ... خونه که نیست ... کاروانسراست ... رفتن حرم ... آره ... تنهام؟ ... نمیدونم ...» تصمیم گرفتم بمونم و بفهمم اونجا چه خبره؟ صداش اومد که داشت میگفت: «اون که خیلی حرف نمیزنه اما رفت حرم ... نمیدونم والا ... چک نکردم ... اما شاید مسلح رفته باشه...» با خودم گفتم: چی؟ مسلح؟ تو حرم حضرت معصومه؟ یا جدّه سادات! گفت: «من خبر از سید رضا ندارم اما اگه آمارشون درست باشه، امشب شاید مثلا ... حدود ساعت دو و اینا بیارنش...» صدای کشیدن شارژر موبایل از پریز برق اومد ... داشت صدا نزدیک میشد... میخواست بیاد بیرون و چک کنه ... پشت دیوار اطاق قایم شدم ... اسلحمو آوردم بیرون ... همینجوری حرف میزد و میگفت: «تقصیر خودمونه ... من که گفتم نیاز نیست گندش کنین و این کاره نیست ... آخوند تازه به دوران رسیده عوضی ... اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده؟ بعضی وقتا میزنه بالا و حتی واسه منم اس میده! ... به خدا ... مگه شوخی داریم؟» همینطوری که داشت چرت و پرت میگفت، از در اطاق اومد بیرون ... پشت به طرف من داشت قدم قدم راه میرفت و یه نگاه به این طرف و اون طرف انداخت ... من خیلی آروم دستمو دراز کردم و از آویز کنارم، یه روسری برداشتم... ادامه داد و گفت: «بذار فائقه امشب تمومش کنه ... هیچی ... یکی از دوستامه ... تازه اومده قم ... نمیدونم ... اما لامصب انگلیسیش حرف نداره ... اون که آره بابا ... تووووپ ... ماه ... اصلن یه وضعیه که نگو! باشه ... راستی متین ... با تو ام ... کی میایی؟ فکر نکنم زیاد وقت داشته باشما ... بیا دیگه ... باشه؟ ... فدات شم ... منم همینطور ... فعلا ..» که یهو برگشت به طرفم و نوک اسلحمو روی پیشونیش احساس کرد! در فاصله ای که ترسید و یهو چشماش یه لحظه بست و باز کرد، یه کم به طرف پیشونیش فشار دادم و همونجا خشکش زد و تا چشماش به چشمام افتاد، جیغ بنفش کشید و خودشو انداخت رو زمین! نشستم بالا سرش و نوک اسلحه گذاشتم رو پیشونیش و در حالی که روسری را دادم بهش، گفتم: بگیر و بپوش! آروم باش! من زن کش و کودک کش نیستم. اصلا آدم کش نیستم. اما اگه احساس کنم خطری برام داری و یا لازم باشه که ناکارت کنم، شک نکن که یه ثانیه هم معطلش نمیکنم. ضمنا اینم حکم ورود و تفتیش و اینم حکم دستگیری و این چیزاست. شما حق دارید تا قبل از وکیلتون حرفی نزنید اما هر حرفی زدی، بر علیهتون در دادگاه میتونه استفاده بشه. اون که داشت رسما سکته میکرد... نمیتونست حرف بزنه و به گریه و لکنت افتاده بود. آب دهنمو قورت دادم و گفتم: ببین! اینو بگیر و بپوش و برو مثل یه کدبانو بشین رو مبل تا متین جونت بیاد! تا متین میاد، نه چیزی بشنوم و نه کار خاصی ازت ببینم. خودتو جمع و جور کن. پاشو گفتم. در حالی که از وحشت داشت میمرد، خودشو کشوند طرف مبل و نشست. چشم ازم برنمیداشت و داشت گریه میکرد. یه نگا کردم به طرف در. دیدم کنار در، چند تا چادر رنگی هست. یکیشو برداشتم و بهش دادم و گفتم بپوش! زود باش. گرفت و جوری پوشید و حجاب کرد، که همش احساس میکردم یه جا دیدمش! یه ربع گذشت... یه کم آرومتر شده بود و فقط هنوز ترس باهاش بود. منم جوری نشسته بودم که روبروش نباشم و در عین حال، بهش دید داشته باشم تا دست از پا خطا نکنه. یه نگا به در و دیوار خونه انداختم. اگه بگم در و دیوار خونه خیلی معمولی بود و به خونه های تیمی و کثیف نمیخورد و حتی عکس های مقدس و اماکن مذهبی و عکس های هفت هشت تا مداح و آخوند هم نصب کرده بودن، باورتون میشه؟ حواسم بهش بود. همونطوری که چادر سرش بود و از گریه و استرس بی حال و بی جون شده بود، آروم دراز کشید رو مبل.
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _ خونه تیمی باخودم فکر نمیکردم که الان چی میشه؟ چون بالاخره با برنامه وارد این خونه شده بودم و هنوز خدا را شکر این همه احمق نشدم که بخوام سرمو بندازم پایین و بدون هماهنگی با بالا دستی ها و این و اون، فرم بازی را عوض کنم. [ لطفا خیلی دقت کنید. یه کم از متن خارج بشین و به چیزای دیگه هم فکر کنید. به همون چیزایی که نمیشه در متن آورد و جزء مطالب ناگفته کتاب هست. وگرنه ممکنه متهم به غلو و اغراق و خالی بندی و تهی انگاری بشیم. ازتون انتظار دارم حداقل به احترام متن و احترام وقت و شعور خواننده، دقت کنین که ما قصدمون شور و جوّ دادن به نوشته نیست وگرنه هزار تا راه دیگه وجود داره و میشه آب بست به روایت و کسی هم متوجه نشه. این چیزی که میخوام الان بگم، دیگه در هیچ کتابی توضیح نمیدم. همانطور که مطالب محتوایی دیگر کتابها (مخصوصا متدولوژی عملیات ها و یا معرفی گروهک ها و سازمان های جاسوسی) را در کتابهای بعدی تکرار نکرده و نمیکنم. و اون چیز اینه که: فرم کار، عرصه نبرد را عوض نمیکنه. بلکه فقط و فقط محاسبات دشمن و یا حریف را به نفع وقت و ایده خودمون عوض میکنه و اگر تمیز و بی نقص اتفاق بیفته، ساعت ها و بلکه سالها چهره دشمن را زودتر و با مدارک قوی تر به نمایش میذاره. و این همون چیزیه که در کتاب کف خیابون دو اجازه نقلش از طرف کارشناسانم نداشتم. اما باید دقت داشت که معمولا مقامات، اجازه تغییر فرم حرفه ای در امور عملیاتی نمیدن و یا به این راحتی اجازه نمیدن و کلی باید توجیهت قوی باشه و رگ براش بذاری و همه سوابقت را بگیری کف دست که بهت اجازه بدن. چون بدون در نظر گرفتن نتیجه و یا نتایج تغییر فرم، خیلی میشه ازش سواستفاده کرد و حتی اگر درست نقل نشه، مورد استهزا و یا نقد بیجای عده ای قرار میگیریم. اما بارها در عملیات ها (حداقل در هر کتاب و پروژه ای دو بار) میبینید که محمد ازش استفاده کرده و میکنه. من فقط میتونم پاره ای از اون موارد را نقل و یا مهندسی روایت کنم وگرنه بعدش باید برخوردها و استنطاق مقامات از محمد و محمدها را دید و براشون ساعت ها متاسف شد و گریه کرد. همون برخوردهایی که نباید و نمیشه نقل بشه و ... بگذریم ... العاقلُ بستشه یک اشاره😉 ] بدون اینکه به خواهشش درباره آب توجه کنم، بهش گفتم: گفتی اطاق فائقه کدومه؟ از این وره! آره؟ اینو گفتم و پاشدم چند قدمی آروم و به سبک راه رفتن رو اعصاب کسی، به طرف اطاق ها حرکت کردم. حواسم بود که نیم خیز شده و داره یواشکی منو دید میزنه. حسم میگفت نگرانه که دارم میرم طرف اطاق ها و دنبال اطاق فائقه میگردم. رسیدم به اطاق اولی. دستمو با احتیاط و آروم بردم به طرف دستگیره در و در را باز کردم. در همون حالتی که بیرون اطاق بودم و سرک میکشیدم دیدم اطاقه خیلی معمولیه و چیز خاصی نداره. هر چند میشه بشینی سر حوصله و فرصت، همه چیزو بررسی کرد و خیلی چیزا پیدا کرد. اما کافیه! قدم قدم رفتم به طرف اطاق دوم ... دستمو بردم به طرف دستگیره اطاق. راستی رو در اطاق، پوستر گل انداخته و جذاب حاج آقا و پسرش و چندین نفر از به اصطلاح علمای خارج نشین بود. دستگیره در را فشار دادم پایین و در باز شد. مثل اینکه یه چیزی پشتش گیر کرده باشه. کامل باز نشد و همین یه کم منو مشکوک کرد و فشار مختصری دادم. دست کشیدم رو دیوار و کلید برق را پیدا کردم و روشنش کردم. دیدم خیلی بهم ریخته است. ماشالله بازار شامی بود واسه خودش. شک ندارم اگه میخواستن خودشون یه چیزی پیدا کنن، باید ساعت ها میگشتن. اینم به درد من نمیخورد و منو به جستجوی در خودش جذب نمیکرد. به فکرم رسید که فقط یه اطاق مونده. اونم اطاقی هست که پشت دیوارش قایم شدم و اون خانمه داشت از اونجا با متین تلفنی حرف میزد. به محض اینکه برگشتم و میخواستم به طرف اون اطاق برم، یهو دیدم زنه پشت سرم هست و نوک اسلحش گذاشته رو پیشونیم. اسلحش صدا خفه کن داشت. میتونست همون جا شلیک کنه تو مغزم و الفاتحه! اما محکم با ته اسلحش خوابوند تو دماغم و پرت شدم رو زمین و کف همون اطاق بهم ریخته! هنوز اسلحش به طرف بود. گفت: پس دنبال اطاق فائقه میگشتی! آره؟ من که درد دماغ داشتم، یه کم خون دماغمو پاک کردم و یه نفس کشیدم و در حالی که سرم به طرف سقف گرفته بودم که خونش بند بیاد گفتم: نه دیگه! اطاقشو میخوام چیکار؟ وقتی خودش جلوم ایستاده! چیزی نگفت و هنوز اسلحش که معلوم بود پر هست، به طرفم گرفته بود... گفتم: تو خود فائقه ای! مگه نه؟ بازم چیزی نگفت و فقط داشت دندوناشو بهم میسابید. مشخص بود که در حال حرص خوردنه. اما روی رفتاراش تمرکز داره و باهوشه.
بسم الله الرحمن الرحیم ⛔️ ⛔️ ✍ نویسنده: « » قم _حرم حضرت معصومه بینیم پاک کردم و یه تیکه یخ گذاشتم روش تا خونش بند بیاد. به بچه ها سپردم که حواسشون جمع باشه. هر چند یقین داشتم با گرایی که فائقه بهشون داده، امشب که جای خود داره، بلکه دیگه حالا حالاها اقدام نخواهند کرد. من فقط فکرم مشغول حیدر و اون پرستویی شد که خیلی قشنگ تونسته بود نقش فائقه را بازی کنه و برای حداقل سه چهار ساعت، سیستم حیدر رو که انصافا به هوش و شجاعتش اطمینان دارم، درگیر خودش کرده بود. ترجیح دادم برم حرم‌. فائقه را سپردم به بچه ها و بردنش اداره. رفتم به سمت حرم. وسط صحن، دست گذاشتم رو سینم و سلام دادم و اجازه و اذن دخول گرفتم. به حیدر پیام دادم و نوشتم: کجایی؟ نوشت: قراره غش کنم. نوشتم: راه دیگه نداره؟ چون ممکنه ولت کنه. نوشت: مگه دست خودشه؟ میگی چیکار کنم؟ گفتم: نمیدونم. میخوامش. این حرفه ای را میخوام. یکی دو دقیقه صدایی نیومد و پیامی نفرستاد. بعدش اومد رو خطم و گفت: حاجی آماده است. بیارمش یا میایی؟ گفتم: به این سرعت؟ باریک الله! به سمتش حرکت کردم‌. هنوز باهاش فاصله داشتم که از دور دیدم خانمی افتاده رو زمین و حیدر هم کنارش نشسته و به بقیه که میخوان بیان اطرافشون جمع بشن، میگه: بفرمایید. چیزی نیست. فشارش افتاده. بفرمایید. بفرمایید لطفا. رسیدم بالا سرش. حیدر گفت: بفرما حاجی. اینم از این. گفتم: روبندش را بردار یه لحظه! برداشت و دیدم. نمیخورد ایرانی باشه. با لبخند به حیدر گفتم: چطوری زدیش که اینقدر تسلیم افتاده؟ گفت: بگم تیم خواهران بیان جمعش کنند؟ خلاصه جمعش کردیم و رفتیم اداره... خب ما هستیم و دو تا خانم حرفه ای و کار بلد و دست به زن و زرنگ! که یکیشون با یه شوِ پشت تلفن، یه باند بزرگ را به لاک دفاعی فرو برد و وقتی خودشو وسط آتیش دید، ترجیح داد خودشو فدا کنه! یکی دیگش هم که خودتون دیدید. یه جورایی نقش بدل بود و محاسبات حیدر را به خودش مشغول کرد و نزدیک بود منم درگیرش بشم و اشتباه کنم که به لطف امام عصر ارواحنا فداه تیرش به سنگ خورد. با خودم میگفتم: این دو نفر به این راحتی راه نمیان و ممکنه حتی تا سر حد مرگ حرف نزنن و بخوان اذیت کنن. حتی احتمال آموزش های ضد شکنجه هم خیلی قوی هست و نباید کاری کنیم که پوستشون کلفت تر کنیم. تصمیم گرفتم برم جمکران. آره. به همین راحتی. توسل و دعا و نماز استغاثه خوندم و ازش خواستم کمکم کنه. خدا شاهده حتی یکبار هم نشده اول بازجویی ها توسل کنم و جواب نگیرم. مخصوصا با چنین آدم های پیچیده ای. همین که از جمکران اومدم بیرون و میخواستم سوار ماشین بشم، یه لحظه گوشیم افتاد زمین! برداشتم و فوتش کردم و اینا. تا اینکه همون لحظه یه چیزی به ذهنم خطور کرد! تصمیم گرفتم از تلفن همراشون شروع کنم. رسیدم اداره. ساعت حدود هشت شب بود. گوشی فائقه را براشتم و با پروندش رفتم تو اطاق و گفتم صداش کنین تا بیاد. نشست روبروم. گفتم: به این فرم دقیق جواب بده. ضمنا من اگر ببینم دوس داری باهام بازی کنه، هیچ وقت رقیب خوبی نبودم و همیشه وقتی بازیکن حریف بهم نزدیک میشد، شاید و تنها شاید میتونست توپ را از من رد کنه اما خودش قطعا نمیتونست ازم عبور کنه. چون همیشه شعارم این بود که: توپ رد بشه ... نفر رد نشه! پس شروع میکنم... بسم الله الرحمن الرحیم... با کی حرف میزدی؟ هیچی نگفت و سرش انداخته بود پایین! گفتم: متین کیه؟ بازم هیچی نگفت و سرش همچنان پایین بود. گوشیش را آوردم بیرون. رمزش زدم و بازش کردم. رفتم قسمت تماس ها. آخرین تماس را انتخاب کردم... دیدم یه کم صدای تنفسش داره میاد اما داره کنترلش میکنه. گاهی هم نگاه به گوشی میکرد که من داشتم باهاش ور میرفتم. آخرین شماره را انتخاب کردم و تماس را زدم... بوق خورد ... دومین بوق ... سومین بوق ... چهارمین بوق ... تا اینکه یه آقایی برداشت و به محض برداشتنش گفت: فائقه کجایی؟ الو ... صداش خیلی آشنا بود! تصمیم گرفتم باهاش صحبت کنم. گفتم: سلام. احوال شما؟ با حالتی که خیلی تعجب کرده بود و انتظارش نداشت گفت: و علیکم السلام. شما؟ تا عین و علیکم السلام را گفت، فهمیدم کیه؟ با ته لهجه عراقی که داشت! گفتم: به به ! آقازاده! احوال شما؟ ابوی چطورن؟ اون که داشت سکته میکرد، با تعجب و خشم گفت: بازم شما ؟! چی میخواید از جون مردم؟! گفتم: مونده هنوز! کار داریم با هم! لطفا آماده باشید همکارانم شما را برای پاره ای توضیحات میارن اینجا. یاعلی ... خب الحمدلله ... گل بود و به سبزه نیز آراسته شد! پسر حاج آقا !! @mohamadrezahadadpour @khakriz72